کارگاه، کلاف سردرگم
هیچ وقت از اون دسته آدمایی نبودم که با بروکراسی و نظامات اداری مشکلی داشته باشم. معمولاً کارام گیر نمیکرد یا اگر میکرد ایراد رو جای دیگه پیدا میکردم و همیشه معتقد بودم اینایی که از این جریان مینالن یخورده آدمای کمهوشی هستن. کاری نداره که! این مدارکو بگیر ببر فلان جا، این فیشو پرداخت کن، اینو بگیر ببر بده به فلانی بعد ازش امضا بگیر بده به فلانی! خب انجام میدی تموم میشه دیگه! حالا اما قضیه خیلی برام فرق میکنه!
(تو پرانتز، این اصطلاح حالا اما... یا جملات دیگهای مشابه این که اما بعنوان کلمه دوم جمله میاد، یچیزیه که از بیبیسی فارسی یاد گرفتم انگار! حتی معتقدم اینجوری نباید باشه و غلطهها... ولی خب دارم مینویسم و یجورایی باهاش حال میکنم!)
تقریباً یک ماه و نیم از تحویل مدارک نهایی میگذره و اندازه عن خبری نیست. برای ریاست جمهوری میرن کاندید میشن، دو هفتهای خبر تایید یا رد میاد! ما یه کارمند کوچیک تو یه شهر کوچیک میخوایم بشیم انگار تصدی وزارت اطلاعات رو میخوان به ما بدن. گفتن حداقل سه ماه طول میکشه تا کاراشونو انجام بدن. یه تحقیقات ساده است دیگه! چندین نفر شماره تماس دادیم، از اونا باز جداگونه شماره گرفتین زنگ زدین! چتونه واقعا؟ دنبال چیز خاصی اگه هستین خب بگین ما خودمون بگیم بهتون دیگه. اگه دنبال آمار غلط خاصی هستین و پیدا نمیکنین هم بگین نهایتا یه خلاف چند ساعته است دیگه! میریم انجام میدیم شما ردمون کنین! فقط تمومش کنین!!! اوقات تلخ بلاتکلیفی!
-
قشنگ از پنج ماه پیش که جواب آزمون اومد و اومدم تو اتاق زبون باز کردم همواره بلاتکلیفم! یعنی اصلا وضعیت مشخص نیست بغیر دو برهه کوتاه که پیام دادن هفته دیگه بیا مدارک بیار. اونم در همین حد یک هفته تکلیف معلوم بود که خب، باید مدارک ببرم! باقیش هیچی!
البته نمیشد هم نگم، چون محمد از سمت صادق خبردار شده بود و قضیه مشخص شده بود. یه ماه کمتر شد که فرهاد و خانومش رفتن! بعد از چند سال سرپرست ما بودن، ارتقا درجه گرفت و رفت یجای دیگه مشغول شد. من و محمد موندیم و یه عالمه کاری که از قبل داشتیم و یه عالمه کاری که فرهاد داشت و دو عالمه کار دیگه که فرهاد پاز داده بود و ما نمیدونستیم و قرار بود به ما بره!
از اون طرف معین هم طبق معمول ذاتخرابیهاش، دنبال به هم انداختن ما بود و فکر میکرد مثل بقیه نیروهای احمقش قراره با هم دعوا کنیم یا مثلا آمار خاصی بهش بدیم که خب زهی خیال باطل. یه هفته بعد رفتن فرهاد، سر همین جریانات ما رو صدا کرد و گفت حقوقتون رو 5 تومن اضافه کردم، هیچ کدومتون سرپرست اون یکی نیستین و مستقیم با من در ارتباط باشین. کارا رو سعی کنین چند هفته آینده کلا تحویل بگیرین و پیش بریم.
خب من میدونستم که رفتنیام. سعی میکردم خودمو ببرم زیر پرچم محمد تا هم اون کارا رو بهتر تحویل بگیره و هم من مسئولیت خاصی موقع رفتن روی دوشم نباشه. حتی دنبال نیرو هم بودیم که بعنوان جانشین من وایسته! معینم تا میتونست هی سعی میکرد بگه نه، مسئولت منم. تو باید از فلان جریان خبر داشته باشی. اون کارو تو بکن... که مثلا من و محمد تو کار درگیر شیم... همه دلخوشیم به این بود که بذار این زوراشو بزنه، بذار مهدی نه اتاقو جارو بزنه، نه برامون صبحونه بیاره، نه سهمیه قندمونو بده. بذار همه هر کاری دلشون میخواد بکنن. من که دارم میرم... غافل از اینکه...
پنجشنبه هفته پیش صادق زنگ زد به محمد که آره، یه کاری هست تو شهرک جدید، من دو روز رفتم اونجا ولی کارای کامپیوتری داشت و من بلد نبودم. تو بیا اینجا وایستا کار خوبیه. محمد رفت صحبت کرد. تو همون صحبتای اولیه گذاشتنش رو سرشون و هر چیزی ازشون خواست رو عمل کردن بهش و در عرض دو روز به توافق رسید و از اول برج قرار شد بره! باور کردنی نبود، من شیش ماه علافم، اون دو روزه رفت یه جای دیگه رو اوکی کرد که زیرمجموعهی عنوان شغلی که من قبول شدم بحساب میاد اما شرکتیه و این حقوقی که بست، به احتمال زیاد بالاتر از اونیه که اگه من کارام اوکی بشه قراره به من بدن! من کیف کردم که محمد فرار کرد از اینجا، و کیف کردم که نجات پیدا کرد. ولی خودم چی؟؟
دلم میخواست صادقو خفه کنم! تمام برنامههای من به هم ریخت. خیلی وضعیتِ عجیب، پیچیده، غیرقابل پیشبینی و طنزی شد. نمیدونم اخلاق کجای این داستانه، سر در نمیارم. نمیفهمم به لحاظ اخلاقی در حقم ظلم شده یا نه. نمیدونم این حس بدی که نسبت به محمد توم پیدا شده چقدر سیاهه و چقدر حق دارم لااقل درون خودم نسبت بهش ناراحت باشم. گیج گیجم!
من چند ماه پیش کار خوب پیدا کرده بودم و قرار بود از همکارام جدا بشم و برم دنبال اون کار و همکار هام در کنار هم به خوبی و خوشی کار کنن تا اونام بتونن نجات پیدا کنن. حالا... وضعیت اینجوری شده که سرپرست فنی رفت و عملا کار فنی شیش تا پروژه رو صاف گذاشت رو سر من و اون یکی همکارم؛ و در شرایطی که داشتیم زیر فشار این شیش تا پروژه (بلحاظ کمیت شاید در مجموع درباره 600 ملیارد تومن اعتبار صحبت میکنیم. یعنی حجم و جدیت کار در این حدوده، نه خیلی زیاده و خب نه خیلی کم و کوچیک و ناچیز) پاره میشدیم، اون همکارم هم بدون اطلاع قبلی و بصورت ناگهانی کارو ول کرد و من، یه آدم که هیچ انگیزهای برای ادامه نداشت و نداره، حال ادامه دادن نداشت و نداره، از مسئولیت فراری بوده و هست، شدم مسئول فنی غیرمستقیم این شیشتا پروژه لعنتی و معلوم هم نیست کارای فرارم کی درست بشه.
قسمت دارکتر این جریان اینجاست که الان معین هنوز نمیدونه که من قراره برم و همین ندونستنش باعث میشه محمد با آسایش و امنیت و صلح بره. تازه همینم به این سادگی ول نمیکنه! محمدم حاضر نشد بهش بگه که منم رفتنیام. از طرفی اخلاقی هم نیست که من به معین بگم که میخوام برم منم چون محمدو نگه میداره و پولش رو نمیده. اما در ازاش، اگه محمد حرفی نزنه و بره، به این دلیل که منم مجبور به رفتنم و بایدم برم، این دردسرهاش هم میوفته گردن من. چند ماه یه نفره کار میکنم و فشار رو تحمل میکنم، در نهایت هم وقتی میخوام تسویه حساب بکنم، چون اینهمه کارو زمین گذاشتم، پولمو نمیدن و مجبورم با شکایت و دادگاه رفتن و اینا پولمو بگیرم. یعنی همینجوری بدبختی و فشار دارم تا یه سال آینده! هر وقت محمد شک میکنه به رفتن، بهش میگم نری خری! هر چی هست برو و خودتو نجات بده. همه تلاشمو میکنم که اصلا شک تو دلش راه نده. ولی از درون، همون موقع به خودم میگم خفه شو! بذار بمونه. این بره تو بیچاره میشی. احمق تو نباید بذاری بره! یه جایی از وجودم شدیدا میسوزه از بلایی که داره سرم میاد و من میتونم همین الان ازش جاخالی بدم. یه چیزی هم به اسم دلسوزی و معرفت منو سرپا و ساکت نگه میداره. آخ که از اون وقتاییه که دلم میخواد برم یجایی که کسی نباشه داااد بزنم... مات، مبهوت... واقعا نمیدونم چه غلطی باید بکنم!
-
شاید یه بار نوشته باشم. جدیدا فهمیدم معدهم شدیدا تحت تاثیر روحیاتمه. امیدوار کننده است!! مشکل آدم خوشگلا رو دارم 😅! دیشب باز سر یه موضوعی از خواهرم ناراحت شدم. نیم ساعت دپرس و ساکت بودم، نیم ساعت دراز کشیدم و برگشتم شامو خوردم، ظرفای خودمو شستم و خوابیدم. در کل توی خونه هم حال خوبی ندارم! الان یه لحظه متوجه شدم، اگه کسی بود که سعی میکرد یکم منو زیرنظر داشته باشه میفهمید وقتایی که یهو میرم تو اتاق، کمحرف میشم و مخصوصاً وقتی غذامو میخورم پا میشم ظرف خودمو برمیدارم میبرم تو آشپزخونه میشورم، یعنی ناراحتم. یعنی خیلی نارحتم! (اینم جای امیدواریه، همیشه فکر میکردم هیچ اخلاق مشخصه خاصی ندارم. مرتضی از فلان حرف خیلی نارحت میشه. از فلان رفتار خیلی بدش میاد... فکر میکردم اینجوری کسی نتونه منو خلاصه کنه. ولی خب، این جریان ظرف شستن اینا، یه اخلاق خاص، مشخص و جدیده!)
حالم توی خونه خوب نیست چون حس میکنم پدرم بیمسئولیته، برادم خودخواه، خواهرم بیملاحظه و مادرم بیتوجه! این از اون جملاتیه که خیلی زشت و زننده بحساب میاد. ولی خب... اغلب اوقات بابا رو نمیبینم. وقتی دارم میام سر کار خوابیده، وقتی میرم خونه نیست و معمولا آخرای شام سر میرسه. خیلی از وسایل خونه خرابن. خیلی چیزا نیاز به رسیدگی دارن که اصلا براش مهم نیست... و خب از این جهت بیشتر مسئولیتهاش گردن ماست، پس بیمسئولیته! برادرم خودخواهه چون صبحها که تا ظهر مدرسه است. وقتی من ساعت شیش، بعد از دوازده ساعت کار برمیگردم خونه، یا خوابه یا بیرون. اگه خواب باشه هم تا از خواب پاشد میره بیرون. من چون دیر میرسم خونه، معمولا نون خریدن گردن اونه و اونم چون خودش در اولویته، چند وقت اخیر بیشتر اوقات نون نداریم و نون بستهای میخوریم. با اینکه بعضی از مسئولیتهای پدرم رو گردن گرفته، بازهم اون تایمی که من خونهام عملاً وجود خارجی نداره و فقط من هستم و من. خواهرم بیملاحظه است چون تو سن بلوغه، شدیداً پرخاشگر و عصبانیه و بیمحبت رفتار میکنه. تقریبا همیشه گوشی دستشه و داره با گوشیش ور میره. نگرانی ما رو دخالت، اذیت یا چیزای مثل این برداشت میکنه و بخاطر وضعیت سنش و اینا، هیچ جرات نمیکنم رفتار تند نشون بدم. در ذهن من مثل آتیشی میمونه که اینقدر داغه که نمیشه بهش نزدیک شد و ترس از این دارم که بجای کمکم سرد شدن و خاموش شدن، یهو گر بگیره و چیزایی که خیلی الان ازش دورن هم آتیش بزنه، و از طرفی چارهای جز عقب ایستادن برای کسی نمیذاره! نمیدونم... و مادرم بیملاحظه است چون اولیت اصلیش دایی بیمارمه. عملاً ما و خونه براش حکم زاپاس داریم. هر روز چند ساعت باید بره خونه دایی و هیچ راه گریزی برای ما نیست. من گاهی اوقات سفت مقابل خودم و وجدانم میایستم و به منو ببر خونه دایی و کار دارم و این حرفاش بیتوجهی میکنم و بهش میگم من نمیبرمت، به بابا زنگ بزن یا با علیرضا برو. اما در همین شرایط هم باز یه طرف مسیر گردن منه. اما در اکثر اوقات کلا این وظیفه منه که ببرمش اونجا، چند ساعت یشینم بغل تلوزیون و انواع و اقسام مسابقات ورزشی که هیچ کدوم از دو طرفش رو نمیشناسم ببینم، از شدت خواب آلودگی پاره بشم، به این فکر باشم که وقتی رفتیم خونه قراره شام چی بخوریم و هی توی دلم به خودم فحش بدم بابت اینکه هیچ ارزشی برای خودم و زندگیم قائل نیستم و تمام وقت در اختیار دیگرانم، تا مادرم به وظیفه الهیش عمل کرده باشه.
در کنار همه این حسهای بد و ناگوار، چیز دیگری هم هست. بعد از اون جلسه صحبتی که تو خونه مردم کردیم دیگه مامان هیچ اقدامی نکرد و بابا هم چند باری گفت بذار وضعت یکم خوب بشه، منم چند میلیارد جمع کنم، بذار کارت درست بشه. میریم بهترین زنو برات میگیریم...
من آدم درونگراییام. من آدم اهل هنر و دقتیام و من هر چیزی رو بارها و بارها از زوایای مختلف میبینم و به هر چیزی اونقدر فکر میکنم تا یه دلیل منطقی و قرص و محکم واسش پیدا کنم. بعد از اینکه دیگه مامان اقدامی نکرد، پیش خودم خیلی ناراحت شدم چون به ایننتیجه رسیدم که از اینی که من هستم خجالت کشیده. از اینکه حس کرده من کافی نیستم، در صورتی که من بهترین وضعیت خودمو دارم. مادرم قبلتر ها منو با پسرداییم مقایشه میکرد. در اصل، پدرم رو با داییم. که داییم براش خونه خرید، ماشین خرید و بعد هم با دختری که چند سال با هم بودن، ازدواج کرد. و میگفت تو هیچی برای این نگرفتی و فلان. اما من نه توقعی داشته و دارم، و نه بیکار نشستم و تنبل بودم. چند برابر اون کار کردم و خودمو تو سختیای انداختم که شاید هیچ کس حاضر بهش نشه، تا بتونم خودمو لااقل به خودم ثابت کنم.
یک ماه، یک ماه و نیم پیش رضا زنگ زد و یه خانومی رو معرفی کرد به من و قرار شد من بهش خبر بدم. منم از روی رعایت ادب در حق دوستم، که لطف کرده بود و به فکر بود؛ موضوع رو به خانواده انتقال دادم. ولی خب، هیچ! یعنی من باید باز پیگیری میکردم که خب چی شد؟ چیکار کنم؟ و منم هیچ کاری نکردم، تنها زنگ زدم به دوستم و بهش گفتم بابام تحقیق کرد و خودش صحبت میکنه، ممنون. وقتی میدیدم که خانوادهم دنبال موضوع نیستن، زنگ میزدم چی میگفتم به رفیقم؟ میخواست مثلا جلسه آشنایی بذاره و شماره خونه طرفو بده، بعد باز هیچ اقدامی نکنیم و اونم بیوفته تو خجالت و رودروایتس و اینا؟ من اوایل سال، بعد از قرارداد ساختمون و قبل از موضوع استخدامی میانگین درآمد خوبی داشتم، به زندگی امیدوار بودم و انگیزه ازدواج داشتم. به همین خاطر به خانواده اعلام آمادگی کردم. بعد از اینکه به اشتباه رفتیم خونه اون خانواده، قضیه تغییر کرد. مادرم متوقف شد و پدرم منتظر بود که چند میلیارد پول جمع کنه و من استخدام بشم. پدرم سی سال تمام کار کرد و هیچ اندوختهای برای خودش هم نداره. مجموع اینها برای من کشنده بود.
اینکه پدرم فکر میکنه مسئولیت زندگی آینده من به گردنشه در صورتی که تنها از پس زندگی خودش، اونم نه به طرز عالیای بر اومده. مادرم انگار از چیزی که من هستم خجالت میکشه و حس میکنه برای داشتن یه زندگی مستقل، هیچ چیزی ندارم. اینا البته باورهای درونی این دو نفر هستن که به من ارتباطی ندارن و میتونم باهاش کنار بیام. چیزی که برای من سخت و ناراحت کننده است؛ اولاً اینه که حرف من رو نادیده گرفتن. حرفی که گفتم من از پدرم چیزی نمیخوام و خودم به اندازه دارم و باقیش هم کار میکنم. اینکه من تو اون شرایط خاص آمادگی ازدواج رو داشتم و خودم اونقدر عاقل شدم که بدونم آمادگی یعنی چی! اینکه اگه توی این شغل هم بودم، عوضش درآمدم دوبرابر یه کارمند دولت بود و همین مقدار هم بصورت پیمانکاری داشتم جداگونه در میاردم. با این وجود، بیتوجه به حرف من چیزی که خودشون فکر میکردن درسته انجام دادن! و دوماً اینه که خودشون رو شایسته دونستن بجای من تصمیم بگیرن. مثل یه بچه که میگه بستنی میخوام، اما والدینش چون فکر میکنن بستنی لباسش رو کثیف میکنه، بهش میگن بذار بریم جلوتر برات پفک میگیریم! یه همچین چیزی! میدونین، نه برات بستنی نمیگیریم، یه بحثه. خیلی قابل احترامتره و در نهایت از توش یه نتیجهای در میاد. ولی نه، بذار بریم جلوتر برات پفک میگیریم تصمیم گرفتن به جای کس دیگه است. شاید یه بچه درکی از این موضوع که دیگران براش تصمیم گرفته باشن نداشته باشه و حتی براش فرقی نکنه پفک بخوره یا بستنی چون با منطق به این نتیجه نرسیده که بستنی میخواد، اما در مورد آدم بزرگا یکم قضیه فرق میکنه، نه!؟ این بجای من تصمیم گرفتنه، یخورده برام زیادی غیر قابل هضم بود. و تازه سوماً هم داره. سومنش اینجاست که اصلا مسئله ازدواج رو اونطوری که هست نمیبینن. انگار براشون مثل خرید کردنه. میریم برات میگیریم! آااخ، درباره این یه جمله اگه بخوام بنویسم باید یه روز کامل تایپ کنم، و تازه بازم نمیتونم منظورمو برسونم! ولی میزان حقارتی که توی این جمله و معنای پشتش هست، از توان دهم مجموع اون دو مورد قبل هم بیشتره.
در نهایت در مسئله ازدواج هم به این وضعیت دچار شدم که حالا واقعا انگیزه کافی رو براش ندارم. دیگه شور و اشتیاقی براش ندارم و با توجه به اینکه شغلم داره عوض میشه و حقوقم کم میشه و با توجه به مسائل مربوط به ساختمون (که اونا رو ننوشتم تازه) شاید واقعا الان دیگه وقتش نباشه و اقدام برای ازدواج منطقی نباشه. بعلاوه اینکه مجموع اتفاقات شخصی و شغلیم از روح و روان من چیزی ساخته که نزدیک شدن به هر آدم دیگهای از سمت من، یه جنایت در حق بشریته. یه ظلم آشکاره. یه شکنجه است. از طرف دیگه اون چیزی که این مدت اخیر به من انگیزه میداده و با شوق مشغول به کارم میکرده همین بوده که حس میکردم دارم برای یک هدف بیرونی و کسی غیر خودم تلاش میکنم و باور بفرمایید این چیزیه که هر مردی براش میجنگه. و حالا که از این جهت آیندهای - نه اینقدر نزدیک که محرک- برای خودم متصور نیستم، آنچنان انگیزه شغلی و درآمدی هم ندارم و حتی اگه مثل یه ربات تا آخر عمر همینجوری کارمندی این و اونو بکنم و دنبال هیچ چیزی نباشم و بیهدف، صرفاً بله قربانگو باشم، باز هم خیلی بیشتر از نیاز شخصیم درآمد خواهم داشت. در نهایت مثل خراب شدن همزمان دو ستون دومینوار روی همدیگه، این دو بیانگیزگی و بیحالی، قراره تا یه جایی که نمیدونم کجاست همینطور به هم کمک کنن که حال منو بدتر بکنن.
متعجبم؛ از این حالات و روحیاتم! این اسم سینوسی که گذاشتم دقیقا وجه تسمیهاش همینه. چند پست قبل خوشحالم، چند پست قبلتر ناراحت و رو به موت. باز چند پست قبلترش خوشحال. نمیدونم... البته خاصیت آدمیزاده، همه همینن دیگه! حالا من یکم پیازداغشو بیشتر میکنم فقط! آره خلاصه!
-
همین حالا و در همین لحظه به این نتیجه رسیدم که باید کمانچه زدن، به شکل آواز و آزاد رو برای مدت طولانی کنار بذارم و فقط تمرین کنم و اتود بزنم. باید جلوی هر شکل بروز احساسات از خودم رو بگیرم تا بتونم دوباره با کلمه آشتی کنم. از شعر، دوست همیشگیم دور شدم و زبانم در موسیقی خیلی نامفهوم و لاله. هر چند خودمو آروم میکنه، ولی مثل یه بچه دو و نیم ساله که فکر میکنه داره حرف میزنه ولی در اصل داره فقط با دهنش صدا در میاره شدم. دوست دارم باز هم برگردم به شعر.
-
دوتا اتود جدید خریدم از دیجیکالا و خیلی خوشحالم. گفته بودم که اگه بخوام کلکسیونی جمع کنم، حتما اتود جمع میکنم؟ خیلی جذابه. یه مداد که هیچ وقت تموم نمیشه و هیچ وقت هم اونقدرا کلفت نمیشه. یه خودکار که با پاککن پاک میشه! با دنیایی از تنوع. مثلا یه اتود دارم بجای انکه از بالا فشار بدی، میتونی از همونجایی که نگهش داشتی، یه کلیدو فشار بدی و نوکش بیاد بیرون! یا مثلا یکی دیگه هست میتونی با تکون دادنش نوکشو در بیاری، مث لاک غلط گیر تکونش میدی و با هم تکون، یه گام نوکش میاد جلو! این تو نوشتم خودشو نشون میده. یا مثلا این سری یه اتود گرفتم، هر بار که نوکش رو از روی کاغذ برمیداری، نوکش چند درجه میچرخه و باعث میشه هیچ وقت سرش کلفت نشه! یا یه اتود دیگه گرفتم که طولش اندازه یه نوک اتوده کلا و خیلی شیک و جمع و جور و بقول هنرمندا مینیماله و خالی از هرگونه خودنمایی و پیچیدگی! دنیایی داره... این کوچیکه رو گذاشتم تو جیبم و باهاش اینور اونور میرم. با همین باید یه شعری چیزی بنویسم... و ناگهان، پایان
برای گزینش اینقدر می پرسن :| من یه پرونده قطور داشتم خخخخ
نگران نباشین یه ماه طول میکشه بعدش شیرینی :)
من هم وقتی با یه حرفی ناراحت میشم ساکت میشم چرا رو نمیدونم.. شاید قلبم میشکنه
به قول شایع فقط نزدیکامون هستن که با نقطه ضعف مون اذیتتمون میکنن..
چرا خودتون مقصر میدونید دقیقا جملات تون مشابه جملات خانواده تون هست؟ جنایت در حق بشریت؟؟ سختش نکنید هر فردی یه سری خوبی ها و یه سری اخلاق بد داره ولی مطلق بد نداریم یا مطلقا خوب.
خودتون رو ارزشمند بدونید کسی که تلاش میکنه زحمت میکشه خیلی سطح اش بالاتر از فردیه که مشروب میخوره، تایمش واسه کارای پرت هست یا خیلی چیزای دیگه که متاسفانه عادی شده! مگه فقط به حقوق هست؟؟ حواستون باشه حرفهای بقیه روتون اثر نذاره!
چرا کمانچه نزنید؟ منم گیتار میزنم خیلی خوبه حتما ادامه بدین:)
من مجموعه از پاکن ها داشتم خیلی قشنگه یعنی باحاله:))))