کارگاه، از تو گفتم!
اومدم یه پست کوتاه بنویسم و برم. دارم آلبوم آرمان گرشاسبی رو گوش میدم، از تو گفتم!
-
پریروز از سر ساختمون زنگ زدم به امیرحسین که کتابامو بیاره تا از تو مبحث 12بندهای مخصوص ایمنی، اونم اونایی که در حال حاضر به کار من مربوط میشه رو پیدا کنم تا یه نامه به احسان بزنم بابت ساختمون. میدونین اتفاقی اگه بیوفته دیگه سر سره، کلاه کلاه. من لااقل یه نامه بزنم که آقا من سعی خودمو کردم، کارفرما نرفت وسایل ایمنی رو تهیه کنه!
کار نداریم، خب زشت بود یهو بعد یه سال بگم آقا کتابامو بیار دیگه! یادم اومد چند وقت پیش خدا بهش یه کوچولو داده بود. اول گفتم بچهداری چطوره؟ و ... خلاصه وقتی شب کتابا رو آورد فاطمه ساداتم آورد با خودش. چقدر خوبه بچه😥 هییع... رابطم با بچههای کوچیک اینجوریه که دلم میخواد بگیرم بچه رو تو بغلم، کلی بوسش کنم، کلی فشارش بدم. همینجوری رو سینهم نگهش دارم. صورتمو بذارم روی صورتش. ولی خب همیشه روم نمیشه چون بچه مردمه 🤣 و خب همواره یه فاصله امنی از بچهها دارم و فقط با عشق و علاقه نگاهشون میکنم یا نهایتا همینجوری بغل میگیرم. فلذا یه عقده بزرگی تو این زمینه در بنده هست که اولین بچه نزدیکی که پیدا کنم، دهنش سرویسه...
-
از همون سر ساختمون با محمد صحبت کردم بابت کارای جابجایی شغلیش و اینا. گفت کارای قراردادش در حال انجامه و تو روال اداریه. یخورده تو ذوق زننده و ناامید کننده است. خودش زده به بیخیالی، ولی من میگم نه باید بشه. بیخیال نشو... پیگیر باش. ته دلمم خوشحالم که بیشتر میمونه و حتی ممکنه من زودتر برم!
دیروز زنگ زدن از اون بخش گزینش هفته دیگه قراره برم. یعنی ذوق کردم گوشیم زنگ خورداا! ولی صحبت کردن اینا رو نمیدونم شما میتونین تصور کنین یا نه. مثلا از یه ارگان زنگ میزنن، یا حالا یه جای اطلاعاتی مثل اینجا، یه نوع اعتماد بنفس خاصی دارن تو صحبت کردنشون. از طرفی آدمم حس میکنه کلا هیچ چیز پنهانی نداره پیششون. وقتی اسمتو میگن اصن یه حس بدی داره. بهبه آقای فلانییییی. آره، آقای فلانی که اینجوریای و اونجوریای و فلان و فلانتو ما میدونیم... اوف...
خلاصه باید این هفته پیش رو رو بشینم بخونم یسری چیزا رو. یسریا رو حفظ کنم، یسریا رو دوره کنم. ولی خب چیز استرسزایی نیست. زمانی هم که به من گفت برم، نزدیک اذانه و از این جهت امیدوارم بخاطر اذان اینا کارم زود و عجلهای راه بیوفته😂
-
دیشب آخر مراسم که رفت خداحافظی کنم، عمه گفت راستی اون دختره هم رفت برا طرحش یه شهر دیگه. (اینکه کدوم دختره رو میگفت رو خب در کسری از ثانیه فهمیدم، ولی خب... خودمو زم به اون راه) یکم خودمو اینور و اونور زدم و رفتم خونه.
یجورایی ناراحت شدم. شدیداً ناراحت. منطق خاصی پشتش نیست. از روزی که به مادرم گفت من شرایطش رو ندارم و نمیتونم شما رو منتظر نگه دارم، میخوام برای آزمون درس بخونم از ذهنم بیرون نرفت. پیش خودم بدون اینکه واقعا بخوام بهش فکر کنم میگفتم تا آزمونش رو بده منم کار استخدامیم تموم میشه و باز جای امیدواری هست. این آدم برای من تموم نشده بود در حالتی که من احتمالاً حتی شروع هم نشده بودم.
توی این چند ماه اگه تصویری از آینده خودم متصور بودم، کسی شبیه این خانوم توی ذهنم بود. صدالبته چون هیچ کس دیگهای رو تا همین حد هم نداشتم. این تموم نشدنه، مثل یه بار سنگینی روی دوشم بود. وقتایی که از مسیر جلو خونشون رد میشدم، حالم یخورده بهتر بود و هر ساعتی که بود، امیدوار بودم بصورت اتفاقی ببینمش. بدون تعارف، قشنگ بود و خب منم کار دیگه ای، فکر دیگهای و کس دیگهای نداشتم. با منطق، هیچ دلیلی برای فکر کردن به این مورد وجود نداشت. یه نه همون اول، و بعد تماس مجدد هم دوباره نه.
ولی یه کرمی توی وجودم بود که الان درسش تموم بشه، جای امیدواری داره. چون فقط گفته بود درس دارم و کار دارم. توی استخارهی که قبل اقدام گرفته بودم در اومده بود خوب است، سختیدر پی دارد اما سرانجام آن خوب است. این خودم برای من این معنی رو میداد که نه نداریم. وا نده.
اشتباه کردم دیگه. دیشب یجورایی شبیه رایان گاسلینگ تو لالالند بودم، یا شبیه اون دختره تو نرمال پیپل! همسویی اهداف آدمها و به تبع اون مسیر زندگی آدما با هم دیگه، یه موضوع خیلی مهمه. با این تفاوت البته که اصلا جای من اونجا نبود و این بیخیال نشدن و نشخوار ذهنی منو تا اینجا کشونده بود. یعنی چیزایی که توی ذهن من بود اصلا حقیقت بیرونی نداشت. به هر ترتیب، بعد از اینکه این تصمیمی که داشت رو عملی کرد، دیگه توی ذهن من نه یک آدم خودخواهه، نه خیلی جاهطلب. صرفاً زندگی خودش رو داره با انتخابهای خودش که منطقاً یه آدم غریبه با یه جعبه شیرینی اصلاً هیچ جای این موضوع نیست! تا حالا تنها از این ناراحت بودم که همون اول نگفت من قصدم درباره این رفتن و اینا قطعیه و فلان، و تا حدودی احساس مسخرگی و بازیچگی داشتم. ولی حالا واقعیت رو اینجوری میبینم که بخاطر اشتباه محاسباتی خانواده، من توی اون موقعیت قرار گرفتم و هیچ کدوم از اونا نیستم، فقط یه موضوع بیاهمیتم.
بالاخره بعد از چند ماه، با ضربه سخت ناامیدی به قلبم، امروز روح سبکتری دارم و ذهنم داره کمکم آزاد میشه. هوا رو مه گرفته و دیشب اینجا رو بارون زده و نم گرفته. شاید ماه آینده سر کار جدیدم باشم. باید خوشحال و امیدوار باشم و حالا که میتونم واقعبینانهتر و بدون توهم امیدوار باشم، دیگه نیاز به تلاشم نداره! و فقط چند روز آینده دوباره شارژ شارژم! اما از این هم نمیشه گذشت که یه عالمه داد و حسرت دارم که نمیتونم بیانشون کنم. مثل گچی که ته سماور گرفته و اگه میخواست روز به روز شسته بشه هیچ وقت اینجوری نمیشد. فک کنم اسمش رو میذارن تجربه.