کماکان کارگاه، کافینگ
[کافینگ به معنای Coughing و در زبان خارجه به معنای سرفه کردن میباشد. به این علت استفاده کردم که سرفه «ک» نداره و سعی داشتم حالا که هم کماکان دوتا داره و هم کارگاه یکی داره، بجهت تشدید آرایه واجارایی در عنوان از این کلمه خارجی استفاده کنم. علت معناییش هم اینه که خیلی دارم سرفه میکنم دیگه...]
-
چه روزگار عجیبیه... چقدر زندگی متغیره... عجب...
پست قبلی کلی کار میخواستم بکنم و کلی چیزا اتفاق افتاده بود؛ الان همه اونا بیمعنی ان! کتابامو از امیرحسین گرفتم و دو هفته بعدش با کل کتابایی که تو خونه داشتم دادمشون به سینا! در صورتی که ارواح عمهم کتابا رو گرفته بودم که خودم بخونم و بکار ببرم؛ ولی سینا میخواست برا آزمون بخونه و دادم رفت! همینقدر قلب رئوفی دارم!
محمد کارش کنسل شد و فعلا اینجا میمونه و اونی که رفتنیتره بازم منم! اعصابم راحتتره حالا...
مصاحبههم اصلا اونطورایی که فکر میکردم پیش نرفت. چیز خاصی نخوندم. به اذانم تداخل پیدا نکرد و بعد اذان رفتمو قشنگ سر فرصت سوال پیچ شدم😅 این توضیح داره...
-
آقا خلاصه ما پاشدیم رفتیم برا مصاحبه. وقتی رسیدم دو نفر تو راهرو بودن که یکیشون اصلا الکی نشسته بود، یکی هم از یه شهر دورتر از من اومده بود و بجای ساعت 12 که بهش گفته بودن، ساعت 10.5 و قبل من رسیدن بود اداره. (اینا رو بعدا فهمیدم...) خلاصه اذان شد و رفتیم نماز بخونیم و برگردیم برا مصاحبه. ما دوتا با یکی از مطئولین تحقیقات رفتیم. بنا بر تجربه هیئتی بودنم، خب صف نمازو باید از جلو پر میکردیم دیگه و از طرفی هم من چون نمازم شکسته بود بالاجبار افتادم ور دست همین طرف که باهم رفتیم نماز. اینقدررر استرس داشتم که تو کل عمرم اینجوری نبودم انگار. نماز دو رکعتی رو با کلی شک و تردید تموم کردم و هنگ کرده بودم اصلا که الان باید چیکار کنم؟ اینم که بغلمه الان گند نزنم! بعد تو چی گند نزنم؟ چیزی که میلیونها بار انجامش داده بودم. تموم کردننماز 2 رکعتی و بستن نماز بعدی تو رکعت سوم امام! استرس میکشیدما...
بین دو نماز به من گفت پاشو برو برا مصاحبه دیگه. و من بلند شدم رفتم. سراسر استرس بودم. افتضاح. صد و هفت کیلو آدم بیست هشت ساله، مثل بچهها شده بودم. صدام در نمیومد اصلاً. سوالات خیلی ساده و سردستی بودن. بعداً فهمیدم روزهای بعد سوالات سخت تر بوده و حس میکنم احتمالا پیش خودشون یه طبقهبندی بین افراد داشتن که ببینن کی پرونده سفیدتری داره و کمتر نیاز به مو از ماست کشیدن داره و کیا رو باید یکم بیشتر دقیق بشیم. ایگه اینجوری باشه من جز نفرات دسته اول بودم. سوالا خیلی برام ساده بود (یا شاید چون ذهنیت مسلمونی دارم ساده بنظر میومد برام) و از یجایی به بعد که شخصی شدن یخوره، برام حس مصاحبه تلوزیونی داشت. قشنگ چرت و پرت میگفتم و حرف دلمو میزدم. بعد اینجوری بودم که آره دیگه، من نظرم اینه، اینجوریاست... نه مث اینا که میگن فلان چیزو اگه پرسید اینو بگین حتما. اینجا اینو بگین... نه، البته حرفام پرت نبودن و چیزی که اونا بخوان بود شاید، ولی صداقت داشتم بجاش. فقط در مورد تظاهرات و نماز جمعه یجوری سربسته دروغ گفتم که آره میرم و تا بشه هستم و اینا که خب خدا میدونه نمیرفتم. خیلی نرفتم یعنی... البته اونام بیشتر حرفشون اینه که گارد نداشته باشی، نه اینکه حالا نرفتی یا وقت نکردی، موردی داشته باشه... یه مصاحبه کننده هم بیشتر روبروم نبود و این یکم آرومم میکرد. سنش هم بالا بود و اینم خوب بود. با پیرمردها بهترم تا جوونهای عوض باهوش 🤣
صحبتامون که تموم شد گفت برو پیش رییس کارت داره و سوالاتتو ازش بپرس. آقا مگه اینقدر استرس داشتم من... صدام در نمیومد. با اینکه مصاحبه سختی نبود و ترسی ازش نداشتم ولی همین که ممکه کل آیندهت توی این یه ساعت به هم بریزه یجوری بهم استرس داده بود که اصلاً تنفسم هم با مشکل روبرو شده بود. رفتم پیشش و اتفاقا اونقدر صمیمی و مودب و با احترام برخورد میکرد که حس میکردم انگار همو از قبل میشناسیم. آخرشم شماره اتاقشو داد که اگه از ادامه مراحل جذب چیزی فهمیدم بهش بگم که اونم به بقیه بگه. بعد اینجوری بود که میگفت چطور بود؟ راضی بودین؟ مشکلی نداشتین؟ نه مرد حسابی... من باید بگم چطور بود؟ راضی بودین؟ خوب گفتم؟ اصن نمیدونستم چی باید جواب بدم.
قسمت خجالت آور ماجرا این بود که از اونجا رفتم تو اون بخشی که قرار بود ما رو جذب کنن و از اونا درباره ادامه مراحل پرسیدم. اون حجم استرس رو چند کیلومتر توی شهر با خودم حمل کرده بودم و برده بودم تو یه اداره دیگه. رفتم تو اتاق و اصلا حرف نمیتونستم بزنم. یکم به زبون لالا حرف زدم فقط. بعد قیافه اونایی که تو اون اتاق بودن... اصلا یادم نمیره. یه تعجبی داشتن که این اسکل کیه؟ این که حرف یومیشو نمیتونه بزنه. این اصلا اینجا چیکار میکنه... یه وضعیتی اصلا... آخرم که رفتم خداحافظی کنم بجای وقت بخیر گفتم شب شما بخیر. تازه ساعت 1 بعد از ظهر بود. یعنی فرار کردمااااا. فقط میزدم تو سر خودم که این چه کاری بود که با اینهمه استرس پاشم بیام اینجا! تا ناهارو خوردم و رفتم خوابیدم همچنان استرس داشتم. بعد خواب خوب شد دیگه. غروبم رفتم با مامان فروشگا و یه هودی و یه بلوز خریدم برا خودم یکم حالم خوب شد😅 (مالک ساختمونم زنگ زد. چه رابطه پیچیدهای با این دارم من... اصن من کیام... این کیه... چیکارش کنم؟ چیکارم داره میکنه... خیلی فضای مبهمیه... امروزدوستش داشتم، دیروز نه!)
-
خلاصه دیگه از مصاحبه که اومدم کارم شده بیخیالی! البته قبلشم بیخیال بودما، ولی الان عذاب وجدان هم ندارم. دیگه منتظرم که کارم پیش بره و خبر بدن. آهان...
اومدم کارگاه میخواستم 5 شنبه برم به معین بگم که آقا برنامه اینه و من رفتنیام، یه فکری به حال خودت بردار. دیدم شوخی گرفته و شوخی شوخی تهدید میکنه که نمیذارم بری و تسویه حساب نمیدم همینجوری برو و اینا. منم دیگه بهش نگفتم کجا میخوام برم، شوخی شوخی گفتم حالا میگی زیرآبتو میزنم پس برو بگرد پیدا کن ببین که کجا میخوام برم. ما بریم خیلی براش سخت میشه. نمیتونه بپذیره که ما میریم. فکر میکنه اینجا بردهایم که هر قدر دلش بخواد بتونه بهمون فشار بیاره و حق و ناحق بکنه و مام مجبوریم که بمونیم. نهه، من تو این سن، مثل اون بازنشستههایی که کاری ازشون برنمیاد و میان بیرون که خونه نباشن نیستم. من هم جوونم، هم کلی کار دیگه ازم بر میاد که میتونم جای دیگه برم سر کار و هم زیر بار منت تو نمیمونم برادر من. حالا بعد اینکه ما رفتیم بزن تو سر خودت که کاش اینا رو بهشون میرسیدم که الان دستم تو پوست گردو نمونه. بعیده بتونه کسیو پیدا کنه که کارایی ما رو براش داشته باشه... دلم براش میسوزه و حقیقتا حس میکنم حقشه!
-
بعد جریان معین.. آهان. خورد به بلک فرایدی. خب، علاوه بر اینکه این جریان یه شوی تبلیغاتیه واقعاً و مخصوصا در مملکت فخیمه ما معمولاً یه روش کلاهبرداریه تا تشویق به خرید همراه با سود زیاد؛ من قسمتم شد و به یکی از خواستههام رسیدم. خیلی دوست داشتم یه جی شاک کاسیو داشته باشم. از اینکه کلاً جنس کپی و اینا نخرید و منم نمیخرم که بگذریم، اصلا این جیشاک 2100 اونقدر خوشگله که هیچ حرفی ندارم. تو روزای آخر بلک فرایدی بود (همین کلمه روزای آخر بلک فرایدی خودش نشون میده کلاهبرداریه😂یه جمعه مگه چنتا روزه؟) یه جا دیدم یه مدل 14-15 تومنی همینو گذاشته با پنجاه درصد تخفیف. عدد قابل توجهیه برای من، همین نصفهاش هم برام زیاده ولی میدونین... نمیخواستم عقده بشه.
پیام دادم به مامانم که میخوام اینو بخرم و تو اجازه بده. کلی بحث و خواهش و تمنا و ... بالاخره گفت هر کاری میکنی بکن، پول خودته. آقا وقتی خریدمش و تموم شد رو ابرا بودم اصلاً. اولین بار بود که یه چیزی رو اینقدر میخواستم و اینقدر داشتمش! خوشحال بود که حسرت نشد. الان تو دستمه و دارم این پستو مینویسم و اصلا حس نمیکنم خرج زیادی بود یا هر چی. بنظرم خیلی خوب شد که خریدمش و هنوزم ذوقشو دارم. پول چیه... خلاصه که یکی از معدود آدمایی هستم که تو بلک فرایدی خرید کرد و واقعا سود کرد.
-
بعد از این خرید ساعت و جزییات خرید و پیگیریهای من و ریسکهای موجود و بعد از همه اینا مراسم سال شوهر خاله و فلان و اینا برگشتیم خونه. و من سرما خوردم برای بار دوم. تقریبا بین دوتا مریضیم 3-4 روز فاصله بود و دوباره مریض شدم اینبار با قدرت بیشتر! سری اول یه سرما خوردگی ساده بود ولی این سری از اینا که شبیه کروناعه. همین که تو یه ماه دوبار مریض بشی خودش یه رکورد قابل توجهه و خواستم ثبت بشه در تاریخ. الان بعد از اینکه در سری دوم همه آمپولام اینا رو زدم و نصف داروهامو خوردم، تازه سرفه شروع شده. نفس تنگی هم دارم مخصوصاً شبا و خب، زندگی به سختی در جریانه. مثل بالاکشیدن یه رشته کامل ماکارونی دم کشیده، فقط با مکیدن!
-
فیلم میبینم، ساز میزنم، بازی میکنم و از زندگی لذت میبرم. خیلی حرفای دیگه داشتم ولی یادم رفت. انجمنم رفتم راستی...