کارگاه، مرگ؛ تمام و کمال
نمنیدونم! شاید عجیب باشه، ولی این مسئلهی مرگ همیشه برای من از مسالی بوده که خیلی برام جذابه و خیلی بهش فکر میکنم! از ناگهانی بودنش قبلا نوشتم. اینبار، قدرت و تمام و کمال بودنش، خودشو به من نشون داد!
-
ماه گذشته خیلی عجیب بود. شایدم یکم از ماه بیشتر شده باشه، خیلی حساب و کتاب نکردم حقیقتاً. اول با سالگرد اول شوهر خاله، رفتیم شهرشون و یه مراسمی گرفته بودن برای یادبود اون مرحوم. خلاصه مراسم آروم و بیحاشیه برگزار شد. مثل مراسمال قبلی سر و صدایی نبود. همون که میگن خاک سرده... آروم شده بودن و پذیرفته بودنش دیگه. یعنی شاید خیلی وقته که پذیرفتن، ولی میخوام بگم تو اون مراسم دیگه خیلی چیز عادیای بود همه چیز. حتی برای ماها که عقبتر اسیتاده بودیم، اونقدرا هم ناپسیند نبود اگه یه شوخی ریزی با هم میکردیم و یه لبخندی هم میزدیم. الان یادم اومد که بیست سی متر اون طرفتر یه مراسمی برای یک دختری گفته بودن که بنظرم حتی هشت نه سالش هم نبود. خب، مرگ امضا نکرده کی قراره بیاد، دلم هم سوخت براش و پیش خودم میگفتم خدا صبر بده به خانوادش. ولی بخض عجیب و غریب مراسمش این بود که دور و بر خاکش دو سه تا استند گذاشته بودن از دخترشون با عکس بزرگش. بعد پارچه وصل کرده بودن، سیسنم صوتی و ویدئو پرژکتور آورده بودن و ویدئو ازش پخش میکردن و از اون طرف درون هماهنگ کرده بودن فیلم برداری میکردن از مراسم! روی لباس زن و مردشون هم یه بچ سینه گذاشته بودن و در کل حجم ادایی بودن مراسم حالمو به هم زد! قضاوت میکنم اینطور که: انگار از اینکه غم بهشون وارد شده، خودشون رو در جایگاه متفاوتی میدیدن که انگاز نیازه بهش ببالن توی جمع. ما کسایی هستیم که عزیز از دست دادیم و از شماها بالاتریم. انگار اون غم و غصهای که توی من بعنوان یه غریبه پیش اومد، تو وجود اونا نبود. بجای غصه خوردن و کنار اومدن با سوگی که براشون رخ داده بود، دنبال یه راهی بودن که نشون بدن ما عزاداریم و برچسب جدیدی داریم، در صورتی که اصلا... نمیدونم. از این آدمهای سطحی و رفتارهاییی که توجیحی ندارن و اینقدر غیرمعمولن، متنفرم!
-
بعد از اون مراسم، یعنی دو سه هفته بعدش، عروسی دعوت بودیم. یکی نوه همون شوهر خالهم و دیگری دختر عمهی خودم. دو تا شهر مختلف بود و یه روز اختلاف داشت. در نتیجه دهنمون سرویس شد ما تا رفتیم برسیم به این دوتا. تازه علیرضا تو مراسم دومی کت و شلوار منو یادش رفت و اون هزینهای که برای کت و شلوار کرده بودم دود شد رفت هوا، تازه درنظر بگیرین که چه خجالتی کشیدم توی عروسی که مث اینایی که میان شامو بخورن و برن بودم قشنگ! فشار خوردما... سرمو نمیتونستم بلند کنم.
از هر کدوم اینا بخوام چنتا هایلایت بگم... اولی که موقع ورود داماد چون کسی توی فامیلشون هم سن ماها نبود، باباش اومد سر میز ما گفت یکیتون پاشه با مبین بیاد تو. من چون دیدم زشته بخوام صبر کنم تا این بچهها هی من نمیرم و من نمیرم بگن و تعارف بزنن، زود خودم بلند شدم رفتم پشتسر داماد، با برادر عروس دامادو همراهی کردیم و اومدیم یه خوشآمدی گفتیم به همه. این تجربه برای من برای بار اول بود رخ میداد و یه حس حمایتگری جالبی داشت در عین اینکه اون بخش خندهی دائمی که از ملزومات این جایگاهه برای من خیلی چیز نامانوسی بود. از اونجایی که معمولا آدمی هستم که بیشتر اهل فکر کردن و درونریزی احساسیام، و در نتیجه اغلب اصطلاحا تو هپروتم و قیافه پوکری دارم، باید به مدت سه چهار دیقه بیتوقف لبخند میزدم که حقیقتا کار سختی بود و تقریباً ممطمئنم خیلی مصنوعی شد یجاهایی... بعد اینکه بعد شام داشتیم با بچهها صحبت میکردیم که آره باید کادو بیشتر میدادیم و این خیلی کمه و ما اینهمه آدمیم، آبروریزیه و اینا.آها، این داستان حرفا از کجا پیش اومد؟ اینجا:
رسم خانواده پدری داماد بود. یه چیزی تقریبا شبیه فیلم برادران لیلا!! بزرگتر فامیل، بیشترین هدیه رو میداد و بقیه بالاجبار کمتر از اون و البته که عدد اونقدری بالا بود که کسی نتونه نزدیکش بشه. همه میزای تلار رو جابجا کرده بودن و یه گوشه جمع شده بودن دور هم. هدایا رو میدادن و بعدشم انگار که باید نون بدی راضیای، یه قری میدادن و یه دستی میزدن و میشستن. قسمت جالب ماجراش، شیوه بروکراسیش بود که یه نفری که انگار مسئول ثبت و ضبط این جریانات بود با دقت خیلی بالایی فیشا رو میگرفت، بعد تو یه دفتر با کلی جزییات دیگه که ما نمیدیدیم، ثبت میکرد و کلی طولش داد خلاصه. جالب بود... بعد که با پسرداییا اینا همگی غصه خوردیم از اینکه ما باید بیشتر میدادیم و بد شد، خانوادهها کم دادن (که اونم بخاطر تصمیم بزرگتر خانواده خودمون بود که میگت فلان قدر بسه و به فکر خانوادههای ضعیفتر بود در اصل)، من باز خودم جداگانه رفتم یه کارت هدیه به پدر داماد دادم از طرف خودم و کمتر از عدد خانوادههامون بخاطر احترام. خلاصه این جریان هدیه عروسی هم داستانی داره برای خودش. نه ما خانوادههای معمولی توانش رو داریم که یه عدد مناسب بدیم و نه میشه بیتوجهی کرد خیلی. خلاصه تقریبا نفری یه تومن (حالا یکم بالا یکم پایین) هزینه هر مهمونه. بعد خب آدم پول غذاخوردن خودشو هم که بخواد بده دیگه از اون تاریخ تا حقوق بعدی باید کنسرو ذرت بخوره و بشوره و بخوره... عجیبه...
عروسی دومم میگم دیگه یه وضعیت خجالت آوری داشتم من به شخصه. بعد جدای از اینم، ما خانواده عروس تو شهر غریب بودیم و اونا از اقوام و رسم ورسوم دار. برای اولین بار تو مراسمی بودم که به معنای واقعی کلمه از اول تا آخر داشتن میرقصیدن دوستا و فامیلای داماد. بعد ما خودمون تقریباً خانوادگی مذهبیایم. من به شخصه هم شدیداً خجالتی. اینقدر کسی نرفت که یه آهنگ گذاشت مخصوص خانواده عروس، بچهها بلند شدن رفتن وسط. بزرگترا که هیچی، هیشکی نرفت. دو بار این کارو انجام دادن و هر دو بار باقی مهمونا نشستن که ماها بریم. انگار که مثلاً ما نخوایم با اونا برقصیم یا چمیدونم ما میترسیم. یه جور بدی بود. خودم خیلی خجالت کشیدم و خب واسه همین خجالتی بودن و لباس نداشتن، از جامم پا نشدم در کل. اینم بزرگترین هایلایت اون شب. بعدشم که برگشتیم، شب خونه خاله خوابیدیم و فرداشم راه افتادیم اومدیم خونه خودمون.
-
اون تمام و کمال کلمه مناسبی نیست برای عنوان، ولی اونی که میخوامو پیدا نکردم. منظورمو توضیح بدم شاید متوجه شین.
پنجشنبه هفته پیش یهو صادق زنگ زد بهم، ساعت سه چار اینا بود. الو سلام، میگم که حمیدآقا از بین رفته. ما الان خونه خالهایم، به بابات زنگ بزن بهش بگو. اصلاً همینزور خشکم زده بود. یعنی چی! خونه وقتی زنگ زدم خودشون خبر داشتم و داشتن راه میوفتادن. حمیدآقا شوهر عمه کوچیکه من بود و خدابیامرز حقیقتا سنی هم نداشت. بچههاش تازه دانشجو شده بودن. بیماری زمینهای داشت و این کرونا جدیده، اومده بود سرش و اینام یکم بیخیالی کرده بودن و تمام. یعنی شما حساب کنین نه ششب رفته بود با پای خودش با عمهم بیمارستان خودشون بستری کرده بود و فرداش ساعت دو بعد از ظهر تموم کرد. همینقدر دیر... با تصور اینکه پیش بخاری میخوابم و خودمو عرض میندازم تا خوب شم و اینا، ریهش اینقدر درگیر شده بوده و بدنش ضعیف، که دیگه نتونستن نگهش دارن.
من از سر کار رفتم خونه، ولی مامان زنگ زد که پاشو بیا و خیلی زشته اگه نیای. دلم نمیومد برم تو اون خونه. میدونستم جهنمه الان. با اینکه میدونستم باید همه اونجا جمع بشن، یه عده حمایت عاطفی کنن، یه عده کارا رو برنامه ریزی بکنن و ... بازم میگفتم خب بقیه رفتن دیگه، من نرم هیچکس نمیفهمه. ولی خب مامان گفت بیا. منم لباس سیاهو برداشتم و راه افتادم رفتم. همه چیزو ریز به ریز یادمه ولی خب نوشتنش هم کلی وقت گیره و هم بیفایده است.
قاطی صبحتا و گریهها و اینا یه وقتایی خونه ساکت میشد. نگاه میکردم به خونه و آدما، و واقعا عجیب بود. عجیب بود که مرگ چقدر قدرتمنده و چقدر کامله. اگه مثلا آدم رو به یک ساختمون تشبیه بکنیم که مرگ قراره با خاک یکسانش بکنه، اینطور نیست که سواش یواش از سقف خرابش کنه و بیاد پایین و همینطور یواش یواش آوارش رو برداره و با زمین اطراف هم سطحش بکنه. حتی مرگ شبیه انفجار هم نیست. مرگ شبیه همون چیزیه که درباره امور خدا میگن، کن فیکون. یک لحظه حیات داری و کمتر از یک لحظه دیگه اصلا تویی وجود نداره که زنده باشه یا مرده! تعارف نداره با کسی و هیچ کسی هم نیست که بگی عزرائیل دلش بحالش سوخت. با ارفاق مرد یا هر صفت و عبارت دیگهای که این موضوع رو یکم لطیفتر بکنه. به اندازه خود خدا قدرتمند و قوی، بدون تعارف، قطعی و برگشت ناپذیر. به خونهای نگاه میکردم که تا صبح مرد داخلش بود، و حالا نه. و تا ابد دیگه نه! به پسر عمهم که نشسته بود یه گوشه خونه و دو دستی سرش رو گرفته بود تو دامنش، و احتمالاً به همه چیزایی که من بهشون فکر میکردم، از زاویه خودش نگاه میکرد و نمیدونست چکار باید بکنه و حتی درک نمیکرد که چی شده!
خلاصه تا امروز که یک هفته از این جریانات میگذره، همه چیز خیلی سریع و ناگهانی پیش رفته و احساس میکنم حالا کمکم زمانش رسیده که داغشون شروع به سرد شدن بکنه. که ازشون بخوایم صبر کنن. میدونین، بنظرم چند روز اول باید بذاری آدم قشنگ خودشو خالی بکنه. بذاری هر طور که بلده و دوست داره عزادار عزیزش باشه. اگه حرف غلطی زد یا هر چیزی... هیچ حق نداری بگی مثلاً فلانی که فلان بود مرد. مرگ حقه یا هرچی! آدم یه کسایی رو داره که براشون معنای زندگیه. حالا تو هر کس رو مثال بزنی، برای این آدم ارزشی نداره در مقابل عزیزش. هر چی... خلاصه که این ناگهان قادر، اینطور هم نیست که در کمین نشسته باشه و منتظر موقعیت باشه یا بهانه. دوش به دوش با ما آدما جلو میاد تا وقتش برسه. اون لحظه هم بدون خبر قبلی و بدون دلسوزی، توی یه لحظه کارو تموم میشه! روزگار غریبیست...