خونه،معنای شخصی
همینجوری اومدم بقیه رو بخونم، ولی دیگه حس نوشتن اومد و گفتم خب چرا که نه، گفتنی هم که زیاده...
-
اول از همه عینکی شدم. حالا نه به اون شکل که لازم باشه خیلی، ولی رفتم برای کار با سیستم و اینا عینک بگیرم که به پیشنهاد فروشنده رفتم یه چکاپ هم کردم و دکتره گفت بخاطر کار با کامپیوتر و اینا دیگه باید یه عینک دوربین بزنی که تو دید نزدیکت یکم به مشکل خوردی. دو تا هفتاد وپنج صدم. حالا الان دور و نزدیکشو نمیدونم، یخورده پیچیده است🤣 به هر ترتیب شدم شبیه این معلم عربیا اینا که حین کار از بالای عینک به بقیه نگاه میکنم که سرم درد نگیره ولی کارای خودم چون دیگه فاصله نزدیکه از پشت عینک انجام میشه... این از این.
-
دوم از همه بالاخره شهرداری خبر داد که پاشو بیا مدارکتو تکمیل کن و از اول اردیبهشت بیا سر کار. ما خوشحال رفتیم اونجا دیدیم ای دل غافل که این شهر ما گیج میزنن و جرات ندارن ما رو ببرن سر کار و هی نامه و فلان و بیسار. ما هم دیدیم خلاصه همکاریم با اینا، چیزی نمیشه گفت. حالا نهایت یه ماه اینور اونور، دیگه اینجا جای سر و صدا نیست. در شرایطی که مثلا شهر بغل دستیمون نیروهاشون سر کارن و کارای تمکیل پروندشون هم به موازات انجام میدن، ما فعلا فقط همون کارای پرونده است.
دو سه روز قبل از اینکه برم مدارکو بگیرم و بیوفتم دنبال کارام یکی از پسر عموهام بهم زنگ زد که با سرپرست واحد نقشه برداری دوست بود. گوشیو داد به طرف اونم شروع کرد به اینکه ببین، تو تو سه تا بخش میتونی بری و بقیه اذیتت میکنن. ازت کار میکشن. من شما و خانوادتون رو میشناسم، با فلانی رفیقیم، نیرو هم میخوام بگیرم. تو برو بگو فلان وسیله رو بلدی (که بلد نیستم) و کار دیگهای نکردی (که کلی کارای دیگه بلدم و مفیدم اونجاها) تا بیای پیش خودم، من حواسم هست بهت. فردا هم یه سر پیش من بیا باز بهت بگم. همونجا خورد تو ذوفم که چرا باید پسر عموی من همچین کاری بکنه در صورتی که اصلا من نقشه برداری نخوندم و این آقا هم نمیشناسم. در کل بخاطر سابقه کاریم و اینکه بدون سهمیه بودم، یجورایی دو سه تا بخشی که هستن همه دنبال جذب منن، ندید. قبلا با مسئول یکی دیگه از واحدا تلفنی صحبت کرده بودم و البته من بهش زنگ زده بودم. بابت اینکه مشورت بگیرم ازش که چیکارا باید کرد و اینا. ولی بخاطر اینکه حاشیه درست نشه و حرف در نیارن که مثلا فلانی زد و بند کرده، هیچ وقت حضوری نرفتم تا جواب آزمون قطعی مشخص بشه و لیست برسه دستشون. البته برای خودم اون زمان مشخص بود تقریباً به دلایل منطقی و احساسی، ولی خب.
شنبه رفتم مدارکو گرفتم و رفتم پیش این نقشه برداره. قشنگ از قیافه طرف ذات خرابی میبارید😂. اینجا بیشتر از پسر عموم ناراحت شدم. بعد خلاصه همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کرد. گفت ببین برو بگو با فلان دوربین بلدم کار کنم، میخوام بیارمت اینجا کارای دفتریمون رو انجام بدی. نمیدونست من خودم با اینکه سنی ندارم ولی گرگم. دو تا کارگاه بزرگ بودم و ذات نقشه بردار جماعت رو بهتر از خودش میدونم. اولین ویژگی نقشه بردارا اینه که یه کار ساده که عبارته از قراردادن دوربین پیشرفته در محل و توجیه کردنش رو، بینهایت سخت و بزرگ جلوه میدن انگار دارن کوه میکنن. بعد اینکه خدمت شما عرض کنم کل کارشون اینه که بلدن با این دوربین کار کنن. به دوربین میفهمونن که دقیقا در محلی به مختصات ایکس-ایگرگ-زد قرار دارد. حالا با برنامه های داخلی دوربین و یسری فن و تجربه، کاری که میخوان رو خود دوربین براشون انجام میده و مثل قدیم نیست که کلی محاسبه و اینا بکنن. خیلی ساده. بیشتر کارا رو دوربین میکنه. بعدم میاری فلش میزنی به سیستم و بقیه کارا هم با سیستم انجام میدی. خواستم بگم ینی کارشون رو هم میدونم چیه چون تو خدمت نقشه برداری هم بودم و کار کردم. پس شد اولا بزرگ جلوه دادن کارشون. دوم تنبلی مفرط و علاقه شدید به هیچ کار نکردن! و سوم هم مسئولیت ناپذیری. بنچمارک مشکل داشت. دوربین خراب بود. دفتر فنی اشتباه کرد و هزار مورد دیگه... موجودات عجیبی هستن. من از اتاقش که اومدم بیرون افتادم دنبال تحقیق درباره شخص ایشون و به نتایجی رسیدم که باز بیشتر دلم میخواست پسرعمو رو جر بدم! یه آدم تنبل بی معرفت بوده طرف. کسی که همونطور که از وجناتش پیدا بود هیچ دلش به حال من نسوخته بود. میخواست منو بکشونه سمت واحد خودشون که اون یکی همکارش که اونجا کارای بیرون رو میکرد رو بیاره پیش خودش و من بدبخت با یه مدرک غیرمرتبط رو بذاره بیرون پای کارای بیرون. بعد جالب بود اسم چند نفرو آورد که من از اینا کار یاد گرفتم و اینا حق دارن گردنم. من از همونا تحقیق کردم و گفتن آدم تنبلیه، دو دره است و پیشش نرو. خیلی جالبهها آدم اینقدر آمارش قشنگ باشه🤣🤣🤣
داشتم میومدم بیرون برم دنبال مدارکم اینا که مسئول اون یکی واحد رو برای اولین بار از نزدیک دیدم. سلام علیک کردیم و معرفی کردم. بعد گفت، مهندس معذرت میخوام دارم میرم بیرون یه کاری دارم، بهت زنگ میزنم. دیگه من افتادم تو خیابون و یه سر رفتم پیش سینا که برای اولین بار بود رفتم ادارهشون.
در همین حین و بین قاسم زنگ زد که بیا ماشین منو بخر و منم تخفیف بهت میدم. چک دارم و باید چکمو پاس کنم. خیالتم راحت باشه. منم خب گفتم اوکی برم پیش اونایی که چک دارم ازشون باهاشون هماهنگ کنم و بابت جور شدن پول مطمئن شم، بهت زنگ میزنم.
-
داستان ماشین اینجوری شد که چند سال گذشته هر چی پول داشتم میرفتم طلا آب شده میگرفتم. سر این جریانات مذاکره و اینا دیدم من توان تحمل استرس قیمت طلا و اینا رو ندارم، کارمم که داره عوض میشه و به تبع اون تغییرات دیگهی زندگیم. گفتم خب دَرَکش دیگه، برم طلا رو بکنم ماشین خیالم راحت شه. قاسم یکی از فامیلای قابل اعتماد و موثق، علیالخصوص در زمینه ماشینه که ماشین همین داداش منم با قاسم خریدن. منم سپردم به قاسم که برام ماشین پیدا کنه.
-
خلاصه رفتم سینا هم دیدم و یکم صحبت کردیم و یه زنگلاچو هم داد خوردم. با اینکه ترشی خیلی دوست ندارم ولی خب یه دونه خوردنش عیبی نداره که. بعد اون مسئول واحده زنگ زد. زین پس فرد جدیدی در زندگیم اضافه شد به اسم هادی:) رییس بعدیمه😅 خلاصه رفتم پیشش یه یک ساعتی نشستم. کلی توضیح داد که ما بخشمون اینه. ماشین آلات شهرداری در حال حاضر اینا هستن. این پروژه ها در حال انجامه و این پروژهها پروژه های آینده ماست. تو بیای پیش فلان کس میخوام بذارمت و توی فلان بخش با توجه به سابقهت کمک حال ما هستی. دو تا ماشین با راننده تو واحد ما هست که باهاش اینور اونور میریم و فلان. اضافه کاریت اینقدره و هزارتا صحبت دیگه هم به شکل مودبانه و محترمانه و هم صادقانه! حس کردم جای بعدیم اینجاست! البته دست شهرداره در اصل که ما رو کجا بذاره؛ و بغیر این دو تا واحد یه واحد دیگه هم هست که اونم کلاس کاری مناسبی داره. ولی دستم خیلی باز نیست و خیلی قانونمنده. منظور از باز بودن دست اینه که بتونم خودم برای خودم کار بکنم و مثلا از مدارک دیگهم استفاده بکنم؛ کار خلاف رو نمیگم😅. ترجیحم، همین کار کردن پیش هادی اینا بود. و اما ماشین...
-
آقا ما آخر هفته پیش به قاسم زنگ زدیم که بهش بگیم مثلا فلان ماشین هم خوبه و اینا. و ازش مشورت گرفتم واسه ثبت نام ایرانخودرو. خلاصه نتیجه این بود که قاسم معتقد بود صَرف با خرید ماشین دسته دومه و این مدت هم سوار ماشین میشی و استفاده میبری. دیگه جمعبندی این شد که برم ماشینو ثبت نام کنم علیالحساب تا ببینم چی میشه. اون روز که قاسم زنگ زد گفت بیا ماشین منو بردار، گفتم به درک دیگه. میرم ثبت نامو کنسل میکنم، پولو میدم به قاسم. ولی متاسفانه پول بلوکه شده بود و حتی با زنگ به دفتر مرکزی بانک و اینا هم باز پولو ندادن بهم. آبروم پیش قاسم رفت و اونم تا این لحظه نتونسته ماشینشو بفروشه. در کل بازار هم خرابه و از طرفی هم این بیچاره چک داشت و الان وضعیت بدی داره. خیلی عذاب وجدان شدید گرفتم از این بابت که میگفت اون تایمی که با تو صحبت میکردم و بهت گفتم خبر بده مشتری داشت، و وقتی تو گفتی اوکیه، من به طرف گفتم آقا من ماشینو فروختم. یعنی مشتریش هم پرید بخاطر من. حالا راست و دروغش رو خدا میدونه، ولی خیلی بد شد در کل. روم نمیشه تو صورتش نگا کنم اصلا... فعلا ماشینش رو گذاشته بنگاه و معلوم نیست کی فروش بره. پول منم که گیره و خدا میدونه اسمم در بیاد یا نه. اون اول که نوشتم گفتم ایشالا اسمم در نیاد، چون خیلی دلم با ماشین صفر نبود و از طرفی هم دوست نداشتم بعدا وقتی ضرر کردم غصه بخورم که کاش ثبت نام میکردم. یعنی زورم رو زدم، ولی گفتم خدا کنه نشه... اما حالا که بحث قاسم و چک و اینا هست، باز نمیدونم. میگم خدا کنه قاسم ماشینو زودتر بفروشه. منم حالا که آبروم رفت، اصلا دَرَکش... میرم ماشین ثبت نامیو میگیرم و سوارشم میشم و گور بابای دنیا و سود و ضررش. اما از طرفی اگه قاسم نتونه بفروشه ماشینش رو باز شاید بگن بیا اینو بردار و خانواده من هم موافقه، ولی دیگه اگه اسمم در بیاد، من فکرم رفته رو ماشین کارخونه... خلاصه روزگار پیچیدهای شده... یکی دو روز دیگه تکلیف معلومه خلاصه...
-
این دو تا جریان... آهان، جریان بعدی ازدواج. بعد از پیش اومدن موضوع استخدامی خانواده یه مدت غلاف کردن و گفتن بذار تکلیف معلوم شه بعد دوباره میریم میگردیم برا این پسره. منم خب در کل بخاطر ترس اقتصادی و هزارتا موضوع دیگه کلا گفتم خوبه دیگه، هر چیزی که این موضوع رو به تعویق بندازه و اینا یه مدت گیر به من ندن در این مورد خوبه. حالا که کارا داره تموم میشه دوباره تو ذهنم افتاده که باید خودم یه فکری بکنم، داستان رو دست بگیرم. از دستم در نره خلاصه...
کلا یه جا رفتم و خب جریانشم هزار بار گفتم. دارم به این فکر میکنم لااقل یه بار دیگه برای اونجا تلاش بکنم. استرس دیدن یه آدم جدید و رفتن یه جای جدید و اینا واقعا زیاده. مخصوصا اینکه معمولا پسرا کنترل زیادی روی این جریانات ندارن و انگار وقتی میرن خونه یکی؛ دارن میگن بنده غلام درگاه این منزل هستم و فلان. تو دیگه غلط میکنی بگی نه! یا مثلا از رفتار پدر خونه خوشت نیاد! یا هر چیز دیگه! میدونین میگم ینی تو اون مورد قبلی این مسائل رو گذروندم و مسئله سخت و ناگواری نداشتم. فقط اون خانوم اون تایم قصدش رو نداشت و بعدا به مامانم گفته بود که نمیتونم بگم مثلا پنج ماه دیگه و شما رو منتظر نگه دارم و فلان. نمیدونم، شاید تا حالا بخت اون خانوم باز شده باشه یا هر چی. ولی تو فکرمه که اگه خواستن دوباره برن دنبال تحقیق و اینا یجوری بگم ببینن اون مورد قبلی هنوز در دسترسه یا نه. فقط یه تردید دارم و اونم اینه که این حرکت از جانب من، چه برداشتی ممکنه ازش بشه. هم از طرف خانواده خودم و مادرم، و هم از طرف اون خانواده. چون کماکان چیزی از طرف من قطعی نیست یا تصمیمی نگرفتم، ولی چون کاری شروع شد و تموم نشد، چون نمیخوام تو مشکلات بعدی زندگیم حسرت این تلاش نکرده رو نخورم و هزارتا چیز دیگه، فکر میکنم که لازمه... نمیدونم...
-
معنای شخصی منظورم اینه که یه موضوع مشخص میتونه برای آدمها معنای متفاوت و شخصیای داشته باشه. مثلا سال گذشته برای من به معنای رشد شغلی بود. امسال سرمایهم، شغلم و شاید زندگیم رو تغییر بدم و اینجوری امسال هم برام معنای این مدلی ای داشته باشه. از طرفی مثلاً برای دختر همکارمون امسال هر اتفاقی براش بیوفته، سالیه که پدرش رو از دست داده و تا ابد از این سال متنفره... منظور...
آره، همیشه به این فکر میکردم که وقتی خواستم از این شرکت برم بیرون و زمان تسویه حساب یه جعبه شیرینی بگیرم بین بچهها پخش کنم تا هم دهن کجی به سرپرست کارگاه کرده باشم که بفهمه رفتن از اینجا بنظر من شیرینی داره و باعث خوشحالیه و هم یه خیری به امواتم برسه و هر بار هم فکر میکردم که رضا یه چیز مسخره و خندهداری قراره با این جریان بهم بگه و خوشحال بشه از رفتنم. هیچ فکرش رو نمیکردم که بعد تعطیلات با بچهها بریم مراسم تشییع جنازه این مرحوم. خدایش بیامرزد...
--
اضافه بکنم که با همین اسم یه وبلاگ درست کردم و در صورتی که دسترسی به اینجا از بین رفت اونجا ادامه میدم. صرفاً اگه یه درصد کسی خواست ینی... حالا...