کارگاه، اسطوره بدشانسی
احتمال خیلی زیاد اسطوره بدشانسی در یونان قدیم، اسمی شبیه به من داشته... بذا اصلا برم ببینم همچین چیزی داریم...⏳⏳⏳⏳
نه نداریم، پس شبیهم نبوده، خودم بودم!
-
بدشانسی رو اینطور ترجمه میکنم که به اون چیزی که از یه موضوع توقع دارم، نخواهم رسید، نه به سکلی که میخوام، به هر نحو و شرایطی!
بعنوان مثال شروع کنیم از... از همون لحظه تولد! کودکان زیادی هستن که بخاطر چرخش توی رحم و این داستانا امکان زایمان طبیعیشون نیست. از پا بیرون میان و در نتیجه نمیشه خلاصه، خب همونطور که حدس میزنین من از اونا بودم. ولی تقریباً از یه جایی حدود اون زمانایی که سزارین اومد، واسه این شرایط سزارین میکردن. ولی بنده با شانس بالا و تولد در یک خانواده خیلی احمق، به اصرار و دخالت بعضیا (که اسمشون رو نمیارم) و با فشار زیاد آوردن به مادر بیچارهم در صورتی که واقعا مرگ رو جلوی چشاش دیده بوده و هیچ اختیاری نداشته که بگه بابا سرازین کنین منو، داشتم سر این موضوع میمردم. دیگه اصرار اون الاغای پشت اتاق با داد و بیداد و دعوای دکتر تموم میشه و بنده با کلی مشقت سزارین میشم ولی چون دیر شده بوده یجورایی، از اون محتویات رحم انگار خورده بودم و با حالت خفگی و مسمومیت اینا بدنیا میام فلذا مادر بیچاره بنده اولین بچش رو تا یچیزی در حدود بیست روز از پشت شیشه میدیده. حالا دارم فکر میکنم چه بسا این بدشانسی رو از مادرم به ارث برده باشم...
بعد میگذریم حالا.... بریم دبستان، کلاس اول دبستان... خب ما بچه بودیم و چیزی حالیمون نبود. یه دختره از این معلمایی که تازه دارن درسشونو تموم میکنن و گاهی میان سر کلاس تا درس دادن یاد بگیرن اومده بود سر کلاس ما. من خوشم اومده بود از این و میخواستم خودمو نشون بدن. کلاس هنر، بخاطر اینکه خفن بودنم رو نشون بدم رفتم با خط کش نقاشی کشیدم. معلم اصلیمون وقتی نقاشیو دید انقد عصبانی شد که نگو. این چیه!؟ مگه کسی با خطکش نقاشی میکشه؟ همه بیست شدن، من 16! حیثیتم رفت ینی...
باز بیایم جلوتر، توی راهنمایی. یه بار داشتم تو راهرو راه میرفتم یکی دوید اومد بهم خورد و رد شد. برگشتم یه نگاه کردم ولی فک کنم یکی دنبالش بود دیگه نگاه به من نکرد. خلاصه رفتیم سر کلاس نشستیم. یهو دیدیم معاون مدرسه اومده فحش میده به ما میگه گمشو بیا بیرون! گفتم چی شده، چیو فهمیده باز... و بله، اون بچه رفته بود گفته بود فلانی باهام اینکارو کرده! شما تقدیرو ببین، در زمان غلط، در مکان غلط... کارد میزدی خونم در نمیومد. زنگ زدم به بابام و خب چون تقریباً عادی بود برام و هفته ای یه بار سر جریانات مختلف من توی راهنمایی به خونه یا بابا زنگ میزدم، فقط گفتم بابا اینا خلن، به من ربطی نداره، این اومده خورده به من بعد میگن تو زدی! بدشانسی دیگرم البته، پدر بیخیالم بود که بزرگوار در تمام زندگی مطلقا هیچ چیزی به کتفش نبوده و نیست. این به برادرم به ارث رسید. یعنی من بدشانسی به ارث بردم و اون بیخیالی که صفت خوبی میتونه باشه. یعنی در مقیاس ژنی و ملکولی هم شانس نیاوردم!
تو اون دوران من و پسرداییم با هم مسابقه بدشانسی میدادیم. هر کسی معتقد بود خودش بدشانستره. چند باری هم این موضوع رو به بوته آزمایش گذاشتیم و بعداً فهمیدیم اصلا موضوع این نیست که ما کدوممون بدشانستره، موضوع اینه که هر دو در مقایسه با آدمای دیگه خیلی خیلی بدشانسیم. مثال بزنم، یه مسابقه دوچرخهسواری عمومی بود با چیزی در حدود 100 جایزه کوچیک و بزرگ که خوبش مثلا لبتاب بود و از ظروف چینی و ابزار آلات و اینا هم جایزه میدادن. ما گفتیم آقا بیا ما بریم. شب مسابقه حس خوششانسی بهمون دست داده بود -همون خودش بدشانسی مضاعف بود که بعداً فهمیدیم- چون هوا به هم ریخت و خیلی باد شده بود. ما گفتیم ایول. دیگه کسی نمیاد ما میریم و جایزه رو میبریم. هوا اینجوری بود که خانوادهها میگفتن نرین بابا، کنسله...کار ندارم ما رفتیم دیدیم کلی بچه بیله اومده، یسری مسئولین و اینام براشون چرخ نو آماده کرده بودن و یه مسافتی رو شروع کردیم به رفتن. شما فرض کنید سه کیلومتر. تقریبا یک سوم مسیر رو که رفتیم چرخ پسر داییم خراب شد. ترمزش گیر کرد، زنجیرش پیچید، نمیدونم... لاستیک میچرخید اما خیلی سخت. درست شدنی نبود. ما دیدیم اینجوری که نمیشه، چیکار کنیم چیکار نکنیم. گفتیم این حتما یه نشونه است، ما باید هر چور شده تا تهشو بریم. آقا بنده پاره شدم اون روز. پسر داییم منو نگه داشته بود و من داشتم هم خودمو و هم اون با چرخش رو با هم میکشیدم. صحنه واقعا حماسی بود. هر کس از بغلمون رد میشد هم به فلاکت و بدبختیمون میخندید، هم دلش به حالمون میسوخت قاعدتا! خلاصه ما اینقدر سختی کشیدیم که همه رد شدن رفتن و ما دیگه به سختی به اول قرعهکشی رسیدیم. قبلش هر چی بود رو از دست دادیم. قرعهکشی شروع شد از چیزای با ارزش پایینتر. یک... دو... سه... خیلی جایزه دادن. جمعیت اونجا ده برابر اول مسیر بود و با اینکه کاغذای قرعهکشی رو اول مسیر داده بودن، همه کاغذ داشتن! اصلا هم رانت و کثافتکاری توش نبود. خلاصه مجریه هی اسم میخوند و اینا، بعد گفت آقا جمعیت زیاده، ما این بسته ابزارآلات رو باز کنیم جدا جدا قرعهکشی کنیم. پیچگوشتی 12... فلانی، آچار 16...آقای فلانی... قیامت شده بود. ولی ما بهر تماشا آمده بودیم. یعنی حتی یک عدد پیچگوشتی شماره 10 از یکی از 20 ست 24 پارچه هم قسمت یکی از ما دوتا نشد. رسید به لپتاپ. گفتیم این مال ماست دیگه، قبلیا رو واسه همین نبردیم، سختی سفر کشیدیم. خدایا شکرت، جواب سختیامونو دادی. و بله، افتاد به یه پسره که همون اول مسیر دوتایی مسخرش کرده بودیم بخاطر قیافش! ما تا اون لحظه دقت نکرده بودیم، ولی وقتی جایزه آخرو دادن و مردم متفرق شدن، با تقریب خوبی میشد بگی همه یه چیزی دستشون بود، غیر ما دو نفر. در کسری از ثانیه یه فضای خیلی بزرگی خالی شد و دوتا آدم بدبخت اون وسط مات و مبهوت مونده بودن با یه دوچرخه سالم و یه دوچرخه خیلی خیلی خراب! حال برگشتن نداشتیم اصلا! هیییع، واقعا هنوز که به اون روز فکر میکنم، بنظرم فقط من و دکتر دست خالی برگشتیم... فقط ما!!!
دیگه باز بیایم جلوتر، برسیم دبیرستان. سال اولی که مدرسه تیزهوشان اومد شهر ما من اول دبیرستان بودم. معدلم شد 18.98. و گس وات، شرط نشستن سر اون آزمون لعنتی معدل بالای 19 بود! سر همین جریان من رفتم مدرسه نمونه دولتی و با دوتا پسردایی و چنتا از دوستای دوران راهنمایی و اینا یکی از مخوف ابلهترین گروههای تاریخ اون مدرسه رو درست کردیم که کارمون فقط مسخره بازی و عشق و صفا بود. از مدیر و معاون بگیر تا معلما تا بیشتر مدرسه، با همه اوکی بودیم ولی با سرنوشت خودمون نه! این شد که خلاصه اگه اون مدرسه میرفتم و تو این جمع نمیوفتادم حتماً تا حالا به جاهای خیلی بهتری میرسیدم. من حتی وقتی تو اون دوران تو مسابقا فرهنگی اول میشدم، باز پروندم گم میشد! سابقه نداره غیر کیس بنده. استانی اول شدم. بعد برای مسابقات کشوری کسی نمیدونست من کدوم شهرم! نتونستن بهم خبر بدن و در نتیجه نرفتم مسابقات کشوری! اینو سال بعدش که بطور اتفاقی مدیرمون اسممو دیده بود توی مرکز استان و گفته بود این دانشآموز ماست، فهمیدم! یعنی سال بعدش که دوباره استانی اول شدم تونستم برم مسابقات کشوری و نمیدونم جواب کدوم نذر و نیاز و دعا و عبادتم بوده!
من با چندتا از دوستام با هم دفترچه خدمتو پر کردیم و مدارک دادیم. خیلی سخته تا درست تموم بشه بری کاغذ پرکنی که بیاین منو بدبخت کنین، بیاین دو سال عمر و جوونی منو به فنا بدین. بیاین به مغز و روح و روانم تجاوز کنین. منظور اینکه در این مورد حتی پسر بودن خودش بدشانسیه. مسئله بطور کل دارک و ناراحت کننده است و آدم میگه دیگه تو همچین موردی دیگه بحث شانس مطرح نیست اصلاً، همش بدبختیه. بله... از بین همه دوستام تنها یک نفر، اعزامش افتاد دو ماه بعد! یعنی برای چمیدونم هشت نُه هزار نفر جا بود، برا من یکی جا نبود! هیچی دیگه، تنهایی کشیدما... تنهایییییی...
از خدمت اومدم، گفتیم پاشیم بریم سر کار. میخواستم سمت راهسازی نرم چون خودمتم تو راهسازی بود و میدونستم این یکی رو نباید انجام بدم. یه جا آگهی دیدم که مهندس عمران میخوایم، گفتم خب ایول، رزومه بدم. بله... وقتی آدرس دادن که تشریف بیار مصاحبه دیدم راهسازیه و هیچ جای دیگه شهرمون (چون کوچیکه و کار مرتبط نمیتونی به این سادگیا پیدا کنی) کار مرتبط نبود، فلذا گفتم اینم شانس مایه و رفتم سر کار. اضافه کنم که تو کل کارگاه یه نفر کرونا داشت و اون یه نفر موفق شد یه سرویس 5 نفره رو آلوده کنه و بله، من توی اون سرویس 5 نفره بودم! همچنین بیفزایم که من مشکل ریه دارم و ویروس کرونا هم همون اول به ریه من حمله کرد و بنده با یک هفته سابقه کار، 10روز بیمارستان و 10 روز در خانه بستری بودم! بله بله... همون...
بعد خب دیگه کمکم اومدم سر کار. شرکت خوبی بود و حقوقش سر وقت بود، کلاس کاریم مناسب بود. من که رفتم، دقیقا از همون ماه، از همون برج اول حقوقا افتاد عقب و تا این لحظه که 4 سال از اون واقعه میگذره هنوز حقوقا عقبه و من الان در اواسط برج 2، هنور حقوق برج 10 پارسال رو هم نگرفتم. لعنت به ظلم و ظالم!
زندگی کردیم، پول رو پول گذاشتیم، صبر کردیم، گفتیم هر چی خدا بخواد... (انصافاً هم خوب میخواد، کارش درسته...) زد و آزمون استخدامی قبول شدیم. دیگه در جریانید دیگه. بعد همه کش و قوسها دو هفته پیش زنگ زدن که بیاین نامههاتون رو بگیرین برای تکمیل پرونده. من خب خارج شهرم، گفتم فردا میام. از بین اینهمه آدم، فقط من مونده بودم وقتی فرداش رفتم نامه رو گرفتم. البته اینهمه آدمم نبودم، فک کنم هفت نفر گرفت شهرداری ما کلا تو رشتههای مختلف. آقا راه افتادم دنبال کارا. رفتم بانک حساب باز کنم سیستم قطع شد، دقیقا 40 دیقه علاف نشستم! رفتم نامه ببرم بدم به رییس دانشگاه، جلوی در دانشگاه از بغلم رد شد رفت بیرون و من نامه رو بدون جواب گذاشتم اونجا و فقط خدا کنه جوابشو فرستاده باشن. 4شنبه رفتم دکتر شنوایی، گفتن خانوم دکتر مسافرته، شنبه میاد (فقطم روزای زوج میشینه). رفتم آزمایشگاه، گفتن خورد به آخر هفته، از اون طرف تعطیلی هم هست، جوابش یکشنبه آماده میشه. خلاصه یکشنبه با 4 روز علافی رفتم مدارکو گرفتم. فرداش رفتم پیش دکتر معتمد، گفتن دکتر دو روزه مریضه، نیومده! دیگه بیخیال شدم و با لج اومدم سر کار، روز سوم سر کار که بودم زنگ زدم گفتن امروز اومده. گفتم خب ببینین فردا هست من بیام،گفتن بله. و بله، بود! اینقدرم بدشانس نیستم. رفتم دکتر پرونده رو تکمیل کرد، گفت ببر مرکز بهداشت جوابشو بگیر و برو. رفتم مرکز بهداشت، گفتن رفتن همایش، فردا هم که پنجشنبه است نیستن، دیگه شنبه صبح بیا. تا این لحظه شد دو هفته. یعنی یک روز تاخیر در گرفتن نامهها من رو مرحله به مرحله عقب انداخت تا اینجایی که هستم! فک کنم هم دورهای های من الان حقوق دومشون هم گرفته باشن🤣🤣
همه رو گفتم که این بند آخرو بگم که بدشانسی تا همین لحظه ادامه داره و منتظرم شنبه بشه برم بقیه کارا رو بکنم و ببینم تقدیر چی برام کنار گذاشته بازم! اینقدر خستهام که نه حال اعتراض دارم، نه حال پیگیری حتی! هر چی گفتن به درک...
-
گفتم ماشین ثبتنام کردم و فلان و بیسار... خلاصه همونطور که مطمئناً مستحضرید اسمم در نیومد و رفتم ماشین قاسمو گرفتم دیگه. ته جیبم در اومد، هنوزم یه حقوق کامل بدهکارم و حقوق بعدیم مال قاسمه!
تعجبم از اینه که چرا اصلا خوشحال نیستم!؟ یه عکس با خوشحالی با ماشینم نگرفتم و همونجوری که تو بچگیا ذوق این لحظه رو داشتم، حالا ذوقشو ندارم؟! مطمئن بودم وقتی ماشین بخرم، خیلی خوشحال میشم. خیلی ذوق میکنم. ولی نه! پارسال یه ماشین حساب خریدم، ذوقم بیشتر بود! البته... البته... شاید هنوز فرصت نکردم ذوق کنم و خوشحال باشم!
تمام سرمایه 4 سال گذشتهم رو که بدون هیچ کمک یا حتی تشویق خارجی بوده دادم پای ماشین و هنوزم بدهکارم. چهار سال دویدم تا تونستم ماشین بخرم و البته اولویتم هم نبود هیچ وقت و فقط به خرید خونه فکر میکنم. برای بعد ازدواج یعنی، بدون ماشین میشه، بدون خونه واااقعا سخته... 4 سال دویدم، تا لحظه خریدنش دویدم، وقتی برای اولین بار پشت فرمونش نشستم باز دویدم بیام سر کار، باهاش برگشتم خونه و مامان اینا برو بردم بستنی دادم (عذرخواهی کردم چون دستم تنگ بود و ایشالا در اولین فرصت باید بریم شام بخوریم...). دویدم رفتم باشگاه تا ساعت ده شب، و بعد دویدم دوباره تا برسم خونه نمازمو بخونم. الان یه روز بیشتر شده که ماشین خریدم و وقت نکردم ذوقشو داشته باشم! قدیما میگفتم آدم اینهمه میدوعه، میدوعه و آخرش معلوم نیست به چیزی که میخواد برسه یا نه، تقدیر... عمر... فرصت بده یا نه. حالا فکر میکنم شانس بزرگیه اگه هم توی طالعت باشه، هم بهش برسی و هم فرصت لذت بردن ازش رو داشته باشی؛ هم حال ذوق کردن واسه آرزوهاتو داشته باشی. آرزوهایی که شاید سالها بهشون فکر کردی و لحظه رسیدن بهشون رو تصور کردی، و حالا که بهشون میرسی انگار از قبل براش خوشحالی کرده بودی! انگار چیزی برای خوشحال بودن و ذوق کردن نمونده باشه...
اگه بچه داشتم، اگه همسری داشتم، یا اگر کسی رو داشتم که مینشست روبروم و باهام حرف میزد و کشف و شهودمون رو با هم به اشتراک میذاشتیم، الان بهش میگفتم از هر چیزی که داری لذت ببر. هیچ وقت به رسیدن به چیزی، جایی یا کسی فکر نکن؛ چون اگه بهش برسی ذوقش رو نداری و اگه نرسی زندگیت رو پای رویا و آرزو تباه کردی. بجاش بابت خواستههات تلاش کن و بابت داشتههات خوشحال باش!
-
از نوشتن خطهای بالاتر این پست یک روز میگذره و الان ساعت 6.5 روز دوازدهمه. دیشب بعد از اینکه رسیدم خونه...نه... دقیقا بعد از اینکه فهمیدم خواهرم رفته مغازه کمک اون فامیلمون که حامله است و نمیتونه خیلی تحرک زیاد داشته باشه و اینا، دوباره یکی از اون دورههای افسردگی و بیحالی در من شروع شد. کل مدت پیاده روی با مامان اینطوری بود که اون ده تا جمله میگفت، من میگفتم آره. نه... رفتیم خونه دایی و دو دقیقه نشده بود گفت چرا حالت بده، تو خودتی؟ فکر میکرد برا ماشین پول کم دارم و ناراحتم. حتی موقع خداحافظی کارتشو در آورد داد که برم حسابو صاف کنم. بدهکار هستم ولی خب تحت فشار نیستم، یه حقوق کاملم رو باید بدم و همین چند روزی میگیرمش. غصه چیز دیگه رو دارم... نمیدونم...
به مرحله پذیرش افسردگی رسیدم. من آدم افسردهای هستم. البته هنوز معتقدم خودم از پس خودم بر میام و با کارای مختلف و صبر کردن حالم خوب میشه. دقیقاً استفاده از تراپی و دکتر رو اونجایی منطقی میدونم که آدم خودش بر مشکلی که داره واقف باشه و در مرحله بعد واقعا برای اینکه بتونه خودشو نجات بده نیاز به کمک داشته باشه. وگرنه من این اسامی مختلفی که رو حالات روحی آدما میذارن و بهشون میگن مریضی رو ابداً قبول ندارم. بیشتر به تفاوت آدمها و روحیاتشون معتقدم و امیدوارم هیچ کسی، زمانی که به کمک نیاز داره، احساس بیکسی نکنه.
همین [مثلا یعنی خیلی کم بود!]
پینوشت: پیرو قطع دسترسی یک روزه به بیان و جریانات اخیر، این مطلب در وبلاگم در بلاگفا (https://roozmarregihayam.blogfa.com/post/2) نوشته شده است و تا زمانی که دسترسی به بیان داشته باشیم، مطالب هر دو جا منتشر میشود. نمیتونم لینک بدم! چررراااااخهصنستیستونئپیسنوئتیسطظنو؟
ببخشید ولی به اون قسمت شما و پسر داییتون خیلی خندیدم :)))
انشاءالله اوضاعتون یه جوری بشه که این خاطرات بدشانسیتون به چشمتون نیاد :)
اینکه یکی رو داشته باشین که باهاش حرف بزنین و احساس بیکسی نکنین خیلی خوبه ولی خب وقتی نیست تراپیست هم گزینه بدی نیست، مخصوصا اگه یه دونه خوبشو پیدا کنین. من یه دوستی داشتم هر موقع پول دستش میومد و میخواست به خودش حال بده میرفت تراپی :))
هرچند منم با این همه برچسبهایی که مد شده میچسبونن به آدم یا اعتماد به نفس بیش از حد میدن مشکل دارم ولی خب شاید مثلاً بتونه توی بهبود روابطتون با خانوادهتون کمک کنه :)