اداره، در ستایش زندگی
بالاخره عنوانها یه تغییر اساسی کرد و دیگه بجای کارگاه مینویسم اداره! این خوبه... البته فکر نمیکردم به این زودی پست بذارم ازاینجا ولی خب کار زیادی ندارم فعلا و لپتاپ میارم که هم حوصلهم سر نره و هم یسری کار بکنم. همین شد که دیگه وقت آزادی پیدا شد که تو هفته دوم اشتغالم از سر کار بپستم. یکشنبه هفته گذشته اولین روز کاریم بود...
در کل برای آدمی در اندازه من درونگرا وقایع خیی هولناکی در حال پیش اومدنه. جدا شدن از محل کار قبلی و آدمای زندگی قبلی و اومدن تو جمع یه عالمه آدم غریبه. اختلاف سنیم هم با آدمای جدید دو برابر اختلاف سنی قبلیمونه. حتی شاید بیشتر... همه سن و سال دارن و خب من هم اینجا و هم اونجا کمسن و سال بودم کاملا. یعنی همین که چند سال بخوام با آدمای بزرگتر از خودم بشینم فقط، خودش برام خیلی سخت و ناممکنه. تازه باید ارتباط بگیرم، حتی شوخی کنم!! و خب شاید دعوا کنم، حتماً چیز یاد بگیرم ازشون و شاید چیزی بخوام بهشون یاد بدم. اصلاً همش سخت و سهمگینه...
تو این مدت یه میز و صندلی برامون آوردن فقط (البته همونم سه چهار روز طول کشید) و هنوز سیستم و لوازم تحریر و اینا نیومده برامون ولی تا همین لحظه کلی احترام بهم گذاشتن که اگه میخواست صرفاً به رفتار شرکت قبلی نگاه کرد، واقعا از حد و حدود من خیلی فراتر بوده. میز و صندلی نو، لوازم همه نو و سالم، سیستم... سیستم... رفتم واحد آیتی سفارش کنم سیستم خوب بگیرن برامون. من مثلاً توقعم این بود که 4 رم داشته باشه که بتونم یخورده کارای نقشهبرداری هم انجام بدم. بعد بهش گفتم آره مثلاً یه 8 گیگ رمی، یه سیپییو قوی که کار ما رو جواب بده. بعد گفت نه ما رم 16 سفارش دادیم و سیپییو یه نسل 7 . بعد گفتم خب ویندوزم اگه میشه 7 نریزین که... گفت نه ویندوز دیگه داریم میریم رو 11. اقا کار ندارم اینقد ذوق کردم که نگو. من اونور با یه ویندوز 10 و رم 4 شیشتا پروژه میچرخوندم، خوشحال... الان ینی بیصبرنه منتظرم سیستمم برسه مشغول شم.
کار نداریم، همکارا خوب، موقعیت شغلی متنوع و با پرستیژ مناسب، همه چیز بر وفق مراد است ... اما...
-
سه هفته پیش ماشینو خریدم دیگه و خب این آخر هفته که بیکار شدیم گفتیم خانواده رو بردارم بریم هم یه دوری زده باشیم با ماشین، هم بقول ارسطو یه تنی به ضریح بزنیم و بیایم. از مشهد فاصله زیاد داشتیم، گفتم بریم قم. از اونورم خانواده گفتن بریم کاشان مراسمات گلابگیری و فلان و بیسار دارن، اونجا هم رفته باشیم، گفتیم به روی چشم.
البته آخر هفته خورده بود به تولد امام رضا (ع) و میشه گفت تقریباً نیمی از ایران کاملاً برنامه ما رو داشتن! نصف دیگه برنامشون حول و حوش مشهد میچرخید. آقا ما رفتیم قم، اینقد شلوغ بود راه نمیشد رفت تو حرم. رفتیم جمکران، اینقد شلوغ بود حد نداشت. راه افتادیم بریم کاشان، اینقد جاده شلوغ بود من همش فحش میدادم. رسیدیم کاشان رفتیم باغ فین، اینقد شلوغ بود سه چهار بار مردم دعوا کردن با هم سر شلوغی و تنگی و تونگی! کار نداریم، سفر خاطرهانگیزی بود و خلاصه منم یه دوری داده بودم خانواده رو و راضی بودم.
پول ماشین هم 20 تومنش مونده بود و قاسم گفت تا 22-23ام بریزی خوبه که شرکت قبلی لطف کردن حقوق ما رو ندادن تا همین لحظه فلذا مجبور شدم از دایی باقر قرض بگیرم. از دایی گرفتیم دادیم به داماد اون یکی دایی، و منتظریم که دایی فرهاد حقوق ما رو بده بریم بدیم به دایی دوباره. وضعیت مالی به هر ترتیب بحرانیست! اما جای نگرانی نیست، چون پول هست ولی هنوز دستم نیس، تو راهه. اما...
-
اما دیروز صبح که از خواب پاشدم بیام اداره دیدم بابا همینجوری که دراز کشیده خیره به دره و نخوابیده. صدا کرد منو گفت تو رانندگی خیلی مراعات کن. سرعت نرو و فلان. شبش پسر عمه تصادف کرده بود و بابا اینا رفته بودن دنبال کاراش توی بیمارستان و سر صحنه و فلان. و از ناراحتی و فکر و خیال از ساعت 2.5 تا 6 نتونست بود بخوابه، شایدم کلا نخوابید. نخوابید چون کار پسر عمه به اذان ظهر هم نرسید و ساعت هشت و نه از بین ما رفت. به همین سادگی.
مرگ بسیار ناگهانی، عمقا ناراحتکننده. بعد از کلی زحمت و درس خوندن، راضی شده بود که چیزی که خیلی کمتر از حقش بود و با مدرک ارشد از دانشگاه تهران اومده بود تو شهر خودمون معلمی میکرد. تازه داشت با وضعیت نابسامان مملکت وفق پیدا میکرد و واقعبینانه میجنگید برای چیزی که لایقش بود. تاز ماشین خریده بود. تازه داشتن براش دنبال کیس ازدواج میگشتن و دکترا قبول شده بود. به هر ترتیب تقدیر و بخت، اینطور رقم خورده بود که -حتی به ظاهر، ناگهان- از بین ما بره. دیروز خونشون قیامت بود. از اینکه خدا به ما رحم نکرد. جایی که نیاز داشتیم دعاهامون رو جواب نداد و ما برای این بچه خیلی زحمت کشیده بودیم تا به اینجا رسیده بود، الان وقتش نبود. چندین بار عمل کرده بود و حالا...
من همینطور که اشک میریختم و غصه میخوردم با خودم حساب میکردم که از کجا معلوم در تقدیر پسر عمه ما نبوده که توی همون عمل تو دوران کودکیش از بین بره؟ و از کجا معلوم خدا این همه مدت اون رو به والدینش هدیه نداده بود؟ چرا اون سی و چند سال رو لطف خدا نمیدونن و این یک شب رو کم لطفی میدونن؟ دلداری دادن به آدمی که اینجور ضربه میخوره مسخره است. نمیخوام خیلی جزییات بگم و حرفا و دیالوگها رو تکرار کنم که باعث ناراحتی بشه، اما غصه از دست دادن جوون... هیچ همتایی نداره، مطلقاً... در انتهای سیاهبختیه... ولی خب، آیا زندگی همینطوری که هست، زیبا و کامل نیست؟ اگر بخوایم بصورت کلی نگاه کنیم توی این زندگی ما هر روز که بیدار میشیم، هر لحظه که سالمیم یک بار به زندگی بازگشتن نیست؟ اگر کلا زندگی ما 5000 روز باشه و فقط در خواب احتمال مردن داشته باشیم، 4999 بار به ما زندگی داده میشه و 1 باز مرگ! آیا همه اون قبلیها کم بود؟ ولی سخته...
-
خلاصه که این مرگ علاوه بر اینکه عمیقاً منو ناراحت، غمزده و شوکه کرد؛ زندگی رو در چشمم ارزشمندتر کرد. از هیمنجا و تا آخرین روز زندگیم از خدا برای عمهم صبر میخوام و قدر خودم رو بیشتر میدونم، چون برای پدر و مادرم خیلی ارزشمندترم تا برای خودم!
حال ندارم دیگه بنویسم...
مبارک باشه ماشین خریدین
کار خوبی انجام دادین و رفتین زیارت. زیارتتون هم قبول
تسلیت هم بابت فوت پسر عمه
زیاد به مرگ فکر نکنید. هر بار به خودتون بگین رفتگان رفتن جای خوب. به مرور باور می کنید و هیچ وقت اذیت نمیشین. این جمله رو یه نفر از بیانیا یاد من داد و خیلی زود با فوت خواهرم کنار اومدم