وطن، پناهگاه
این بار نه در خانهام، نه اداره! در وطنم، هر جای این خاک که باشم، در وطنم. انگار کن، کلهم نورٌ واحد!
-
اگر در شهرمان پناهگاه داشتیم، حتماً در این بهبوهه جنگ، عاشق میشدم! حالا البته هنوز کارمان به پناهگاه نرسیده؛ ولی اگر دشمن حقیر مملکتمان اینقدر زور داشت که در این پهنه وسیع، اینهمه شیرزن و شیرمرد را نیازمند به پناهی غیر از مام وطن کند؛ آن وقت حتماً عاشق میشدم. حالا البته پناهگاه جای مرد نیست، که میدان نبرد است. آنجا ما در پناه وطنیم، در سایه دماوندیم، متمسکیم به قرآن و دین خدا. ما قُرصیم به دعای مادر و عرق جبین پدر. پناهگاه برای مادران و خواهران ماست که خود حقیقتاً پناه مردانند. و حالا (البته از سر بیتدبیری که وقت بحثش حالا نیست،) پناهگاه قابل اعتمادی هم نداریم؛ امّا اگر داشتیم و اگر میتوانست بزند و اگر به آن پناه میبردیم؛ حتماً آنجا عاشق میشدم.
تصور میکنم شنیدن صدای موشک بغل گوش آدم انگشتهای آدم را سِر کند! صورت آدم را، سینه آدم را بسوزاند. آدم را بیهدف، به جنب و جوش بیندازد. اگر پناهگاه داشتیم، در آن لحظات، در خانه دنبال هم میگشتیم... دست هم را میگرفتیم... احتمالا آذوقه و رواندازی را که قبلاً آماده کردهبودیم برمیداشتیم و میدویدیم سمت پناهگاه. نه شبیه فیلمها از میان آتش، بل از میان همسایهها و دوستان و از لابلای جمعیتی مستاصلتر از خودمان. میدانم غیرت مردانهام حتی در آن سختلحظات هم اجازه نمیدهد تنه به تن زنی بزنم، یا طوری سمت پناهگاه بدوم که انگار کسی جز من لایق نجات و حیات نیست. امّا حتماً برای آسودگی خانوادهام و خاطر جمعیشان، پیششان خواهم بود و دستم را از دستشان جدا نخواهم کرد. آنقدر آدم فکریای هستم که آن لحظات به همه عزیزانم که زمان و مکان از هم جدایمان کرده -تک به تک- فکر کنم. حتماً چهره اشکآلود کودکی در مسیر، در ذهنم ثبت میشود و آذوقه غمخواریام در باقی عمرم خواهد بود. حتماً در مورد پیرزن و پیرمردهایی که ازشان میگذریم فکر میکنم و تصور میکنم که اگر به موقع نرسند چه؟ یا چهره مبهوت زنی را در خاطر نگاه میدارم که کودکش را بغل گرفته و به سمت خلاف مسیر جمعیت ایستاده، چشم انتظار مردی که از سر کار برسد و در کنار هم، به مأمن بروند. در مورد هر کسی که از کنارش عبور کنیم، داستانی میسازم و در کسری از ثانیه براش سوگواری میکنم و چشمم دنبال شخصیت اصلی داستان بعدی میگردد. تا برسیم به آنجا که باید.
احتمالاً گوشه کناری در یک راهرو نمور و کمنور. تا چشمم به نور محیط جدید عادت کند، مرزبندی با آشناغریبگان جدید را آغاز میکنیم و مردان را در مرز خانواده و زنان را در قلب ارتش کوچکمان جای میدهیم. کمکم به اندازهی قد بلندترین زن خانواده سرزمین گشایی میکنیم و بعد، سکوت!
کمکم تپش قلب جمعیت کم میشود. به محض برخورد اولین موشک در شرایط جدید، همه در سکوت در حال آنالیز وضعیت جدیدند و با خودشان حساب میکنند که آیا بمبهایی با قدرت مشابه این و قبلیها، میتوانند سقف را بر سرمان خراب کنند یا نه. اگر پناهگاهمان آنقدر که باید خوب باشد، احتمالاً از زمین خوردن یک موشک، تنمان هم نخواهد لرزید. لامپها کمی سوسو خواهد زد، اما رو به خاموشی نخواهد رفت. حتی آنقدرها هم در هوا تکان نمیخورند. شاید 7-8 درجهای حول مرکز ثقلشان بچرخند و نهایتا 4-5 سانت جابجا شوند، آنهم نه برای مدت طولانی، با میرایی زیاد... اگر پناهگاهمان آنقدر که باید خوب باشد، موشکها میشوند همقد یک بچه تخس نقنقو که چیزی که نباید را میخواهد، و ما میشویم همقد بزرگتری که آن چیز را آنقدر بالا نگه میدارد که بچه فکر کند اگر بپرد میگیردش، اما هرگز دستش به آن نمیرسد!
وقتی خیالم از بابت موشکها راحت شود، این که تکیه دادهام به مادرم و میبینمش که سلامت است، همه وجودم را هم آرام میکند. کمکم عرق در سر تا پایم لباسم را خیس میکند و فرآیند گرماگیر تبخیر عرق از روی لباس، گرمای تنم را میکِشد و احساس سرما میکنم. روانداز را بر میدارم و میخزم در زیر آن. چه لذتی بالاتر از این گرمایی که در آن شرایط در آغوش خانوادهات حسش بکنی!؟ و حالا، پرده آخر...
دقیقاً روبروی ما، نه بغلدست و نه در یک راهروی دیگر! روبروی ما و از قضا حتماً، و لابد یک خانواده بغلتر از خانوادهای که دقیقاً روبروی ماست. احتمالاً خانوادهای که پدری فعالتر از پدر من دارد که تا حالا حتماً خوابش برده. پدری که دارد سهمیه پتو را در میان اعضای وطنش تقسیم میکند؛ با رفتاری خیلی جدی، اما عاشقانه. مادری که سرش گرم بچه کوچکترش است و دارد در میان وسایل دنبال چیزی میگردد و یک دختر در وسط آن وطن خانوادگی، خیره به راهرو بینمان و محو در بندکشی بین سرامیکهای روی زمین. گردنش را کمی به سمت راست انداخته، ولی نه آنقدر که شلخه بنظر برسد، موهای روی پیشانیاش خیس شده و به بالای پیشانیش چسبیده، اما نه آنقدر که مجعد بودنش ناپیدا باشد. چشمانی بغضآلود و خیره امّا نه آنقدری که حس کنی غصه چیزی را میخورد، آنقدر که با تمام وجود حس کنی که نگاهش هزار بار عمیقتر از این پناهگاه است و خودت را وجودی ناچیز در آن پهنه بیانتها تصور کنی که در آنجا هیچ مزاحمتی برای کسی ندارد و کسی حتی متوجهت هم نخواهد شد. و آن صورتی که گویا تصویر باکیفیت ماه است در زیر زمین، در لابلای آن روسری صورتی پررنگ. البته شاید رنگ روسری را اشتباه گفته باشم، چون هم نور کم است و هم من مشکل کور رنگی دارم و هم خلاصه مردها از تعداد انگشتان دو دست، بیشتر رنگ نمیدانند.
همینطور که تازه دارم متوجه حضور آن خانواده میشوم و بدنم گرم میشود، و قلبم با سرعت و قدرت کمتری میتپد، مادرم یک لقمه نان و پنیر دستم میدهد. دهانم خشک شده و این حواسپرتی یکدست سفید، اصلاً خوردنی بنظر نمیرسد. در عوض دلم میخواهد هیچکس نبودم. هیچ کس من را نمیدید تا میشد خیرهتر دخترک روبرویی را دید. تا میشد مثل یک کشف اعجاب انگیز در زیر زمین، مثل یافتن یک تکه بزرگ الماس در انتهای عمیقترین راهرو یک معدن زغالسنگ یا چیزی شبیه به این چیزها، به دیوار تکیه داد و همینطور به این مخلوق بینظیر نگاه کرد؛ بیآنکه ترس از آن داشته باشم که کسی از من سرقتش کند. یا نه، هیچ کسی نبودم نه، هیچ کسی نبود. هیچ کس نبود، من بودم و الماس تراشنخورده من در آن خلوت ساکتِ کمنورِ نموری که کسی نه از آن خبری داشت، نه به آن راهی.
جایم که گرم میشود، وقتی حس میکنم که لقمهام دارد در دستم خشک میشود، بالایش میآورم. در مسیری که دستم میچرخد تا لقمه به دهانم برسد، در همان لحظات کوتاه، آنچنان ضعف بر من غلبه میکند که انگار چند روز است غذا نخوردهام. با اشتیاق بیشتر دستم را بالا میبرم و امیدوارم همان گاز اول، ناامیدم نکند. یک تکه نون خشک اول وارد دهانم میشود و یک سانت پایینترش نون کمی خیس شده، احتمالاً بخاطر آب پنیر. تا دهانم را میبندم و گاز را تکمیل میکنم، انگار که تمام بدنم آمادهباش بودهاند برای تولید بزاق. با آنهمه تعرق و خستگی در یک لحظه دهانم غرق در بزاق میشود و چنان با لقمه ساده نون و پنیر ممزوج، که گویی لقمه همین حالا از بهشت پایین آمده و از دست مریم مقدس در دهانم قرار داده شده است. نمیدانم از کجا، ولی ناگهان میرود بغضم بشکند، اما نگهش میدارم. آن آغوش، آن گرما، آن نور، آن سکوت، آن سکون بعد از اضطراب، آن لقمه... کاش میشد همه آنها را با دختر روبرویی تقسیم کرد. نه، نه... کاش میشد این لقمه را دوباره از بهشت آورد و قبل از اینکه ناقصش شود، به آن دختر غریبهاش داد.
امّا حالا کاریست که شده و شهر ما پناهگاهی ندارد. کاش جنگ نمیشد. کاش دشمن موشک و هواپیما نمیداشت. کاش میشد لااقل برای دفاع از وطن جان داد، مشغول شد... و کاش لااقل پناهگاهی بود که میشد در آن عاشق شد. زیر آتش و گلوله باران، زیر ظلم و ستم، همه جا، همه جا میشود عاشق شد. در سینهی من امّا،
پناهگاه وطن است و وطن پناهگاه.
کاش ...