خونه، من هنوز زندهام...
آهنگ موسیقی متن پاپیلون رو گذاشتم توی گوشم و این پست رو مینویسم. با تشکر از نویسنده محتوای این لینک (خب اینجا فهمیدم که لینک دادنم کار نمیکنه و باید تایپی بنویسمش 🤣 https://asemanam.ir/blog/berak-13-tir-bayan-blog-javascript-bug/- عه کپی کردم کار کرد! پیر شدم انگار... نمیفهمم این ابزار چطور کار میکنه)
اونجا که میگه حرومزادهها من هنوز زندهام... صبح که از خواب پا شدم، رفتم یه چیزی خوردم و داشتم به این آهنگ فکر میکردم و اینکه با اون لینکی که از یکی از بچههای بیان گرفتم بیام یه پست بنویسم. اونجوری یخورده وضعیت باحالتری داشت. خیلی حماسیتو بود. ولی خب، حالا یکم سر و روی اینجا بهتر شده ولی حرف من سر جاشه. توی عنوان فحششو پاک کردم چون حالت مخاطب داره اون حرومزادههای اولش، ولی نه من میدونم منظورم کیه، نه شاید پاپیلون بدونه مخاطب حرفش کیه. آخ که چقدر دلم خواست دوباره این فیلمو ببینم... اگر درست یادم بیاد، بنظرم از هر دو نقش اصلی فیلم، چیزی در من هست. هم به چیزهای کوچیک و سطحی دلبسته میشم و هم همزمان دوست دارم بدون اینکه به یک ثانیه بعد فکر کنم توی اقیانوسی بپرم که چند ساعت زندگی با آزادی رو در ازای چندین سال اسارت و وابستگی بهم بده. [وارد اکانت زرمووی فرید شده و پاپیلون را وارد لیست دانلود آی دی ام میکند]
-
پریشب حدودای ساعت 2. خود 2 نصف شب منظورمه. توی یه تکیه ایستاده بودیم با محسن و هادی و چرت و پرت میگفتیم. هیچ فکر نمیکردم چهرهش اینقدر دقیق یادم باشه. حافظه تصویری عجیبی دارم. واقعا عجیب. عجیب به معنای قوی. چیزی در من البته در خصوص این مورد خاص، مقاومت شدیدی میکنه که چهرهاش رو بیاد نیارم هیچ وقت؛ حتی حالا که یه روز از دیدن مجددش میگذره. حتی ساعت 2:05 دقیقه نصف شب! ولی وقتی ببینمش، حتی نیمرخ، شاید حتی کمتر از نیمرخ، همه چیز دوباره از اول یادم میاد. یهو بدنم سرد شد، توقعش رو نداشتم. یه قدم به محسن اینا نزدیکتر شدم تا زاویهم رو باهاش کمتر کنم. برگشتم تا دوباره ببینمش. ببینمش و خودم رو محک بزنم که آیا این آدمیه که دارم به دوست داشتنش فکر میکنم؟ تصوراتم در موردش این چند وقت چقدر واقعی بوده؟ نه...نه... کاش بر نمیگشت و چشم تو چشم نمیشدیم. اون وقت شب، اون فاصله زیاد. نباید این کارو میکردم. من با خیلی از پسرا فرق دارم. اونجوری هیز نیستم. نمیتونم چشم تو چشم به کسی خیره بشم. حتی نمیتونم جور دیگهای خیره بشم. خیره نیستم... شاید بقیه با این کارا دلبری میکنن. من ولی بلدش نیستم. همینجور که چشم تو چشم شدیم، یهو مثل کسی که پلنگ دیده باشه ترسیدم و یه قدم اومدم عقب و پشت جمعیت خودمو قایم کردم. ترسوی ابله! آماتور...
از خستگی خیلی زود توی خونه خوابم برد. صبح که بیدار شدم رفتم یه دوش گرفتم و همینجوری خیره شده بودم به طرح تکراری کاشیای دیوار حموم خونه. تا حالا سعی نکردم، ولی فکر میکنم اگه شروع کنم به کشیدن، خیلی راحت بتونم طرح اون کاشیا رو از حفظ بکشم. خدا میدونه این همه سال چقدر بهشون خیره شدم. مخصوصاً اون قسمتیش که تو یه حالت شبیه چونه آدمه و به شکل کاریکاتوری قیافه آدم هم توش پیداست، و وقتی برکس کارش گذاشتن، شبیه غورباقه میشه. از حموم که در اومدم، دوباره رفتم سر جام دراز کشیدم. خسته بودم، ناراحت بودم، گرفته بودم. کاش نمیدیدمش. دو ماه ببیشتر شده...
دو ماه بیشتر شده که به مامان گفتم یه زنگ به خونشون بزن و ببین اگه با شرایط من مشکلی نداره، -خودش و نه خانوادش که میدونم ندارن و از خداشونم هست- من مایل به آشنایی بیشتر هستم. دو هفته که گذشت پسر عمم فوت شد. حالا یکی دو هفته هم از چهلم مصطفی گذشت که شد محرم. خیلی وقت گذشت و مامان نگفت که زنگ نمیزنم، ولی نزد. عجیبتر اینکه وقتی اون روز گفتم تو خجالت میکشی که برای من پا پیش بذاری، بخاطر من خجالت میکشی ولی من بهتر از این نمیتونستم باشم و بابتش هم هیچ پشیمونی و شکی ندارم بهش بر خورد! -تو منو نشناختی! عجیب این بود که ناراحت شد. ناراحت شد، ولی بارها منو با کسایی مقایسه کرده بود که باباشون براشون خونه و ماشین خریده بود و تو یه شرکت خیلی کوچیک کار میکردن، من ولی خونه ماشین نداشتم و شغلم هم شغل خوبی نبود. وقتی تو روم نگاه کرد و گفت تکلیف کارت مشخص نیست هنوز. کاری که بدون هیچ پشتوانهای بدست آورده بودم و با اینکه شرکتی بودم، اونقدر پوزیشن کلیدیای داشتم که موشکم تکونم نمیداد. یا وقتی آزمون استخدامی قبول شدم و ساعت کاری کمتر رو به حقوق بالا ترجیح دادم، گفت بذار تکلیف کارت معلوم بشه. یا حالا، وقتی بدون هزار تومن کمک گرفتن از پدرم یه ماشین معمولی برای خودم گرفتم که اینور اونور برم، براش مسئله است که من خونه ندارم و خیلی زشته که پاشم برم خواستگاری کسی وقتی پسرم خونه نداره. این عجیبه که اینطور فکر میکنه و کماکان ناراحت میشه که من میگم تو بخاطر وضعیت من خجالت میکشی.
امسال محرم از آشناهام تقریباً کسی نبود که درباره ازدواج بهم نریده باشه. اینو بگم البته که چیز خاصی توی ذهن من هم نیست و تصور اینکه از اون طرف توی زندگی مشترک هم خیلی برام ریدن و یا خیلی چیز ساده و بدون مشکلیه و اینا رو ندارم. عجلهای هم ندارم. کاری با حرف بقیه هم ندارم و خودم هم با کسی مقایسه نمیکنم. ولی خب، با توجه به شناختی که از خودم دارم، بنظرم وقتش رسیده که تنهاییم رو با یه آدم درست پر کنم. میتونم از پس ورود به مرحله جدید زندگی بر بیام، بدون کمک، همونطور که این سالها کمکی نداشتم. از این ناراحتم که متوجه این موضوع هستم ولی از خودم کاری بر نمیاد، خیلی ها هشدار دیر میشه و زوده میدن و در قبال هر کدوم از اینها، بعداً باز هم قراره ک***شر بشنوم و با این وجود که تصمیم خودم رو گرفتم، حالا باید کسایی رو قانع کنم که نه نفعی در این قضیه دارند، نه ضرری و نه وظیفه سنگینی برای انجام دادن دارن. (دادن و دارن چقدر کنار هم زشت شد...) برای زندگی خودم و تصمیمی که برای خودم گرفتم، باید کسایی رو قانع کنم که انتخابم درست بوده، در صورتی که اولا کسی جز من با عواقب تصمیم نادرست من مواجه نمیشه و ثانیا کسی به اندازه من نمیدونه چقدر دارم واقعگرایانه این موضوع رو میبینم و دارم اساسا درباره چه چیزی صحبت میکنم. (دانلود پاپیلون تمام شد. چه خوب که هنوز اینترنت فیبر نوری نخریدم. وگرنه تا میرفت چانهام گرم شود، فیلمم دانلود میشد و اصلا پستم نصفه و نیمه رها میماند...)
اون شب ساعت 2 نصف شب ناراحت شدم، عصبانی شدم و از خودم و از اون اتفاق متنفر بودم. چون حرفایی که از بقیه شنیده بودم تو یک لحظه اومد تو سرم. نگاهای همراه با تمسخرشون انگار که فقط خودشون یا پسرشون ک***ر دارن یا عُرضه و بلوغ کافی برای تعریف شدن زیر پرچم مردانگی! نگاه همراه با دلسوزی بیخود بقیه انگار که من چیزی در زندگی کم دارم. یا ارائه راهحلهای ذهنی، اعتقادی، اجتماعی و ... در قبال چیزی که انگار برای وقوعش سالها دست و پا زدهام و نشده! چقدر هم غیر ممکن بود، که به اینها بفهمانم من این قضیه را اصلا آنطور که شما بهش فکر میکنید نمیبینم. هنوز چیزی نشده که به دعا و توسل بیوفتم، برای چیزی که شاید هنوز وقتش نرسیده باشد... چقدر پیش خودم خجالت کشیدم و تحقیر شدم، بابت همین موضوع، در این چند روز
اون شب ساعت 2 نصف شب ناراحت شدم، عصبانی شدم و از خودم و از اون اتفاق متنفر بودم. چون تا دیدمش و منو دید، تمام حرفهایی که به مامان زده بودم بی معنا شد. زنگ بزن و خیلی عادی بگو که فلان. من هنوز برایم تفاوتی ندارد چطور از این بی تکلیفی در بیایم. هیچ فرقی ندارد، فلان روز تشریف بیاورید یا ازدواج کرده یا گفت نه یا هر چیز دیگر. ولی وقتی ندیده بود که دیدمش، خیلی فرق داشت. حالا اگر مامان حتی زنگ هم بزند؛ من یک بدبختِ شیدای هوسبازم که با یک دیدار یک ثانیهای بعد از یک سال، دوباره فیلش یاد هندوستان کرده. حالا خیلی فرق دارد. خیلی زشت شد. الان دارم از تصوری که بعد از تماس مامان با خانهشان در ذهن او در مورد من شکل میگیرد خجالت میکشم. از اینکه پیشبینی شوم، قضاوت شوم، با یک چیز کاملاً بی ربط به خودم. با یک چیز دم دستی و ضایع! تف... خراب شد، با همان یک قدم جلو رفتن، خراب شد... حقیقتاً دلم نمیاید ولی خراب شد، مثل هوس خرید واکمن. هوس آیکونیک بزرگ زندگیام. وقتی آن روزی که واقعا میخواستمش، پدرم برایم نخرید و من انگار از ارتفاع بند کمربند پدرم، از توی چشم فروشنده چشمک پدرم را دیدم. که بگو نداریم. که گفت یک ماه دیگر بار جدید میاید و میاوریم. که از بچه است و از سرش میپرد. که از همین بگو نداریم و از سرش میپرد حالم به هم خورد. که نخواستمش. که عقده شد... شاید از هیچ چیز در زندگی به اندازه بازیچه شدن بدم نیاید. بازیچگی یعنی برایت تصمیم بگیرند، به خیال شناخت تو، کارهایت را متوقف کنند، برایت نقشه بریزند و نهایتاً پیروزمندانه گندی به سرت بیاورند. بگویند که تو نمیدانستی ولی عمیقاً نجات پیدا کردی! و آفرین، خودت نجات پیدا کردی و ما دلسوزان متواضعی بودیم که اصلا نه دسیسهای چیدیم نه کاری کردیم، همه ای کار خودت بود. تف...
از حمام بیرون آمدم، با همان غسل جنابت ناشی از محتلم شدن در آستانه سی سالگی، به نماز ایستادم. حالا یادم میاید از آن حرف چند سال پیش میثاق که چقدر زشت است، سی سالم شده و هنوز محتلم میشوم. با خنده میگفت واقعا خجالتم میآید. هه. با خنده مینویسم، درست میگفت... بین دو نماز، به سجده افتادم. سجده شکر یا دعا با سجده نماز فرق دارد. خوب است بیشتر به زمین بچسبی. مثلا دست هایت تا آرنج روی زمین باشد. یا مثلا مچ پایت را رها کنی تا روی پاهایت هم زمین را لمس کند. در این مدل سجده انگار به خدا نزدیکتر باشی، یا خاکسارتر باشی، لذت متفاوتی هست. شکر کردم که عمرم کفاف نماز را داد. شکر کردم که عمرم درک عاشورا و محرم را داد. و به دعا افتادم که خدایا خلاصم کن. خلاصم کن از چیزی که خیرم در آن نیست. از عذاب کشیدنی که جریترم میکند برای بدست آوردن کسی که در تقدیرم نیست. از اینکه کسی را دوست داشته باشم که برایش خیر ندارم و برایم خیر ندارد. از هر چیزی که برایم صلاح نمیدانی... دعا میکردم و چیزی در سمت چپ شکمم تیر میکشید. در کمرم دور میزد و دوباره از پشت جای خالیم رد میشد و توی شکمم میپیچید، انگار مرضی بود که داشت میگفت به من توجه کن! حرف هایم که تمام شد، پا شدم. به چارچوب اتاق نگاه کردم که کسی راز و نیاز و اشکم را ندیده باشد. نماز دومم را خواندم، و خیلی راحتتر شده بودم. هنوز نمیدانم هوسی در دلم از او دارم یا نه. ولی آرامم کن، مستجاب شده بود. غذایم البته از آن شب از نصف کمتر شده و حالی ندارم. ولی کمتر عصبی، ناراحت و خجالتزدهام. خراب شد و هنوز نمیدانم در آن خرابه برایم ریدهاند یا نه. باید دوباره ببینمش تا بفهمم استجابت دعایم در این بخش چه کرده؟ هنوز میخواهم یا تمام شد.
حالا بهترم. دارم آماده میشوم که برم آخرین نذری امسال را بخورم. حس میکنم دیالوگ پاپیلون انتخاب ناخوآگاه ذهنم برای وضعیت تخمی زندگیام در این چند روز هم بوده. بهترم و با صدای بلند مینویستم آهای حرومزادهها، من هنوز زندهام. و هنوز نمیدونم منظورم از این حرومزاده ها کیان؟
-
پینوشت 2: یکی از بیتربیتیترین پستهام بود. قبلا مراعات میکردم. احتمالاً بعداً هم مراعات کنم. ولی خب، حالا که نوشتم و بخوام صادقانه بگم، کیه که این فحشا رو بلد نباشه یا نشنیده باشه یا حتی نگفته باشه؟ لااقل حرف دلمو زدم، هر چند زشت! عیبی نداره، توجیحم اینه که واقعا لازم بود!
سلام، چه متن عجیبی بود! خب چیزی به این شکل برای من پیش نیامده؛ من الآن ۲۱ سالهام و چند وقت پیش، وقتی که هیچ چیز از زندگی نمیدانستم فکر کردم از یکی از آشناها خوشم آمده! البته الآن که فکر میکنم میگویم واقعا با خودت چه فکر کردی؟ و مثل شما نمیدانستم باید چه کار کنم؟ تا چند ماه درگیر افکار مختلفی بودم و هر از گاهی پروفایلش را چک میکردم و با اینکه میدیدم پرترههای خوبی نگذاشته و فکر میکردم این مدلی دوست ندارم، ولی با حماقت فکر میکردم همه چیز قابل تغییر است یا میشود همه را تغییر داد! یکبار خواستم به خانواده بگویم که پدرم من را شست و گذاشت کنار و می گفت نامزدی پول میخواهد حداقل ۱۰۰ میلیون! داری؟ و من چنین پولی نداشتم و اصلا یک لحظه گفتم واقعا چرا باید چنین پولی داشته باشم و بدهم طلا و چند وقت یکبار برای کسی ببرم؟ آن اتفاق گذشت و من همان روز آماده بودم که کنار بکشم؛ مثل همیشه! ولی گفتم بگذار این بار کنار نکشم و بهش پیام بدهم! فقط بگویم که ماجرا چی بوده تا اگر این احساسی که من این همه مدت درگیرش بودم و هنوز نتوانستم هضمش کنم دو طرفه است یا نه!
یک شب که تازه نمازم را خوانده بودم و میگفتم خدایا من نمیدانم چه چیزی درست است! خودت کمکم کن! وقتی آنلاین بود بهش پیام دادم و فکر کردم این بهترین راه است! نوشتم «سلام، خوبی؟» ساعت ۱۱ شب بود! از ترس اینکه جواب بدهد آفلاین شدم، گوشی را گذاشتم کنار و خوابیدم! فردای آن روز که دیدم جواب داده و من دیگر نمیدانستم باید چطوری پیش بروم یا اصلا چه بگویم، سعی کردم همه چیز را صادقانه توضیح بدهم! و جالب اینکه ظاهرا این اتفاق در روحیهام تاثیر گذاشته بود و سعی میکردم اجتماعیتر شوم، سر کلاس ارائه بدهم، در چشم بچهها نگاه کنم و حتی با صدای بلند حرف بزنم! بعد از آن ارائه دوباره پیام رسان را باز کردم؛ جواب داده بود! نوشته بود حتما سوء تفاهم شده! من و شما نه از لحاظ فکری و نه از لحاظ ظاهری به هم نمیخوریم! پدر شما درست میگوید! و یک چیزی درباره اجتماعی شدن، جامعه یا چنین چیزی گفته بود و نوشته بود ۱۰ میلیون؟ من ماهی ۱۰۰ میلیون هزینه داریم! نه فقط من، بلکه خیلی از دخترهای امروزی اینقدر هزینه دارند! امیدوارم شخص مناسبت را پیدا کنی و خدانگهدار!
اولش احساس عجیبی بود! فکر میکردم همه چیز تمام شده! یادم است در راه برگشتن به خانه داخل اتوبوس، تو فکر بودم! یاد پدرم افتادم؛ مادرم میگفت بابایت گفته زمینمان را میفروشد و برایت خانه میخرد؛ نگران نباش! آن لحظه هم برای پدرم بغض کردم! پدری که این همه سال ساعت ۴ صبح بلند شده، رفته تجریش و جاهای مختلف کار کرده و ساعت ۸ و ۹ شب برگشته! و یا مادرم! مادری که من پنجمین فرزندش هستم و در واقع اولین فرزندی که به دنیا آمده! آیا اصلا فرزند لایقی برایشان هستم! آن روز به خیلی چیزها فکر کردم!
الآن بعد از این همه وقت نمیدانم آن روز که پیام دادم کار درستی کردم یا نه! ولی الآن راضی هستم به رضای خدا و امیدوارم هر چیز که خیر است پیش بیاید و راستش فعلا قصد جدی برای ازدواج ندارم و راستش هنوز پول کافی هم ندارم! فعلا دارم زندگی میکنم و راستش اصلا قرار نبود این همه توضیح بدهم! قرار بود یک دوره را معرفی کنم که شاید برای شما هم مفید باشد! من با این روانشناس در اینستاگرام آشنا شدم و یک فیلم ازش دیدم که تجربهای تقریبا مشابه من داشت و درباره سایهها حرف میزد! اینکه آن شخص، شخص آزادی بوده و مثلا به مسافرت میرفته، تفریح میکرده و ... و در واقع من عاشق این اتفاق شده بودم و بعدش سعی کردم به مسافرت بروم و تفریح کنم و ...
صحبتهای جالبی دارد! من تا حقیقت سوم دوره چهل حقیقت تلخش را دیدم و راستش هنوز بقیهاش را ندیدم و همهاش امروز و فردا میکنم! ولی گفتم لینک این دوره و دوره هنر زندگی مشترک را بفرستم شاید برای شما مفید باشد! یک دوره دیگر هم دارد برای رشد شخصیت که توضیحات آن داخل صفحه اینستاگرامش هم به نظر خوب میآمد! نمیدانم الآن قیمتشان چند باشد، ولی مثلا همانطور که دوره هنر زندگی مشترک ۸۰ درصد تخفیف خورده، بقیه هم یک وقتهایی از این تخفیفهای میخورند و من بعد از خریدن اولین دوره که آن هم با تخفیفی حدود ۷۰ درصد بود یک کد تخفیفی با همین مقدار تخفیف برای خرید بعدی گرفتم که هنوز هم ازش استفاده نکردم!
ببخشید که اینقدر طولانی شد؛ قصد مزاحمت نداشتم! صرفا خواستم به نوعی تجربه خودم را بگویم که آخرهایش احساساتی هم شدم و میخواستم این دوره را معرفی کنم؛ امیدوارم هر کجا که هستید در پناه خدا سلامت باشید و هر چیز که خیر است برایتان رقم بخورد؛ انشاءالله.
موفق باشید. خدانگهدار.