خونه، غیرممکن یا خواستن
پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۴
داشتم فیلم Small Things Like These رو میدیدم.
معمولاً توی خونه، ته پذیرایی میشینم. یعنی جام اینجاست در کل. شلخته بازی بنظر میاد، مخصوصاً وقتی یه مدت زیادی مهمون نداشته باشیم و لباسام شروع کنن به تلنبار شدن، ولی اینجوری نیست. یه مدت تو اتاق نشستم، نتونستم. دلم میگیره تنهایی تو اتاق میشینم. پا میشم میام تو پذیرایی میشینم، هم به بقیه اشراف دارم، هم کسی کارم داشته باشه دم دستم هم جام خوبه. میشینم رو زمین پشت میز پذیرایی و بهترین ارتفاع برای لپتاپ گذاشتن و ایناست.
-
نوشتم غیرممکن یا خواستن، چون نمیدونستم کدوم یکی از اینها رو انتخاب کنم. شاید یه کلمه بهتری هم برای چیزی که برای نوشتن تو ذهنمه هم باشه، ولی خب...
-
باز وارد اون دورههایی شدم که نمیتونم بشینم پای یه فیلم و از اول تا آخرشو یجا ببینم. تیکه تیکه فیلم میبینم تا بالاخره تموم بشه یعد دو سه روز. خیلی بده، ولی چارهای نیست. (آهنگ هنوزم چشمای تو- تورج شعبانخانی، چقدر دلنشین و قشنگه واقعا...)
بله میگفتم... از سر کار با یه انرژی خوبی اومدم خونه. شروع کردم به شوخی با بابا و مامان، یکمم با بچهها ور رفتم و اومدم نشستم پای سیستم. صحبت وام و پول و اینا شد، گفتم آره میخوام یه وام کوچیک بگیرم بذارم کنار و اینا، بابا گفت آره، بگیر بریم برات خواستگاری. هندزفری تو گوشم بود. میگفت یکی هست عمران خونده و فلان و اینا. به شوخی گفتم دخترای عمرانی زشتن، من خودم عمران بودم دیگه، این کیسو ولش کن. و چیز دیگهای تو ذهنم بود... کس دیگهای
یکم بعد به نیت نماز پاشدم. آها اینو بگم...
(تو مراسمات محرم بین دو نماز، شیخه پاشد یه حدیث کوتاه گفت. گفت آدم موقع مرگ حال نداره. همه زورشو میزنه، دوتا کلمه میگه. اینو در نظر داشته باشین. امام صادق، کلمات آخرش این بود که هرگز به شفاعت ما نمیرسد، کسی که نماز را سبک بشمارد. همین! آقا این حرف خیلی حرفهها. هزار بار شنیده بودم این حدیثو، ولی نه اینجوریش. اینجوریش که بدونم این حرفا و کلمات چقدر دقیق و گلچینه. اینجوریش خیلی تاثیر گذاشت رو من. سبک شمردن تا حالا یه معنای دیگه داشت برام، حالا یه معنای دیگه. حالا فهمیدم چقدر مسخره میگرفتم و سبک شمردن یعنی چی. خلاصه که اینجوری شده که فعلا چند روزیه که نه اول اول وقت، ولی خیلی مرتب و منظمتر، خیلی با اهمیتتر شده برام. بگذریم...)
پاشدم یهو دیدم غذا با سالاد میچسبه، وضومو گرفتم ایستادم سالاد درست کردن. مامان که اومد برنجو بپزه، بحثو کشوندم سمت همین خواستگاری اینا. گفتم باز بابا فعال شده؟ بگو نکنهها... گفت نه، تازه داره متوجه میشه چیکار کنه، میگه حتی بچهها چیزی نباید بفهمن، بین خودمون و مرتضی باشه. گفتم خداروشکر. بعد گفتم البته شما باید ده تا پسر دیگه میداشتین. سعی و خطاهاتون رو با من میکردین، بعد یاد میگرفتین که چیکار باید بکنین. اینجوری فایده نداره، تا بره چم و خم رو یاد بگیرین و متوجه بشین، ما تموم شدیم. دوتاییم کلا. یکم مکث کردم، گفتم حالا من نمیدونم، خودتون ببرین و بدوزین، هر چی شما گفتین من همونکارو میکنم. (کرم ریختم که بحثو بکشونم به جایی که خودم میخوام). گفت یعنی چی این حرفت مثلا؟ به چه درد میخوره اینجوری؟ کی اینکارو کردیم؟ گفتم همین که من هر چی میگم اصلا گوش نمیدین، کار خودتونو میکنن، یعنی همین دیگه. (به هدفم رسیدم) دو ماه شد تو رفتی یه زنگ بزنی. گفت نخیر، بابات اومد، گفت شوهر خاله طرف اومده گفته این دختره یه خواستگار دیگه هم داشته به همین بهانه رد کرده. حالا یه چیزی هست نیازی نیست تو بدونی. همین که گفته این قصدشو نداشته و رد کرده یکی دیگه رو هم و در مورد تو هم همشون راضی بودن جز خود دختره. چیزی بهم گفت که من دیگه بیخیال شدم. اولشم که زنگ زدم جواب ندادن، بعد دیگه بابات اینجوری گفت من خودم دیگه گفتم ولش کن.
وقتی اینا رو میگفت اینقدر بیخیال بودم که... بخاطر همون سجده و دعای پست قبل بود انگار... اصلا دیگه اینطوری نبودم که بگم حالا چرا بابا هی میره و میاد پشت اینا میگه. اصلا از کجا معلوم درست بگه این فامیلشون. چون دیگه تو دلم نیست. از دلم درش آورد خدا، گذاشتش یه گوشه خیلی دورتر از من. انگار که نبوده اصلا. همون غروری هم که دارم و اون شب دیدمش و اینا، خودشون علت بودن. به هر ترتیب این قضیه تموم شد رفت! ظرفیت علاقمندیم دوباره پر شد 🤣 احساس راحتی دارم الان خلاصه... بالاخره تکلیف معلوم شد.
-
روزی که اومدم سر کار اینجا، یه پسره بود چند روز زودتر از من اومده بود. همون نگاه اول یجورایی مرموز بود، تیک هم داشت انگار. من خوشم نیومد ازش. بقیه بچه ها همه بیست، ولی خب چیکار کنم از این خوشم نیومد دیگه. اما همدورهای بودیم و خلاصه کسی که برام میموند این بود. سعی کردم درکش کنم و باهاش جوش بخورم. لابلای ارتباطایی که باهاش داشتم، به شدت آدمی بود که گندهگویی میکرد و ادعا داشت، و قسمت دارک ماجرا این بود که خیلی دروغ میگفت. اینقدر دروغگو بود که حرفاش همه همدیگه رو نقض میکرد. ولی خب با بقیه هنوز اونقدرا نزدیک نشده بودم که بشینم خالهزنک بازی در بیارم پیششون و بگم این پسره اینجوریه. از طرفی، اگه زورم به نفسم برسه، سعیم اینه که در قضاوت افراد نسبت به هم تاثیر منفی نذارم. خیلی کار غیرقابل بخششی میدونمش. به هر ترتیب این پسره هی پیش من دروغ میگفت، تو جمع گنده میومد و من پیش خودم میگفتم ای ناقلا... این وسطا یه پولی از من قرض گرفت، گفت فردا بهت میدم و امروز ظرفیت انتقالم پره. فرداش شد سه چهار روز بعد! من که میدونستم دروغ میگه، ولی گفتم خب همکارمه و در که نمیتونه بره، دادم بهش. خلاصه هم پس داد، البته من آمار گرفتم ازش. کاری که هیچ وقت تو اخلاقم نبوده. زورم میاد دنبال پول بدوئم، زشته بنظرم، افت داره. ولی اخیرا چون ازم زیاد پیچوندن، دیگه از این پرسیدم تا بالاخره ریخت. یکی دو روز بعد، دوباره شب زنگ زد گفت پول میخوام و زدم به حسابت الان و اینا، منم باز با اینکه داستانش دروغ بود، پولو زدم. پولو براش زدم و اون که گفت الان برات شبا کرده اینقدر،دو هفته شد و هنوزم خبری نیست!
دیدم داره دیر میشه فقط به رانندهمون گفتم حواست باشه به این پول ندی، اذیتت میکنه. دو روز بعد یکی از همکارا بعد از ظهر زنگ زد گفت تو برا کسی پول ریختی؟ اول ناراحت شدم که این راننده رفته همه جا پر کرده و آبرو این پسره رو برده. بعد دیدم ای دل غافل؛ از همه بچههای واحدمون پول گرفته! خلاصه همه رو هم با دروغ و این داستانا. دیگه همه به هول و ولا افتادن. فرداش اونا تهدید و فلان. یه وضعیتی شده بود. به نجاست پولشونو گرفتن دو تا از بچه ها. قرار شده شنبه هم سکه بیاره برا من، منم قرض خودم و یکی دیگه رو صاف کنم و اختلافشو برگردونم بهش. خلاصه که گندی بالا آورد که کلا آبروی خودشو برد و احتمال اینکه عواقب بعدی هم داشته باشه براش زیاده. بدی ماجرا این بود که خلاصه تو یه واحد بغل همیم، زشته دیگه سر دو قرون تهدید و پول منو بده و اینا.
از اون طرف رییس اداره یهو بهش وحی شد که این پسره رو جابجا کنه. خلاصه بچه ها رفتن پیش سرپرست واحد گفتن بیزحمت یکم نگهش دار ما پولامونو بگیریم، بعد بفرستش بره. من از یه جهت خوشحال شدم، چون از این پسره کلا خوشم نمیومد و خب، از رفتنش خوشحال شدم. ولی از اون طرف خیلی فجیع و با بیآبرویی رفت و از این جهت دلم براش سوخت. کاش آدم عاقلتر و موجهتری بود. کاش طمع نمیکرد، دروغ نمیگفت... حالا برنامه دارم یه فرصتی که گیرم اومد و پولمم گرفته بودم، بگم آقا بیاین آبروشو نبریم دیگه. خدا اونقدری که رو آبروی بندههاش حساسه رو چیزی نیست. بتونم اینا رو آروم کنم خوب میشه. در هر صورت، تجربه جدید و عجیبی بود!
-
داشتم این فیلمه رو میدیدم. کلین مورفی رفت نشست رو صندلی پیرایشگاه، یاد بچگیش افتاد. یاد مردی که باهاش بزرگ شده بود و حالا بیمارستان بود. آروم اشکش اومد روی صورتش و پاشد زد بیرون. در امتداد چشمم و مانیتور، مامان نشسته بود و جدول حل میکرد. قلبم مچاله شد...
گذر زمان، همیشه برام موضوع دردناکی بوده. مثلا تیکه اول انیمیشن آپ، همیشه برام دردآور بوده و اشکمو در آورده. یا مثلا دیدار دوباره پدر و دختر اینتراستلار. آخ... ما چقدر ضعیفیم دربرابر زمان.
چند روز پیش تولدم بود. توی پست قبلی هم ننوشتم دربارش و الانم اگه حرفی دربارش نداشتم چیزی نمیگفتم. چیز باارزش و مهمی نیست به خودی خود. مث ساعت شنی میمونه که اصلا کسی توجه نمیکنه چقدرش ریخته. همه نگاه میکنن که چقدرش مونده. از این جهت مهمه که فکر میکنم! فکر میکنم احتمالاً حدود نصف زندگیمو گذروندم و واقعا چیز باحالی نبوده! چند روز پیش تولدم بود و فرهاد بهم پیام داد آرزوت چیه؟ منم تازه جریان اون تکیه و دسته عزاداری و اینا رو گذرونده بودم و ناراحت بودم. گفتم فقط آرزو دارم تموم شه. همه چی، همه اینا تموم شه... واقعا هم خیلی وقتا میخوام تموم شه. نه که من تمومش کنما، ولی تموم شه. این زندگی خیلی چیزی نداره واقعا...
امروز وقتی مامانو در امتداد مانیتور دیدم و کلین مورفی رو که دور روشویی توالت چمبره زده بود و به مادرش فکر میکرد... دلم میخواست زمان هیچ وقت نگذره. دلم میخواست بایسته و من تا ابد مامانمو نگاه کنم که داره مجله حل میکنه و روبروم نشسته. یا مثل الان که بابا جلوی تلوزیون خوابیده و زانو به پایینش دیده میشه فقط. آرزو میکنم زمان تا ابد بایسته و من هیچ چیزی از این تصویر رو از دست ندم. ولی مگه به خواست منه؟
فکر میکنم ما آدما چقدر ابلهیم! ابله نه خودخواه. گذر زمان خیلی قدرتمنده. مثلا انگار که ما آدما یه مورچه باشیم و زمان مثل یه رودخونه خیلی بزرگ و عمیق. ابلهیم چون هیچ وقت این رودخونه رو همونجوری که هست نمیخوایم. دیدین دیگه. همه یا میگن یادش بخیر، یا میگن کاش اینجوری میشد، یا دارن جمع میکنن و زور میزنن که بعدا یه کاری بکنن و یه چیزی بشه. بیخوده دیگه. انگار که اون مورچه بخواد اون همه آب وایسته. یا برعکس بره یهو. یا مثلا از وسط باز شه که اون مورچه بره توش دور بزنه و هر جاش بخواد وایسته. حقیقت اینه که اصلا اون مورچه در مقابل اون عظمت چیزی نیست که بخواد یا نخواد. حالا هر چی... نمیدونم چطور میشه درست خواست یا فکر کرد... نمیدونم...
-
امروز بعد صحبتام با مامان داشتم به این فکر میکردم که چقدر عادی زندگی کردم. عادی به معنای یکنواخت. معمولاً تصمیمهای درست گرفتم. هر جا هم خطا کردم، خدا کمکم کرده. یه گند به بار نیاوردم. یه حرکت نزدم که هیجان خاصی داشته باشه یا مثال زدنی باشه. یه اشتباه نکردم که بخواد الان اذیتم کنه. واقعا همیشه در چارچوب و مورد لطف خدا. اگر آدم اشتباه رو خواستم مثلا، اینقدر چرخیده چرخیده تا خدا بهم ثابت کرده که ببین بهش نرسیدی چون به درد هم نمیخوردین، اینم علتش، حالا برو پی زندگیت. ناراضی نیستما. ولی مبگم یکم هیجانم بد نبود... الان اینقدر وضعیت مناسبه که همیشه آمادهام که بهم بگن پاشو بیا بمیر؛ بدون هیچ درنگ میمیرم. هیچ چیزی رو اونقدرا نمیخوام. به اون شکلی که خیلیا جوونی کردن، جوونی نکردم. جوون جاهل نبودم... داشتم فکر میکردم کاش موقعیتش پیدا بشه مثلا یه کاری بکنم که بعدا بشینن بگن فلانی این یه کارو نباید میکرد. اینو نباید اینجوری میکرد. یه کاری رو یجوری شورشو در بیارم. نمیدونم... خیلی یکنواخت و آروم بودم همیشه. دلم هیجان میخواد. نمیدونم چجوری بگم...