خانه، حسین من
خونهام، اربعینه و یکی دو روزه این مداحی محمودکریمی افتاده رو زبونم. همون اولش البته. هر چند وقت یبار یه آهنگی اینجوری میوفته تو دهنم تا دانلودش کنم گوش کنم. اولین بار بود با مداحی این داستانو داشتم. یادش بخیر، چه کربلایی رفته بودیم با بچهها. بگذریم...
-
این مدت که پست نذاشته بودم چندین و چند بار میخواستم بیام بنویسم. ولی خب تنبلی کردم و حالا چقدر اون اتفاقات بیاهمیت شدن. الان پست قبلیم رو یه دوره کردم ببینم تا کجاها رو تعریف کرده بودم. خیلی چیزا این وسط هست هنوز، ولی خب میگم دیگه، بی اهمیت شدن... توی همین یه ماه، اتفاقات برای خودم حتی، اینهممه بیاهمیت شدن. فکر کنم زیادی جدی گرفتیم زندگیو. دو روز میگذره بی اهمیت میشن، دو روز دیگه بگذره فراموش. خود ما هم همینیم. کمکم برای اونایی که دوستشون میپنداشتیم!! بی اهمیت میشیم، و چند روز بعد، نیست.
-
یکی هم این وسط مسطا بهم گفت خیلی وسواسی هستی و همه چیزو میخوای بنویسی انگار. اینم شاید توی ننوشتنم بیتاثیر نبوده باشه.
-
کار خیلی خوب پیش میره. البته بیعدالتی و حرف زور هست بالاسرمون ولی کارمو دوست دارم. به موقع حقوق میگیرم. بیشتر از حقوقم احترام و پرستیژ دارم و سعی هم میکنم رفتار میانهرو و متعادلی داشته باشم.
پیرو ظلم و غیره... مثلا خیلی روزای تعطیل، حتی پنجشنبهها، واحد ما اجباراً باید بیان سر کار و به ازای این سر کار اومدن، هیچ چیز اضافهای نمیگیریم. در صورتی که خب مثلا باقی واحدا مثل آدمیزاد و مثل همه ادارات دیگه تعطیلن و همون حقوق ما رو میگیرن. شما حساب کن یعنی یه ماهی مثل این ماه، حدود هشت روز بیشتر کار کردیم و گوزم نگرفتیم! نه تعطیلکاری، نه اضافه کاری ویژهای نه هیچی! چی میشه گفت، بازم هیچی. ولی همین که توی این بیعدالتی توی یه گروه هستم، این موضوع رو قابل تحمل میکنه. گروهی که قبلاً بارها تلاش کردن که درستش کنن ولی نشده. نهایتاً شاید از طریق قانون و با شکایت و غیره بخوان یه کاری بکنن. به هر ترتیب کار خوبیه، خیلی خوبتر از قبلی.
گفتم شکایت... یه نصفه حقوق مونده ازم و دیگه وقت شکایته... خیلی خیلی سرانگشتی حساب کردم، هیچی نگیرم صد تومن میگیرم. دلیلی نداره شکایت نکنم حقیقتاً. شما پَستی رو ببین فقط، که دو ماه اول سال که من اونجا بودم و قرارداد نیومده بود هنوز، بعد که قرارداد اومد حقوق من یه نفر رو اضافه نکردن چون رفته بودم و حقوق پارسالو بهم دادن. ینی هیچی نمیشدا، میخواست پنج تومن مثلا اضافه تر بدن، ولی همونم نکردن. اینجوری نیروی کارو از یه شرکت بیزار میکنن، با یه کار احمقانه و در این حد بیاهمیت. البته اینا خب از پستی و ضعف شخصیتی مسئولین بالادستیه. به هر ترتیب، باید یه تحقیقی بکنم ببینم اگه میصرفه یه وکیل بگیرم و بذارم بالاسر کار. وقت طلا خریدنه...
-
چند هفته پیش مشهد بودیم. مشهد عزیز. مشهد شلوغ. از شلوغی خیلی بیزام، خارج از حدتصور و بیان. تو یه رواقی نماز جماعت خوندیم که تا حالا نخونده بودم. خیلی دنج و باحال بود. یجایی که دیگه احساس کردم سیمم وصل شده از خدا خواستم آدم درست منو تو مسیرم قرار بده و کد بینمون هم این بود که تو مرحله معرفی و اینا بشنوم اینو که تو مسئله اعتقادی و نماز و روزش آدم تعریفیایه. این که بود حالا باقی معیارا رو چک میکنم خودم، این موضوع معیار اولیه منه. واقعا هم دیگه داریم به نسلی که این چیزا رو دارن و براشون ارزشه، بدرود میگیم. خیلی نیستن جوونایی که نماز حتی بخونن الان... باید قبول کرد دیگه... گفتم خدایا شما این آدمو برای من پیدا کن، منم اگه بچه اولم دختر شد اسمشو به نیت حضرت زهرا میذارم زهرا و حفظ سلامتش هم با همین امام رضا. اسم زهرا برای خانواده ما کلا قفله. قبلاً گفته بودم فکر کنم، دو سه تا عمه با اسم زهرا داشتم، از بین رفتن تو بچگی. دیگه از اونجا ممنوع شده. شما حساب کن ده تا بچه هر کدوم میانگین سه تا بچه، باز یه نسل جلوترم همینجور نتیجه و فلان، هیشکی زهرا نذاشته دیگه. ما گفتیم اول نذرش میکنیم، بعدم برمیداریم. حالا اگه شد دیگه... اگه شرایط قبلی همه اوکی بشه، اینم درست میشه. با خدا معامله کردن و با خدا قول و قرار گذاشتن یه دنیای دیگهایه و من هر بار باهاش معامله کردم و قول و قرار گذاشتیم، صد برابر چیزی که خواستم بهم داده. اصلاً یه وادی عجیب و غریبیه...
-
این پسره همکارمون ایشالا همین یکی دو روز پول اون مال باخته رو تکمیل میکنه و قضیه ختم به خیر میشه. قضیه انتقالش به یه واحد دیگه که کنسله، ولی داشتم به یکی از همکارا میگفتم که عیبی نداره دیگه. مثل ماری شده که زهرش کشیده شده، خطری نداره دیگه! البته از مار بدون زهر هم من خیلی میترسم، ولی ... منظور اینکه خب میدونم که این آدم مشکل مالی داره و پول نباید داد بهش. از طرفی اینم میدونم که خیلی دروغ میگه و گنده گوزی میکنه و در نتیجه نباید خیلی حرفاشو جدی گرفت. همینا شناخته دیگه، شناخت به آدم ایمنی میده. نمیشه که همه رو از زندگیت بندازی بیرون که. همین که بشناسی اطرافیانتو و عیوبشون رو، در مقابلشون ایمن میشی دیگه. ایمن نه به این معنا که صرفاً از طرف ضربه نخواهی خورد، خود اون رابطه هم ایمن میشه و محفوظ میمونه. این شناخت از طرف مقابل اگه درست انجام بشه توقع و تصور از طرف مقابل برای آدم درست شکل بگیره و اگه آدم بخواد اون رابطه رو حفظ کنه، میتونه رفتاراشو بطور مناسب تنظیم کنه. به هر ترتیب این جریانم ایشالا این چند روزی تموم میشه. جزئیات خیلی داره، ولی مهم نیست...
-
دارم تو کار پیشرفت میکنم و کارو یاد میگیرم و با سرعت بالا پیش میبرم و این خیلی خوبه. یه بار که یه مسیرو طی کنم متوجهش میشم و حس میکنم نیروی نسبتا خوبی باشم. هنوز به اون سنی که هیچی تو مخم نره نرسیدم (البته معتقدم به سن ربط نداره و یه مسئله ذهنیه و آدم میتونه تا روز آخر زندگشیم یاد بگیره) و مث قدیما یه چیزی رو با یه بار تجربه کردن خوب یاد میگیرم و مسیر اجرایی خودم رو بنا بر میزان گشادی و نوع نگاهم به مسئله میتونم بسازم. همین حالا چندتا فایل ساختم و دسترسیای خودمو دارم و دارم پیش میبرم کارا رو. از طرفی خیلی نسبت به چیزی که باید، شجاع شدم و میرم میزنم تو دل کار. معمولاً اینطور نبودم، ولی اینجا اعتماد به نفسم بیشتر شده. چندتا پروژه سطح شهر دارم و مثلا وقتایی که تنهام و دارم برمیگردم خونه شاید برم سر بزنم و نیم ساعت با مردم محل و کارگرا و اینا صحبت کنم و فلان! منی که سرمو سختم بود تو خیابون بالا بگیرم و زورم میاد دو کلمه حرف بزنم از شدت درونگرا بودن و اجتماعی نبودن! ولی خب دوست دارم اینی که تو کار هستم رو. کمکم دارم تو شهر ارتباطات خودمو پیدا میکنم و با آدما آشنا میشم و به همون شکل، خودم شناخته میشم، حالا چه از طریق خودم و کارم و چه از طریق صرفاً توی اجتماع بودنم (که تو تمام این بیست و هفت هشت سال هیچ در اجتماع نبودم) و چه از طریق ارتباطات خانوادهمون، علی الخصوص پدرم که خیلیا توی شهر میشناسنش و شکر خدا بیشترم به خوبی. به هرترتیب زندگی جریان داره و دارم آروم و بیتفاوت جلو میبرمش تا ببینم تا کجا تلخیا و شیریناش رو قراره بچشم و از کجا تموم میشه دیگه اینجا بودنمون.
سلام ، عزاداری هاتون قبول
بند ۶: ان شاالله 🌷💖