بیشتر از همیشه
همینطور که روزا میاد و میره آدما هر روز بیشتر از قبل تنهایی رو یاد میگیرن. این دنیا و این زندگی، خیلی فرق داشت با اون چیزی که ما تصورش میکردیم. هر چیزی که تا امروز بقیه بهم گفتن و نفهمیدمشون، فقط نیاز به زمان داشت تا خودم زندگیشون کنم! پس آدما کی میخوان یاد بگیرن حرف زدنو؟ کی قراره به بچهه یاد بدن حرف شنیدنو؟ باور کردنو؟ بیخیال شدنو؟ نه... مگه اصلاً باید بیخیال چیزی شد؟ مگه میشه بیخیال شد و بازم زنده بود و زندگی کرد؟ اصلاً نمیشه. ولی خب کیه که وقت داشته باشه یه عمر کار کنه تا بتونه یه زندگی بخور و نمیر داشته باشه و همزمان بره دنبال آرزوهاش و بشینه رو قلهی خوشبختی؟ و در کنارش اهمیت بده به آدمای اطراف و محیط دور و برش، اونطور که خودش از خودش راضی باشه...خودش از خودش راضی باشه که دمم گرم تونستم برسم به اونایی که میخواستم! دمم گرم که یه لحظه هم وقتمو تلف نکردم. دمم گرم که... یا اصلاً واقعا کی وقت داره که بتونه طوری زندگی کنه که خودش از خودش راضی باشه؟ این زندگی حتی نمیتونه کوچیکترین خواستههامون رو هم برآورده کنه.
.: اینا خلاصه حال و وضعیت امروز منه!
یه بینیازی شدیدی درونم بهوجود اومده که اصلا دوستش ندارم! از اون اتاقی بیرون اومده که هیچوقت نباید درش رو باز میکردم حتی. بینیازی در ظاهر کلمه قشنگیه ولی به نظر من مهمتر اینه که واقعاً از کجا میاد؟ بینیاز بودن شاید دو طرف یه خط به اسم «رسیدن» باشه! اون بینیاز بودنی خوبه که ته خطه نه اولیش! طرف میگه من بینیازم چون اون چیزی که میخوام رو دارم. من ته خط رسیدن خودمم! آقا... پول میخواستم، بهش رسیدم! بی نیازم...(چه بینیازی حقیری). آرامش میخواستم، دارم زندگیش میکنم؛ بینیازم! ته تهش مثلا میگه خدا رو میخواستم، حالا همیشه حس میکنم دارمش. تهته رسیدن همینه دیگه، نیاز به هیچچیز ندارم. بی نیاز مطلقم! ولی چقدر طولانیه این خط رسیدن؛ -طولانیه به اندازهی خواستن- چقدر پیچ و خم داره این آرزوی دراز! -پیچیدهاست به قدر بودن-
من توی بیست و شیش سالگی تازه اول رسیدنم، تو بخون دقیقا توی نقطهی نرسیدن. بیست و شیش سال خواستنم قد کشیده و بودنم تو خودش هی گره خورده و هی گره خورده. ته رسیدنم کجاست؟ نمیدونم! تا کی قراره خواستنم بالا بره؟ نمیدونم! انقدر قَد کشیده که کل زندگیمو سایه انداخته. این روزا حس میکنم خواستن مطلقم، تو نرسیدن مطلق. و توی ذهنم هر روز بیشتر میخوام و پیرتر میشم و بیشتر نمیرسم. نمیدونم کی ولی یه روزی خیلی دیرتر (که وقتی بیاد و زندگیش کنم، طعم هوایی که امروز سرکشیدمش هنوز توی گلومه) من هنوز اول رسیدنم، و بینیاز بودنی که میخوام روبروم. میترسم از اون روز که دیگه بودنم ته بکشه و خط رسیدنم بشه یه خط صاف، به قدر همهی خواستنهام از بینیازی دور باشم؛ اما خوب ببینم اون چیزی رو که، یه عمر پشت پیچ و خم رسیدن یا نرسیدن (واقعا نمیدونم کدومش) نمیدیدمش.
ولی امروز من بینیازم. دوست دارم وانمود کنم به اینکه نمیدونم فرق بین رسیدن و نرسیدن رو. دوست دارم باور کنم که ممکنه یه روزی بیاد که نفهمم الان سر خطم یا ته خط. میگن تشنه بودن و سراب دیدن یه جورایی آخرین تلاشهای بدن برای نجاته. حالا فرقش چیه با وقتی که عمدا وانمود کنی که رسیدی ولی نرسیده باشی؟ شباهت هر دوتاش اینه که نجات پیدا نمیکنی ولی لااقل امید و آرزویی هم نداری. ولی خب باید خیلی دروغگوی خوبی باشی که بتونی حتی به خودتم دروغ بگی! یا خیلی سادهلوح که حتی دروغ خودتم باور کنی!
امروز؛ من یه دروغگویِ سادهلوحِ بینیازم که -نه از بیرون-، یکی از درون خودم ایستاده و منزجرکنندهترین نگاه ترحمآمیزی که بشر در طول حیاتش تجربه کرده رو بهم میندازه.