آیینه
امروز همینطوری یهویی پاشدم رفتم جلوی آیینه خودمو ببینم. یعنی همینطوری که نشسته بودم و تو گوشم آهنگ۱ پخش میشد و توی فکر بودم، رفتم جلوی آیینه ایستادم.
درد دل من دواش میدانی تو...
سوز دل من سزاش میدانی تو...
من غرق گنه پردهی عصیان در پیش...
پنهان چه کنم؟ که فاش میدانی تو؟؟۲
شعر... کلمه... چقدر موثرن توی زندگی من... هوا میمونن! -آدم بدون حرف، بدون شعر، بدون کلمه؛ هنوز آدمه؟ تصور هولناکیه!- از شعر که بگذیم آهنگ رفت توی کوچه پسکوچههای ذهنم و شد کلی سوال! من واقعا چی هستم که خودم نمیدونم و میدانی تو؟ خب آدم وقتی میخواد یه چیزی رو بشناسه میره نگاهش میکنه دیگه! تو فکر خودم رفتم جلوی آیینه، که ببینم واقعا خودم رو چی میبینم؟ وقتی تو فکرت میری جلوی آیینه، قد و هیکل و مدل موهاتو نمیبینی! اونو به چشم ظاهر میبینن؛ با آیینههای معمولی. وقتی نمیدونی واقعا چی هستی، خب چه اهمیتی داره که بدونی چجوری بنظر میای؟ داره میخونه:
گفتی که به دل شکستگان نزدیکی...
ما نیز دل شکسته داریم... ای دوست۳
عجیب دلشکسته ام. از چی نمیدونم! از کجا و چرا؟ نمیدونم! چرا نمیدونم؟ نمیدونم! چرا پس هیچی یادم نمیاد؟؟ این همه دلشکستگی بالاخره از کجا اومده؟ باید بشه گردن کسی انداختش دیگه! یه زمانی، یه جایی، یه اتفاقی... پس چرا از هیچ کسی عصبانی نیستم؟ از کسی ناراحت نیستم؟ تو فکر خودم که غرق میشم، انگار یه دیگ پر آبم که میخواد با یه کبریت از داخل بجوشه. آروم... آروم... آروم... خیس عرق میشم. گُر میگیرم، توی خودم پیچ میخورم ولی نمیدونم از کجا میاد این آتیشِ کوچیکِ سوزان. یهو یه تصویری اومد جلوی صورتم، انگار داشتم خودمو میدیدم.
پریشان؛ ایستاده توی یه کویر، جام شراب شکستهای توی یک دست و سرمست از نوشیدن شرابی که از ترک جام به قدری ریخته که همهی زمین رو نم دار کرده! نجاستی که انگار از ازل ریخته و تا ابد قراره بریزه روی زمین. قرار نیست هیچ وقت هم تموم بشه. ژولیده پوش و سرخ چشم و پریشان مو... ایستاده روبروی من و خیره در چشمهام. مثل خیرگی کسی که نه میداند به چه چیزی نگاه میکند و میخواهد بداند! بیتفاوت اما خیره، عجیب تکان دهنده... . جامی از سرخی، خون؛ و از جوشندگی و طراوت، قلبی توی دست!
جز وصل تو دل به هرچه بستم توبه
بی یاد تو هر جا که نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صد بار
زین توبه که صد بار شکستم توبه۴
----
۱) علیرضا قربانی- میدانی تو
۲-۳-۴) ابوسعید ابولخیر