14010211 کارگاه
قبل اینکه بیام اینجا شروع کنم به نوشتن یه دنیا حرف داشتم./
رفتم اون یکی وبلاگمو یه سر و سامونی دادم و کانال تلگراممو توش گذاشتم تا راحتتر بتونم کارمو تو تلگرام انجام بدم./
شاید تا یکی دو ماه دیگه تلگرامم رو عمومی کنم و ملت رو عضو بگیرم یخورده شلوغ شه حرف بزنم توش./
حال و حوصله جمله بندی ندارم./ میخوام جملات کوتاه بنویسم./ نمیدونم چه کرمیه ولی دوس دارم بعد نقطه اسلش بذارم!./
دیگه نمیخوام!
در کل چیزی که الان تو ذهنمه ایناست:
باید برا کنکور سینما بخونم و قبول شم. لااقل به اندازهی پول مجموعهای که خریدم باید تلاشمو بکنم!
حالم از کار و زندگیم به هم میخوره. نه زندگی دارم نه کار درست و حسابی. کل زندگیم شده کار و خواب. از همه دور شدم. از اولشم به کسی نزدیک نبودم!
بغیر کنکور چندتا داستان و فیلمنامه دارم. دوست دارم اونا رو هم تموم کنم.
خیلی دوست دارم یه مجموعه از شعرام هم جمع و جور کنم تا چاپشون کنم. نه حال و حوصلهش رو دارم. نه اعتماد به نفسش رو. نه واقعا شعرش رو! بیخیال...
ولی دارم به این فکر میکنم که باید اول مجموعه شعرم رو چاپ کنم یا اول داستان کوتاه؟! هر دوتاش کاملا در مرحله فکره!
کاملا معتقدم مرز بین رویا و واقعیت داره روز به روز برام کمرنگ تر میشه. میتونم وسط خیابون داد بزنم. میتونم توی رویا و فکرم هم یه کسی باشم که نمیشناسمش و مودب توی ذهنم بشینم روبروی خودم و همینجوری مثل بز به خودم نگاه کنم و از اینکه با خودم تنهام، خجالت بکشم. از اینکه نمیتونم سر صحبتو با یه آدم غریبه باز کنم.
بعد اینکه حدودا یک ساله اینجا دارم کار میکنم، آدمایی که باهاشون کار میکنم همون قبلیان. یعنی همکار همکاره، رییس رییسه. نظافتچی نظافتچی. شاید شخصیتشون رو بهتر شناخته باشم یا شاید اسماشون عوض شده باشه و با یه آدم دیگه جابجا شده باشن، ولی در کل همه چیز مثل گذشته بی حس و حال و بی روحه. فقط اینکه تا چند ماه پیش رییس فقط رییس بود، الان با حفظ سمت اسمش فرهاده. هیچ وقت با خودم کنار نیومدم که با بزرگترم چجوری صحبت کنم. فعل ها باید جمع باشه یا مفرد؟ اسم کوچیک یا مهندس؟ نمیدونم. هر جفتش رو قاطی استفاده میکنم و با فکر کردن به همین موضوع کوچیک مخ خودمو میگام!
مهندس فکر میکنه وقتایی که جدی صحبت میکنیم، حالم خوب نیست. من رد میکنم. قبول میکنه و میخنده. ولی باور نمیکنه.
با چند سال پیش خیلی فرق کردم. قبلا آدم خوشحالی بودم و فکر مکردم خوشبختم.
الان آدم شادی نیستم ولی فکر میکنم خوشبختم. از زندگیم هم راضیم. به آینده هم امیدوارم. ولی غمگینم. من الان همه ی مختصات یه آدم با زندگی عالی رو دارم و غمگینم.
غمگینم چون به اندازه ی همه ی آدمای دنیا غم و غصه میخورم. غصه ی فقر و نداری یه بچه ده ساله که پدرش معتاده و مادرش قهر کرده رفته خونه ننه باباش و توی خونه داره سیگارای باباشو دود میکنه رو میخورم. غصه پیر زنی که تو شلوارش ریده ولی دخترش حاضر نیست پاشه یه دست لباس براش بیاره و داره از بوی شاش خودش خفه میشه رو میخورم. غصه پدری که عاشق زندگیشه ولی به هیچ زبونی نمیتونه عشقش رو ابراز کنه رو میخورم. و هیچ کدوم از این آدم ها رو نه میشناسم نه تجربه کردم. من از فکر کردن زیاد غمگینم. از داشتن فرضیات زیاد غمگینم. از بزرگ بودن دنیا.
# الان برگشتم چیزی که نوشتم رو دوباره از اول خوندم. وقتی داشتم تایپ میکردم حال و حوصله این کارو نداشتم ولی یجور کرمی افتاد به جونم که برگردم از اول بخونمش. حالا یادم نمیاد داشتم چی میگفتم. غمگینم... هنوز غمگینم ولی نمیدونم چرا!
در کل بنظرم دنیا نه ظالمه، نه بیرحمه، نه رقابتیه، نه خوشبختی و نه موفقیت یسری چیزای رسیدنیای هستن، نه هیچی. در کل بنظرم دنیا واسه غصه خوردن ساخته شده. تو بگو واسه آدم شدن، سخت شدن. خدا بگه واسه عبادت کردن. اصلا هر کی حرف خودشو بزنه. من غصه همینم میخورم. هرکی حرف خودشو میزنه.
الان دوست دارم یکی باشه بشینیم مث خر با هم صحبت کنیم. میدونم خر حرف نمیزنه ولی ما یه سال تموم تو مدرسه از معلممون فحش خوردیم، آخر سل گفت من بهتون میگفتم خر یعنی بزرگ! خر خون یعنی زیاد خون. خر پول یعنی زیاد دار. خب حتما خر حرف هم یعنی زیاد حرفزن. دوس دارم یکی باشه مث خودم ده تا گوش داشته باشه، پنج تا دهن. مث خر حرف بزنه و مث دوتا خر گوش بده.
الان دوست دارم به اون چیزایی که دوست دارم برسم برسم. و دوست دارم انقدر غصه بخورم که تموم شه. ولی تمومی نداره بی ضاحاب. و دوست ندارم یه بار دیگه برگردم اون نصفه دیگهی اینی که نوستمو بخونم. و دوست ندارم دیگه بنویسم. ولی دوست دارم بعدا بر گردم. هر روز برگردم اینجا بنویسم. بنویسم. بنویسم. ولی ارادشو ندارم. هیچ وقت آدمی نبودم که اراده داشته باشم واسه انجام یه کاری. دوست دارم اینجوری نبودم-_- تف توش
بسه دیگه خیلی نوشتم. برم درس بخونم. نماز بخونم. خوشحال باشم، غصه بخورم...