14010211-2 هنوز کارگاه
پست پایینی رو که گذاشتم رفتم تو صفحه وبلاگ یه سر بزنم و برم دنبال زندیگ. آقا چه حالی داشتم... نمیدونم چندتا پست از عشق گذاشتم. بشین سر جات باباااا!
فک کنم تهشم نوشته بودم بازم برمیگرد ادامه میدم و شما رو از نظریات فیلسوفانه و عمیق(اً احمقانهم) آگاه میکنم.-شاید اگه دوباره بخونمشون از اون چیزی که تو پرانتز نوشتم پشیمون شم و ببینم چقدر خوب گفتم و به خودم آفرین بگم، ولی کی حال داره؟؟ عشق سیخی چند؟؟-
الان داشتم یه کلیپی میدیدم یه نویسنده ای بود که اسمش یادم نیس! خیلی معروف بود ولی. آدم عجیبی بود. هر چی گشتم دوباره اسمش یادم نیومد. خلاصه... ازش پرسیدن عشق رو چی میبینی؟ گفت مث اون لحظهای که آسمون داره روشن میشه و خورشید داره میاد بالا و همه چیز خیلی نامفهوم و گنگه. بعد طرف ازش پرسید یعنی به همین سرعت از بین میره؟ بعد چواب داد، آره با اولین چیزی نور از واقعیت از بین میره.
خب در کل بد نمیگه ها. ولی من خیلی خیلی بیشتر به عشق معتقدم. زودگذر نیست. نا معلوم و گنگ نیست. ولی نمیدونم چیه. حالا الان که حال ندارم درباره ش بنویسم. ولی خب بنظرم تا ایجا ازش بهره ای نبردم. هر چیزی و هر کسی که حس میکردم عاشقشم یا مثلا عاشقانه دوستش دارم... بخاطر انکه از بیانش عاجر بودم فقط برام عذاب بودن. از دیدنشون. از اینکه نمیتونستم حس واقعیمو رو بهشون بگم عذاب میکشیدم. و میکشم.
و توی تنهایی خودم از این عذاب کشیدن غصه میخورم. پس فکر میکنم عشق اگر اونی که من فکر میکنم باشه باید حتما دوطرفه باشه. یا شایدم نه... عشق همین وجود عذاب آور و غصه سازه. در این صورت عشق اصلا چیز خوبی نیست، ولی قطعا اعتیاد آوه. هر وقت غم و غصه کم میاری میری سمت آدمی که نتونی دوست داشتنت رو بهش ابراز کنی و بعد از کامل شده این چرخه معیوب دوباره از لحاظ بدحالی و غم و غصه شارژ میشی... و تا ابد همینه! این نیست ولی... هست؟
همینجوری که داشتم تایپ میکردم به این فکر کردم که مثلا میتونم اینا رو تو کانال تلگرام بذارم یا نه... بعد یادم اومد یهو که میگفتن مخاطب امروزی حال و حوصله نداره متن بلند بخونه و فلان. پس شاید مناسب نباشه. خب پس به درک! نمیذارم.
مخاطب امروزی شاید دوست داشته باشه دروغ بشنوه. شاید دوست داشته باشه من چیزی که نیستم باشم و چیزی که نیستم بنویسم و ... . خب بره خودش بنویسه.
آدما همه همینن. من خودم... بذا با مثال بگم. نه ولش کن. مثالش رازه. نمیگمش! فرضا تو یه رابطه عاشقانه ولی... میبینی دختره دوست داره طرف مقابلش قدش بلند باشه، وضع مالیش خوب باشه. آدم خوش ذوق و مودبی باشه. تر و تمیز باشه. حرفاشو بفهمه و حرف زدن بلد باشه و الی آخر. فکر میکنه یکی هست که همه اینا رو داره. یه مدت میرن با هم میچرخن و فلان. بعد مث این روابط مسخره و تخمی امروزی فک میکنن که رابطشون با هم تموم شده و فلان و خیلی با ادب و احترام از هم جدا میشن.
بعد دختره میه با یه پسری که پول داره و تر و تمیزه. صداش مریضه و وقتی حرف میزنه هیچ دنیای مشترکی با دختره ندارن. تقریبا به حرفای دختره گوش نمیده و هر بار نوبت خودش میشه حرف بزنه انگار دوباره حرفی که داشت میزد رو ادامه میده و توجهی به چیزی که شنیده نداره. به هیچ وجه هم مودب نیست. به هیچ طریقی. ولی این دختره باهاش میمونه.
حالا میخوام بگم مهم این نیست که مخاطب الان چی میخونه و با چی خوشه و فلان. کوتاه میخونه؟ بخونه. آمموزنده میخونه؟ بخونه! هر چییی
ولی اینکه خواسته اصلیش چیه و اینکه تا چه حد ازش کوتاه اومده مهمه. هیچ آدمی نیست که بگه من فلان غذا رو بعنوان غذای مورد علاقه م دوست دارم، ولی فقط یه قاشق! نه! همه میگن من فلان غذا رو دوست دارم و میخوام انقدر بخورمش که بترکم!
میخوام بگم اگه طرف با نوشته حال کنه، با فضاش حال کنه، با هررر چیزی که توشه و ما در نظرش نمیگیرم حال کنه تا صبح میخونه! ربطی هم به تعداد بندها و خطاش نداره. ولی خب آره، همه یه خط رو میخونن. بدون اینکه ناراضی باشن! یا حتی راضی! اصولا نوشته های کوتاه اونقدر ناچیزن که اصلا به اندازه ی کافی حس انگیز نیستن که آدم بخواد ازشون متنفر باشه یا عاشقشون باشه. میخونن و تمومش میکنن و میرن پی زندگیشون. شاید نهایتا برای اینکه نشون بده ببین فلانی چی گفت یه مدتی یه جایی نقلش هم بکنن. ولی همونا هم وقتی بخوان بگن ببین چقدر خوب گفته میتونن خیلی راحت دو ساعت تموم درباره اون یه خط صحبت کنن و شرحش بدن. پس همون آدما هم عاشق اون خط نیستن. عاشق داستانی که پشت اون خط میبینن هستن و اون چیزی که مخصوص خودشونه.
خلاصه که من اصلا برام مهم نیست کسی اینو میخونه یا نه. فعلا برا خودم مینویسم و خودم هم شاید بعدا نیام بخونمش! ولی خب شاید یکی هم باشه که دوست داشته باشه این چرت و پرتا رو و بخواد بخونشون. و تا تهشم بخونه. ول کن بابااا
برم دیگه