۱۴۰۱۰۲۱۳ کارگاه
دقیقا یک ماه پیش روز آخری سیزذه بدر بود. الان حتی یادم نمیاد کجا رفته بودیم! آها... اونجا!
آدم خیلی موجود عجیبیه. گاهی اوقات از یسری چیزهایی احساس رضایت میکنیم که خیلی خجالت آوره! مثلا امروز وقتی فهمیدم که اون کسی که میخواستمش و بهش نگفته بودم، آدم سالمی نبود... سربسته بگم حالا!
خب مرد حسابی چرا باید از خرابی یه نفر تو خوشحال باشی؟ خجالت آور بود! البته دقیقا این لحظهای که به خودم اومدم و اینا خجالت کشیدم ولی حس رضایتی که توم ایجاد شد هنوز باهامه! و الان از این موضوع حتی خجالتم نمیکشم! آم موجود خیلی عجیبیه!
عادت دارم وقتایی که از سر کار میرم خونه با از خونه میزنم بیرون که بیام سر کار تابلو اعلانات مسجدا رو یکی یکی تو مسیر چک میکنم ببینم اعلامیه آشنا میشناسم یا نه. چند روز پیش اعلامیه یکی از معلمای دوران راهنماییم رو دیدم روی دیوار. عجیب بود. انگار یه گمشدهای رو بعد چند سال پیدا کرده باشی! همزمان که اعلامیشو میدیدم یه حس رضایتی بهم دست داده بود که آهاااا، بالاخره اونی که چند وقته دنبالشم رو پیدا کردم! بدتر از اون هم این که انگار نمیخواستم توی این موفقیت غرور زمینم بزنه. خیلی زود رد شدم! حتی نفهمیدم کی تشییع میشه و کجا دفن!(البته اینکه کلا نمیتونستم برم سر مزارش هم بی تاثیر نبود قطعا!) خلاصه که آدم موجود عجبیه!
به جا تو کتاب هویتِ میلان کوندرا میگه از مرگ بچهم راضیم! بودنش باعث میشد همش به این فکر کنم که من مسئول یه آدم دیگه توی زمینم که باید سعی کنم دنیا رو براش به جای بهتری تبدیل کنم و باید دنیا رو اونطوری که هست و یا بهتر از اون بهش نشون بدم و اینا... و از اینکه الان تنهام و مسئولیتی ندارم راضیم! خب این خیلی عجیبه!
این رضایت از یه جای ترسناکی میاد. یه چیز ترسناکی توی آدم هست که میخواد بچهش بمیره! که میخواد عزیزانش رو از دست بده و اعلامیهشون رو رو دیوار ببینه! میخواد معشوقههای خیالیش هم خائن باشن! بر خلاف اون چیزی که آدم تو خودآگاهش اون رو میخواد. و این ترسناکه! خیلی ترسناک! میترسم از خودم! از اون چیزی که درونم هست و نمیدونم زورش چقدره! اگه روبروش بایستم کی اون یکی رو مغلوب میکنه!؟ آره... از خودم میترسم، خیلی هم زیاد!
هنوزم حوصله اینکه برگردم غلط املایی و نگارشی از خودم بگیرم رو ندارم. قرار نیست نوشتههای وبلاگمو چاپ کنم که! همینه که هست!!! االبته میگم از دیروز و پریروز و ماه گذشته حالم بهتره ولی بازم حالشو ندارم دیگه! تقربا مشخصه چی دارم میگم. دیوانه حالا کی اینا رو میخونه حالا!! :))
هر روزم نشد یه روز در میون مینویسم! راضیم از این وضعیت! نوشتن خیلی آدمو سبک میکنه!
شاید رفتم دنبال یه آدم به درد بخور گشتم که بشه بهانه شعرهای عاشقانهم. کرمه دیگه! وگرنه الان حالم خیلی هم خوبه---
برم شعر امروزم نصفه مونده ایشالا تموم شه