14010220 کارگاه
تلگرافی نوشتن رو توی وبلاگ بیشتر دوست دارم. منظورم همینه که جملات کوتاه باشن. زود نقطه بذاری! حالا شاید اصلا اسمش چیز دیگه ای باشه! نمیدونم. تویتری نوشتن شاید!
اصلا یه حال عجیبی دارم. به یه بیخیالی عجیبی مبتلا شدم که اصلا همینجوری مثل باد اینور اونور میشم. نه چیزی روی من تاثیری میذاره و نه من روی چیزی تاثیری میذارم. صبح ساعت شیش صبح میام سر کار و از همون صبح از کنار آدمای مختلفی رد میشم. یه رفتگر توی خیابون. راننده. همکار. دوست. و هیچ حرف خاصی بینمون رد و بدل نمیشه. حرف نزدن خودش یه کاری کردنه! ولی سلام چه خبر الکی گفتن، جوابای بیخود و بی معنی -مثل پیام های دیفالت گوشی- به هم دادن و اینا نه! اینا میشه غیب شدن و هیچ کار نکردن و در هیچ تاثیر دوطرفهای شریک نشدن. آره، و بعدش هم میام خونه. بازم سلام میکنم. معاشرت میکنم. سریال میبینم. غذا درست میکنیم و غذا میخوریم و اینا... ولی همه اینا به این معنی نیست که دارم کاری میکنم. چون حقیقتا اینا چیزاییه که باید انجامشون بدم. چیزایی که من باهاشون تعریف میشم. من از در وارد میشم سلام میکنم(حتی به خونهی خالی!) من از هیچ فرصتی برای شوخی و مسخره بازی غافل نمیشم! من... من نفس میکشم. آره! نفس. میفهمین چی میگم؟ تاحالا شنیدی به کسی بگن چیکار میکنی بگه هیچی... نفس میکشم! نه دیگه! معلومه نفس میکشی! نفس کشیدن کاریه که حتما باید انجامش بدی! اصلا دست خودت نیست که بکشی یا نه! داستان از این قراره کلا
شاید تا یه هفته پیش اینا بود( توی همین مطالب وبلاگ میشه دیدش) که یه کاری میکردم. دیگه هر روز اگه نه؛ یه روز در میون میرفتم صفحه اینستاگرام یکیو چک میکردم که ببینم عکسشو عوض کرده یا نه. خب برای اون کاری نمیکردم ولی خب خلاصه برا خودم کاری بود. اون هیچ تاثیری از این کار من دریافت نمیکرد ولی من با تغییر عکس یا حتی دیدن همون عکس قبلی هر بار یه حس جدیدی برای ایجاد میشد. تاثیر میگرفتم از اطرافم. اون موقع زنده تر از الان بودم! وقتی بیخیال طرف شدم با خودم گفتم آره، یه نفسی تازه ای میکشم باز. ولی خب واقعیت این بود که فقط همون نفسو دارم میکشم. هیچ کار دیگه ای نمیکنم! یه وقتایی از این چیزایی که اینجا مینویسم خجالت میکشم! اگه کسی که منو میشناسه بخونشون چی!؟ خیلی خل و چلم! آره
رفتم دو فاکینگ ملیون تومن دادم جزوه خریدم برای کنکور. منی که تا دو سال پیش... نه. تا همین یه سال پیش همچین پولی رو هیچوقت تو حسابم هم نداشتم به همین سرعت و با همین بیخیالی رفتم همچین خرجی کردم! (شما سرعتشو نمیدونین! ولی باور کنین خیلی سریع بود) بخوام از خودم بگم من از اون آدمایی ام که پول براشون مثل علف خرسه. نمیدونم چرا این جمله یجور تعریف به حساب میاد تو فرهنگ ماها! احتمالا برمیگرده به اینکه آدما باید قانع باشه و شاکر باشه و ... . ولی واقعا پول علف خرس نیست. آدمی که پول براش اینقدر بی ارزشه ولی یه ایرادی داره! نه اینکه پول همه چیز باشه. ولی خب همه ارزش زندگی مادی ما به همین کاغذاست دیگه. به همین عددی که پشت مانیتوره. یه هرچی حالا! خوبه آدم به فکر زندگی غیرمادیش هم باشه ولی بی توجهی کامل به پول و مادیات هم آدمو از آدم بودن دور میکنه. نمیخوام به کسی توهین کنم ولی برای خودم به شخصه حس میکنم همونقدری که برای پولی که دارم ارزش قائل نیستم، خودمم آدم بی ارزشی ام! و جالبه که الا که دارم فکر میکنم فقط برای پولی که دارم ارزش قائل نیستم! پولی که ندارم اتفاقا خیلی برام مهم و ارزشمنده.
دیگه زندگی داره یخورده لوس و بیمزه میشه. همش هی باید تلاش کنی حالت خوب باشه و دنبال دلخوشی باشی و دنبال دلخوش کردن. تا یه دیقه به حال خودش میذارش باز میشه دیو و میاد سراغت! دوست دارم من بیخیالش بشم و برم یه گوشه ای برا خودم بشینم. زندگی هم به خود بخود خوب باشه. خسته کننده شده واقعا. نمیدونم چی میگم! واقعا نمیدونم. بذا برم فونت وبلاگو عوض کنم و اینا باز بعدا یچیز دیگه مینویسم. الان آخراش چرت و پرت شد فک کنم/