4010222 کارگاه
این که عدد عنوان مطلبو انگلیسی مینویسه خیلی رو مخه! حوصلهم هم نمیگره درستش کنم. یه راه بلدم که حسش نیست. راه سادهتر و کم تحرکتر هم ندارم. تف
همشم شده از کارگاه. کلا همینه وضعیت زندگیمم. همش کارگاه... کار... گا... ولی تایپ کردنو دوست دارم. حس میکنم یکی از دلایلی هم که بیشتر تو کارگاه دارم مینویسم این باشه که این کیبرده خیلی خوبه :) حالا... البته اینکه خونه هم کلا به هیچ کاری نمیرسم و یا خوابم یا سعی میکنم کلا در اختیار خانواده باشم و یخورده طعم زندگی آدمیزادی رو بچشم هم یه دلیل بزرگه قطعا. حتی از صفحه کلید خوب هم بزرگتر!
آقا این راننده نموده ما رو. همش قر. همش دعوا... امروز سوار شدیم بیایم دیدم دعوا و بحثه باز تو ماشین! حالا ساعت چند؟ 6:20 صبح! وات د فاک واقعا؟؟؟؟ خدایی چه فعل و انفعالاتی تو ذهن آدمیزاد رخ میده که باعث میشه شیش صبح بحث و دعوا داشته باشه؟ بابا وللل کن! من 6 صبح بلانسبت ک... بذارن حال ندارم بگم یواشتر! بخیال مرد! شصت سالت شده! به خودت بیا! حالا اینکه مقصرم هست رو کلا بذاریم کنار.
داستان کلا اینجوریه که... بذا برم اول اولش. گل بگیرن در این مملکت خراب شده رو که انقدر وضعیت کار خرابه که الان تمامی سلاطین و پادشاهان مصر نشستن لبه جهنم میگن: اگه ما ملت این زمان ایرانو داشتیم بجای چارتا (نمیدونم شاید سه تا یا هر چی) هزار تا هرم بزرگ و فرا بزرگ و سوپر اعظم هم میتونستیم بسازیم. میخوام بگم انقدر کار نیست و از بالا همه دستشون تو جیب این و اونه که به هر بیگاری راضی میشیم. نهایتش هم اعتراض کسی بکنه روندش اینجوریه که تو میگی آقا... این شرکت ما پول ما رو نمیده و دارن حق ما رو میخورن. من این وسط نمیدونم چی میشه که یهو این جمله میچرخه میچرخه همه جاخالی میدن میره میخوره به ریشه اسلام. بعد نتیجهش این میشه که کارگری که اعتراض میکنه برخلاف مصلحت جامعه اسلامی کار کرده و باید بگیرن چوب بکنن تو چرخ خیاطیش! ای بابا ولمون کنین دیگه...
خب. نتیجه اینکه شرکتی که میبینه کسی بالاسرش نیست و هرچی هم ظلم کنه هواشو دارن چیکار میکنه؟ بله درسته... فرو! گفتم ساعت شیش دیگه. قانون اصلی سرویس کارگاه ما اینه که میگن شما ساعت 6 صبح باید پاشین بیاین ترمینال(تقریبا حالا یه تبدیلی زدم. یه همچین چیزی. میدون آخر شهر به سمت کارگاه...) و هیچ سرویسی وظیفه نداره بیاد دنبالتون. به عبارتی شما باید صبح 10 تومن، شب 10 تومن بدین تا همین میدون برین و بیاین! یا اینکه پیاده برین بیاین. یا اینکه مث منگلا ماشینتونو بیارین بذارین اونجا که تو این وضع امنیتی که داریم و مردم شکمشون شکر خدا همه سیره بیان تا زه بغل در ماشینتم بکنن ببرن نون کنن تو شکم زن و بچشون یا دود کنن! چمیدونم... حالا نمیشه؟ نمیتونین؟!؟ این شرایط خیلییی منطقیای که ما میگیم به شما سازگار نیست؟ خب به درک! این الاغ نشد یکی دیگه میاد. ما سرویسمون اینجوریه! نمیخوای جم کن برو خونه مشغول بیکاریهایی بشو که دولت برای ملت فراهم کرده و باد هوایی بخور که هنوز رایگانه وکوپنی نشده. بگذریم :((
خلاصه که اینجوری شد که الان یکی که تا جلو خونه میرسونت داره بهت لطف میکنه. و خب از اونجایی که همگی یسری آدم بی ظرفیت هستیم این لطف کردنه باعث میشه ما خودمونو بالاتر ببینیم هی بخوایم منت بذاریم و هی چرت بگیم. آقا این راننده نمووووود ما رو. هر روز اگه همینجوری قاطی حرفاش نگه، هفته ای سه بارو میگه. من که یه گوشم دره یه گوشم دررررروازهههههه. ولی خب همه اینجوری نیستن که. البته این راننده ما هم چیزی تو دلش نیستا. خیلی حرف میزنه در کل و از اونجایی که میگن هر چه بامت بیش برفت بیشتر، شما قاعدتا هرچی حرف بیشتر بزنی، زر هم بیشتر میزنی قاطیش دیگه :))
خلاصه که از صبح این بگو، اون بگو... تو متن نباید بذاری داری ما رو میبری! من کی منت گذاشتم! بعد همیشه هم هر بحثی تو سرویس میشه من شاهدم! تو بگو من منت گذاشتم؟ نه ناموسا بگو... نههه تو بگو این دیروز فلان چیزو نگفت؟؟ از سگ کمتری دروغ بگی! ای خدااااا. ولمون کنین تو رو قرآن ://
خلاصه که از اوجایی که گفتم بیخیالم اینا کلا به یه ورمم نیست و اصلا تاثیری رو روز و حس و حالم هم نداره. فقط اگه همین دعوا ها رو آرومتر بکنن و داد نزنن که سردرد نگیرم عالی میشه. شاید یه بار بهش پیشنهاد دادم من بشینم پشت فرمون، با هرکی خواست دعوا کنه برن عقب بشینن در گوش هم فحس ناموسی به هم بدن و کتک کاری کنن. هوش و حواس نمونده برا ما والا -_-
و امّا بعد... بعد از شعر موفقی که هفته پیش نوشتم و هنوز از خودم راضیم بازم میخوام بنویسم ولی نمیتونم! در دو حالت کسی که میتونه بنویسه و بلده بنویسه نمیتونه بنویسه: 1- حرفی برای گفتن نداشته باشه 2- خیلی حرف برای گفتن داشته باشه
عجیبش اینه که من معمولا همزمان جفتش هستم. یه ساعت میبینی هیچی برای گفتن ندارم. یه ساعت میگی انقدر حرف دارم که نمیدونم چجوری بزنم! این که نتونی بنویسی خیلی سخته... ولی خب راضیم از این بابت که دارم یاد میگیرم که چیزی که نوشتم رو هی ادیت کنم و همون روز یا فرداش هی چکش بکنم و هی از خودم ناراضی باشم... این ویژگی ویرایش کردن خیلی مهمه که باید با تمرین یادش گرفت. هرچقدرم این کاره باشی بازم ادیت لازمت میشه... حدودا ده سال شده الان که دارم مینویسم. ولی خیلی کم ادیت کردم. تجربه آخرم راضی کننده و ناراحت کننده بود. ناراحت کننده بود چرا که میتونستم قبلا هم این کارا رو بکنم و ادیت بکنم و بهترش بکنم ولی نکردم. خاااعک-_-
ولی از این به بعد یه بار مینویسم؛ ده بار ویرایش.
دیروز یه دختره تو مسیر افتاده بود جلوم خیلی با حجاب و سر به راه و اینا. منم داشتم فکر میکردم پیش خودم که تف تو این سینگلی و فلان. بعد یه لحظه خجالت کشیدم از اینکه چندین متره پشت سرش دارم راه میرم و شاید از اینکه من پشتشم معذب بشه. البته خودش مقصر بود خیلی تند راه میرفت و قدشم بلند بود فلذا منِ کوتوله قدمام فک کنم نصف اونم نبود... یجا باد زد چادرش از پشت چسبید به بدنش و اونجا بود که مطمئن شدم باید سبقت بگیرم. چرا که خیلی بیشعورتر از این حرفام که بتونم همش مراقب نگاهم و امنیت روانی بقیه باشم. تقریبا دوییدم که بزنم جلو ازش. اتفاقا بعدشم سرعتش کم شد. خوشحال شدم. فک کنم تند راه رفتنش دلیلش من بودم و اینکه میخواست فاصله بیشتر بشه. همینقدر بی دلیل دقیقم! یه سری چیزای چرت و پرتی انقدر برام مهمه و بهشون فکر میکنم که واقعا نمیدونم چرا باید اینجوری باشه.و واقعا تر نمیدنم چرا دارم اینجا مینویسم اینا رو!
امروز تو تویتر بودم... خیلی وضع خرابی بود. چندین و چند توییت دیدم از دخترا و پسرای جوونی که حالا یا دوست بودن یا نامزد؛ و داشن برای اینکه بتونن برن سر خونه زندگیشون پول جمع میکردن و سرمایه کنار میذاشتن و جون میکندن. همه مضمونش این بود که گفته بودن دیگه نمیتونیم بریم سر زندگیمون فعلا. نا امیدیم. خدا از باعث و بانیش نگذره و... . گریه داره؛ بغض داره؛ داد داره. جوونای این مملکت فقط یه پناه دارن اونم خداست! خانواده خوشونم همین که از پس خودشون بر بیان خیلی کار کردن. واقعا توقعی نمیشه داشت. یه پناه دارن اونم خداست. یه امید دارن اونم به خداست... خدایا نمیگذرم از اونی که این بلا رو تو جوونی سرمون آورد. اینا رو که میدیدم از یه طرف میخواستم زمین دهن وا کنه از شرم و خجالت و عصبیت برم گم شم. از یه طرفم همون خدایی که بقیه میخوندنش و گله میکردنف رو شکر میکردم که لااقل تنهایی دارم با بدبختیام سر میکنم. لااقل امید یه دختر رو ناامید نمیکنم. تو سر خودم نمیزنم که کسی هم پام نشسته و داره پام میسوزه. نهایتا هم مجبور نیستم به دروغ امیدواری بدم به یه آدم دیگه که همه چی درست میشه... تنهام و همه چی هم درست نشد مهم نیست. پدر و مادرم خوب باشن، زندگی داداش و خواهرم درست باشه، من به درک. تف تف تف
برم گم شم :))'