کارگاه
خب بالاخره این قضیه عدد انگلیسی اینا رو حل کردم. الان خوب شد دیگه اونایی که میخواستم رو زیر عنوان خودش مینویسه، من فقط اسم مکانو مینویسم و تمام. شیک. اعصابم راحت شد دیگه:)
---
دیروز بالاخره به این نتیجه رسیدم یه پیام به خانوم حقیقتجو بدم و یه حال و احوالی بکنم ازش. همیشه نگران بقیهام. همیشه دوست دارم حال همه خوب باشه. حالا شاید استثنا هم داشته باشه، معمولا اینجوری دوس دارم ولی. عالی نبود ولی اونقدری که من فکر میکردم وضع خراب و بغرنجی نداشت. کسایی که بشینه باهاشون درد و دل کنه داشت. آدم نباید بذاره خیلی زیاد دلش پر شه. باید خودشو خالی کنه... هر جور که شده/
دو سه روز پیش رفته بودم آرایشگاه. یه پیرمرده از جلو آرایشگاه رد شد. الان باز یادش افتادم اعصابم خورد شد. یه وقتایی هست مقلا یارو از ویط خیابون رد میشه یحوری لخ لخ رد میشه و کت و کولشو باد میندازه که دلم میخواد برم بیوفتم سرش مثل سگ بزنمش! چیه؟ به چیت مینازی؟ بنداز پایین سرتو رد شو دیگه؟ چرا مث خروس کله رو گرفتی بالا؟! چی میگی بابا...
آره این پیرمرده هم مثل نگاهی که توی صورت خیلیا هست یجوری نگاه میکرد که کلی فحش توش بود. واقعا جالبه. من در کل به بزرگتر کوچیکی خیلی اهمیت میدم. خیلی برام قابل احترامن بزرگترام. حتی تو بگو شیش ماه. ولی بعضی آدما خیلی مغرورن. خیلی عوضیان. خیلی از خودراضی و بی ادبن. این خب فرق داره. مطمئنم بعضی پیرترا تا ما رو میبینن شروع میکن به چرخوندن یسری جملات تو ذهنشون. ایناست که منو اذیت میکنه: اینو ببین. پسرهی مفت خور. قیافشو ببین. هیچی حالیش نیست مشخصه. این نمیفهمه زندگی یعنی چی اصلا! نشسته خونه باباش و نون مفت خورده خرس شده. خدایا چرا من باید پیر بشم و این حیوونا رو تو جامعه ببینم؟ من چرا موهام ریخته و این اینهمه مو رو کلهشه؟ اینا ادب و شعور حالیشون نیست. صد رحمت به دوره ما و جوونی ما. معلوم نیست چقدر آدم کثافت و عوضیایه. الدنگو ببین دو ساعته داره به چشمام زل میزنه! ای خدا کاش توانشو داشتم برم بزنم ریزش کنم و جای کتکایی که نخورده من بزنمش.
و همه این حرفا -و احتمالا خیلیای دیگه اگه بخوام بنویسمشون شاید صد صفحه هم بشه- تبدیل میشه به یه نگاه و نگاه میشه گلوله و صاف میاد میخوره تو سر جوونایی مثل من. و من این روزا خیلی متعجب میشم از نفرتی که توی نگاه خیلی آدمای مسن به خودم میبینم. تیپ و ظاهرم خیلی سادهتر و رسمیتر از اونیه که بخوام قضاوت بشم. موهام رو ساده اصلاح میکنم. لباسای رسمی میپوشم. خلاصه از روی ظاهر قطعا خیلی قابل احترامترم از اون چیزی که واقعا هستم. پس میفهمم که این همه نفرت نسبت به شخص من نیست، نسبت به نسله؛ نسبت به جامعهاست. و این خیلی دردناکه! خیلی... اینک از نسلی که مسبب وضعیت زندگی بدشونه تنفر داشته باشی خیلی حقیره. خیلی حال به هم زنه. خیلی کثیفه. اینکه شکستی که خوردی رو بخوای گردن کسی بندازی که موقع شکستت حتی توی دنیا نبوده خیلی احمقانه است. هر قدر فکر میکنم من هیچ وقت انقدر ظالم نبودم و درباره نسل قبل خودم اینطور فکر نمیکردم اما واقعیت اینه که این اتفاقیه که داره میوفته. نسل هامون یک به یک از بعدی خودمون متنفریم، به این دلیل که خودمون گوهی نشدیم! بخاطر اینکه از خودمون راضی نیستیم. توی زمان خودمون به چیزی نرسیدیم و اگر موفقیتی از نسل بعد میبینیم حس میکنیم این حتما حقیه که از ما خورده شده. درصورت که اتفاقا ما کسایی هستیم که باعث شکست نسل بعدی خودمونیم، و اون کسی که باید خشمگین باشه نسل جدیده، و اونی که باید خجالت زده باشه نسل خرابکار گذشته است.
کدوم یکی از این درندههایی که اگه فرصتی پیش بیاد ما رو از وسط دو تیکه میکنن توی بیست و پنج سالگی به اندازه ما درد کشیدن؟ شکست خوردن؟ غصه خوردن؟ ناامید شدن؟ حتی چقدرشون همین حالا و وقتی کوله بار تجربشون پره اندازه یه جوون سی ساله دنیا دیده و رنج کشیدهان؟ ما خیلی جلوتر از نسلهای گذشتهایم. توی خوشیها و توی ناخوشیها. دنیای خیلی بزرگتری داریم، شک ندارم. و هم متنفرم ازشون و هم نیستم! متنفرم که نتونستن نگاه کردن و قضاوت کردن آدم ها رو از اشیاء تشخیص بدن و ازشون متنفر نیستم چون نباید باشم! همین.
الان که اینا رو نوشتم اگه مرد اون روز جلوی چشم باشه سرش داد میکشم. با تعجب بهش خیره نمیشم... سر تا پای خودمو برانداز نمیکنم و به اینکه چجور آدمیام شک نمیکنم. بجاش اون چشم ها رو از حدقه در میارم. اون تنفر رو به جایی که بهش تعلق داره میبرم. تف. وحشی شدم-_-
خیلی اعصاب خورد کنه وقتی داری از همچین چیزی مینویسی... با ناراحتی شروع میکنی به نوشتن و میفهمی این حسی که داشتی ناراحتی نبوده و یه خشم عمیق بوده که کم کم داره سر باز میکنه. و همزمان به مگس هی دور سرت بچرخه و فکر کنه توی گوش و داغن ریدن که هی دور بزنه بیاد بره اون تو. دو ساعت کل اتاقو گشتم؛ صد بار زدمش. و فکر مکنم هنوز زندست! میخوام تیکه تیکهش کنم. آتیشش بزنم. آتش زدهشو زیر پام له کنم. همزمان اونقدر دندونام رو روی هم فضار بدم که دهنم درد بگیره و بعدش اون چیزای ناچیری که ازش مونده رو توی دستم انقدر فشار بدم که ناخونام کف دستم فرو برن و خونم بزنه بیرون.
تو بیست و هفت سالگی مثل هیفدهسالهها مینویسم. یکی در میون پستهای وبلاگای تازه بروز شدهی بیتیاس فن رو میبنم و احتمالا من هم در اواخر عمر باید شاهد این باشم که چه چیزهایی رو از دست دادم و بقیه بدستش آوردن. تف
اگه دیروز وقت میکردم بیام یه چیزی بنویسم احتمالا خیلی مطلب قشنگتر و روشنتری میشد از اینی که الان هست! ولی اصلا یادم هم نمیاد که چی میخواستم بنویسم! بهشم فکر نمیکنم. اگه یادم اومد میام میذارمش ولی. نیومدم که هیچی
«دیروز بالاخره به این نتیجه رسیدم یه پیام به خانوم حقیقتجو بدم و یه حال و احوالی بکنم ازش. همیشه نگران بقیهام. همیشه دوست دارم حال همه خوب باشه. حالا شاید استثنا هم داشته باشه، معمولا اینجوری دوس دارم ولی. عالی نبود ولی اونقدری که من فکر میکردم وضع خراب و بغرنجی نداشت. کسایی که بشینه باهاشون درد و دل کنه داشت. آدم نباید بذاره خیلی زیاد دلش پر شه. باید خودشو خالی کنه» در مورد این جمله تون باید بگم من هم تجربه زیسته مشترکی در این زمینه باهاتون دارم. دلم میخواد کسایی که دور و برم هستند شاد و بی دغدغه باشند. بهشون کمک می کنم اما اغلب در این پروسه آدم تهی از انرژی می شه. آسیب میبینه. چون به قول شما ما درک درستی از موقعیتشون نداریم. درگیریشون از دور شاید گسترده اما در نزد خودشون چندان هم غیرقابل حل نیست. یعنی درواقع نگرانی ما بیشتر که مفید باشه براشون در درازمدت به ضرر خود ماست. چراکه قوه حسمون فعال و فعالتر میشه. و این حساسیت و درک حس رو دیگه نه فقط نسبت به ادم های نزدیک و مهم زندگیمون داریم بلکه این درک کردن در همه ابعاد خودشو نشون میده. به صورتی که حتی رفتار تکبرآمیز یک عابرپیاده برای بقیه عادی و برای ما خشم برانگیز میشه.چیزی که باید به نظرم به سمتش حرکت کرد تعادله. تعادل در توجه به دیگران، درون خودمون و حتی هستی. چگونه اش را باید در طول زمان یافت:) یک موضوع دیگه اینکه در پست هاتون دیدم که قالب رو دستکاری کردید. کپی کردن متن نوشته هاتون در فضای وبلاگ ممکن نیست با هر گیرنده ای. من برای منشن کردن متنتون از ورد استفاده کردم و مجدد اینجا کپی کردم. اگر براتون اهمیت داره، به این موضوع هم در هنگام ویرایش مجدد کدهای وبلاگتون توجه کنید. شاد باشید.
درگیری زیادی که این موضوع ایجاد میکنه، و ضرری که روحی و جسمی به آدم وارد میکنه رو قبول دارم منم. ولی در این مورد که باید مقدار توجه رو کنترل کرد یا هر چی فعلا نظری ندارم. اینطور مسائل رو معمولا در ناخوآگاه ذهنم حل و فصل میکنم. حالا اگه به نتیجه بهتری رسیدم، یا یه نتیجه شخصی دیگه؛ مینویسم اینجاها... شاید راه های دیگه ای هم داشته باشه. یه چیزی که باعث شده تا بحال در صدد حل این مشکل نرم و حتی بعنوان مشکل نبینمش هم احتمالا همون شعر نوشتن و ارزش تصاویر جدید و شخصی توی شعره. از جهتی ضربه میخورم، ولی از جهت دیگه بهرهای که از این ضربه خوردن میگیرم دردش رو کمتر میکنه... خیلی جالب شد موضوع برام.... ممنون
کد رو دست نزدم من، الان هر چی کپی اینا میکنم هم میشه... متوجه نشدم :(