کارگاه :/
امروز واقعا حرفی ندارم! ولی مینویسم که اگه چار روز دیگه ننوشتم جبران اونا رو کرده باشم:)
تصمیم گرفتم یخورده بهتر بنویسم. منظورم به لحاظ نگارشی و ایناست. البته که هنوز حال و حوصله ویرایش و بازخوانی رو ندارم، ولی اگه قراره نوشتن فایده ای داشته باشه، پس بهتره یکی از فوایدش هم این باشه که سعی کنم درست بنویسم. نیم فاصله هم سخته، نمیذارم! ولی یادم میمونه که باید رعایتش کنم.
بخاطر اینکه شعر میخونم و مینویسم، جاگذاری درست کلمات توی جمله رو یادم رفته! (همین الان میخواستم بنویسم: جاگذاری کلمات توی جمله رو نمیتونم درست اننجام بدم!) فعل یه ور، فاعل یه ور، قید یه ور... نتیجه ش هم اینه که وقتی دارم سعی میکنم خیلی عادی حرف بزنم، انگار مثلا از یه کشور دیگه اومدم و دارم فارسی رو یاد میگیرم. نمیدونم؛ شاید یه موقع مجبور شدم بشینم دوباره جمله بندی و نگارش رو یه نگاهی بکنم! از بس محدودیت نداریم تو زبان اینطوری شده دیگه! البته خب منم یخورده گیج میجم! قبول دارم
انقدر کار رو سرم ریخته که نگو! کاش لااقل حقوقمون رو ندن که بخاطر این کار نکردنه عذاب وجدان نگیرم! هه. یاد اون کلیپه افتادم که پیر مرده داشت فحش میداد به دختره. دختره نوشته بود یارم چتر بالا سرش نداره، کاش بارون نباره. یارو میگفت اینهمه آدم گشنه و تشنه، اینهمه زمین و زراعت، بارون نباره که یارت چتر نداره؟ حالا حکایت منه. پنج ماهه حقوق عقب افتاده، همکارا نمیدونن از کی قرض بگیرن، من میگم کاش حقوق ندن! ای خاععک بر سر آدم کم عقل
امروز برم لباسامو عوض کنم دیگه. این شلواره رو از عید تا حالا دارم میپوشم. حالا درسته خیلی کثیف نشده. ولی زشت که هست!
امروز صورت وضعیت این پسره رو صحیح کنم ردکنم بره خیلی کار کردم. تازه گزارشامم مونده. اون گزارش ابلهخانم باید بزنم. ابلهخان کیه؟ هیشکی! غیبت میشه... اوه اوه. صدای ماشین رییس بود فک کنم.
نه نبود. ادامه میدیم :)
اگه یکی از نزدیکام یهو خودکشی کنه چی؟ معرفی میکنم: فوبیای جدیدمه!
لامصب از وقتی دست زدم تو کد وبلاگ و قالبشو دستکاری کردم کرمم گرفته دیگه هی ور برم باهاش! الان اینکه بین مطالبم فاصله نمیوفته رفته رو مخم! هر کاری هم کردم نتونستم درستش کنم. البته بد هم نیست. اگه این درست بشه باز یه چیز دیگه برا گیر دادن پیدا میکنم. همون نشه خیلی بهتره! بگیر بشین سر جات بچه جان!
چند نفری از دوستام هستن که خیلی دوست دارم بهشون زنگ بزنم و حال و احوالشونو بپرسم. ولی فکر اینکه نکنه مزاحم باشم و اینا، باعث میشه هیچ غلطی نکنم. نهایتا دو اتفاق میوفته: اول اینکه طرف بعد چند وقت یا زنگ میزنه، یا منو میبینه و شروع میکنه به گلایه که تو چرا خبر نگرفتی و فلان! یا اینکه دیگه همو نمیبینیم. واقعا حس میکنم ممکنه یکی بخواد رابطهش رو با من قطع کنه. چه دلیلی داره مثل کنه بچسبم بهش؟ نه اینکه بخاطر اینکه خودم کنه میشم و اینا سمتشون نمیرما! بخاطر اینکه نمیخوام اذیت کنم سمتشون نمیرم. وگرنه من اصلا کنه! من اصلا شپش. هر چی...
آخ چقدر خوابم میاد. همیشه خوابم میاد! امروز چند شنبه بود؟ باد صبا: سه شنبه
آها! ورد چقدر خوشگل شده! ویندوزمو که بخاطر سوختن هارد عوض کردم ورد خیلی خوشگل شده واقعا. هرچند جای اطلاعاتی که از دست دادم هنوز درد میکنه. چیه این زندگی؟ انقدر نامطمئن و رو هوا!
خب خدا رو شکر. پنج دیقه رفتم مالی کار نصف رروزمون راه افتاد. انقدر اخلاقشون گوهه اصن دلم نمیخواد برم یششون. کلا از اینکه یه وقتایی آدما رو نمیفهمم خیلی عذاب میکشم. شوخیایی میکنن که نمیتونم بهش بخندم. حرفایی میزنن که بنظرم خیلی بی سر و تهه. نگاهایی میکنن که اصلا درکشون نمیکنم. خب تنهایی خیلی بهتره دیگه! نه؟!
خوابم هم از سرم پرید.
آره امروز برم یه دوشی بگیرم و لباسامم عوض کنم دو سه روز بعدش یکم حالم بهتر باشه. هر چیز کوچیکی میتونه تو حال خوب آدم تاثیر داشته باشه. حالا یا مثبت، یا منفی. ولی هر چیز ناچیزی موثره. مثلا همین علیرضای الاغو چند روزه ندیدم حالم خرابه. دادشمه! هم میترسم لبتابو بدم بهش خرابکاری کنه یا دستمونو تو پوست گردو بذاره. هم میدونم تازه برنامه نویسی رو شروع کرده بود و الان که رفته دانشگاه از کار و تمرینش افتاده. بد وضعیتیه. بلاتکلیفی خیلی بده.
مامانم میگه حقوقتو گرفتی برو وسیله بخر برا خودت. گاز بخر. پتو اینا بخر. مادر من... بیخیال. من صد سالم از این چیزا بخرم تمومی نداره! ولش کن؛ بعید بدونم بتونم برم سر خونه زندگی خودم. مگه آدم چقدر قراره عمر کنه اصلا؟ تصویر روشنی از آینده ندارم و احتمالا پنجاه سالم هم نمیشه که خیلی الکی میوفتم میمیرم. ولش کن بابا، اون قضیه کلا کنسله. بذا خوش باشیم و خوش بگذرونیم همین چند صباحی که عمر داریم.
چقدر امروز آشفته نوشتم! ذهنم هم دقیقا همینطوریه! کلا تقسیم شده به چند تا ذهن. صبح که از خواب بلند میشم انگار ده دوازده نفر همزمان دارن تو سرم با هم حرف میزنن. قشنگ یه وقتایی می ایستم گوش میدم ببینم چیا میگن. یکی آهنگ میخونه. یکی هنوز داره دعوای روز قبلمو ادامه میده. یکی داره با خودش میگه خدایا این چه زندگی و این چه کاریه؟ هنوز خوابم میاد. یکیشون میگه مردیم از این سینگلی! خسته شدیم. یکی داره شعر مینویسه برا خودش و قافیه جور میکنه. اصلا یه وضعیت کثیفیه. تا بره کم کم این آدما تبدیل بشن یه آدم واحد که در اختیار خودمه، تقریباً یه نیم ساعتی طول میکشه!
این عرفانی که قالب درست میکرد مرده؟ عجب... نمیدونم کجا یچیزی در بارهش خوندم تو یکی از این وبلاگا. بعد دیروز کلی افتادم دنبالش دیدم آره مثل اینکه یه داستان غم انگیز عجیبی پشت این موضوع بوده. من یه مدتی میدیدم همه جا نوشته قالب عرفان و اینا، بعد رفتم خودمم این قالب ساده هه رو از اونجا برش داشتم. تازه دو سه روز بود اون فوتر قالبو برداشته بودم. دیگه دیدم اینجوریه یه عالمه از کارم خجالت کشیدم و دوباره با یه قلب برش گردوندم سر جاش. ایشالا خدا بیامرزش. حتما مشکلاتی داشته اونم. بنظرم آدم دل پاکی بود که اینهمه خدمت کرد به ملت، بدون چشم داشت. امیدوارم خدا بیشتر از خودش دوستش داشته باشه. خلاصه که اصلا کاش نمیخوندم اون مطلبو. الان ناراحتم برای آدمی که نمیشناسمش... و اون فوبیا...
برم دیگه کارامو تموم کنم. نونمو حلال کنم... پیس