سر صبحی کارگاه
این چند وقت اغلب اوقانی که به ساعتم نگاه میکنم ساعت رنده. شیش و شیش دیقه امروز اولیش تو امروز بود. میخوام اینو بگم... هییییچ معنی خاصی نداره! به هیچ وجه هیچ چیزی توش نیستو بیخیال :)
اینجا نوشتن رو اول به خودم تحمیل کردم. زورکی نوشتم و اینا... و الان تبدیل شده به یه عادت. به یه اعتیاد! حتی وقتی وقتش نیست میام اینجا مینویسم. حتی وقتی که نباید! حتی چیزی که نباید! عین یه معتاد که میدونه نباید پول بده پا دود. نباید از شکم زن و بچه ش بزنه. و... ولی انجامش میده.
امروز رفتم وبلاگای بروز رو ببینم. در میان بقیه مسخره ها یکی مسخره ترین بود. انشا آماده کرده بود. انشا برای دبیرستانی ها! خسته نباشید واقعا! من الان یکی از بزرگترین دردهایی که از اون زمان برام مونده اینه که چرا به ما یاد ندادن که بشینیم خودمون برا خودمون انشا بنویسیم و حرف دل خودمونو بزنیم. برا ما اینطوری بود که انشا با تحقیق برابر بود تقریا. هر وقت بین چند تا موضوع مخیر بودیم اونی رو انتخاب میکردیم که راحت تر بشه دربارش تحقیق کرد و مطلب گیر آورد. و تو اون چد سالی که درسش رو داشتیم حتی یک نفر هم به ما نگفت اینی که خوندی انشا نیست. خودت باش پسر جان. و چیزایی از این قبیل. تاره سال بعدش هم همون پنج شیش صفحه از دفتر انشا سال قبلو یا چسب میزدیم، یا از دفتر میکندیمش کلا؛ نهایتا هم اولین دفتری که مینداختیم بیرون همون بود. خلاصه که آقا نکنین، بذارین بچه ها خودشون بودن رو... حرف زدن رو لااقل یاد بگیرن.
جالب شد. یه مطلب دیگه درباره انشا :)) این حالا کار ندارم محتواش چیه و چی نوشته و ایناها... ولی جالبه دیگه. یهو درباره انشا نوشته و به چشم خورد...
قبلا چقد موقع خنده از خخخخخخخخ استفاده میکردیم. دلم تنگ شد!
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ . خوبه دیگه!
خوندن فقط یه مطلب از یه وبلاگ میتونه به آدم نشون بده که میخواد بازم بخونهش یا نه! میخواد بازم اون آدم و داستاناشو ببینه و بیشتر بشناسشون یا نه! تو برخورد با آدما هم همینه. یه بار میبینی طرفو و دلت میخواد همه چیزشو بدونی و همینطوری بشینی زل بزنی بهش و همینطوری غرق نگاه کردنش بشی که حتی نفس کشیدنت هم یادت بره. ولی خب یکم که زمان میگذره ممکنه همه چی فراموشت بشه.
یه وبلاگی بودم الان انگار طرف تو یه مرکز بهداشتی چیزی کار میکرد. بعد بچه هم داشت. بعد از اون طرف تو اون مرکز عاشق یکی شده بود. الان مجرد بود یا نه؟ نمیدونم؟ میخوام بدونم؟ آره! چیزی بهم اضافه میکنه؟ آره. صفت فضولی رو! خب پس ولش کن! یه وبلاگ دیگه رفتم بعدش! فک کنم قبلا هم رفته بودم. همهـ کلماتشــ روــ اینجوریـــ میــ نویـــســـه! خیلیــــ رو مخهـــــ واقعا! دکمه بلاکشــــ کجاستـــــ؟ خخخخخخخ
وبلاگ بعدی: میخواد وقت بذاره روی تحقیقاتش، ولی امتحان و استرسش نمیذاره! استرس... امتحان... واژه مشترک بیشتر وبلاگایی که کلا میخونمشون این چند وقت!چیه این امتحان بابا!!؟ چرا تموم نمیشه-_- و همین دوتا واژ] خودشون از دلایلی هستن که حس میکنم شاید دیگه جام اینجا نباشه. امتحان که دیگه ندارم! مگه چی بشه یه استخدامی ای چیزی! یا مثلا کنکور هنر! استرسم که هه! نمیدونم چرا انقدر خونسردم! نه نههه! خونسرد نیستم. ناامیدم! استرس برا وقتیه که از سرانجام چیزی خبر نداری؛ بعلاوه دوست داری یه سرانجام خاصی رقم بخوره. و نوعی ترس داری از اینکه نکنه اونطور که من میخوام نشه و اینا... و اون ترس اسمش میشه استرس! من چیزی نمیخوام الان که استرس داشته باشم. یا اگه بخوام، ترسی از اینکه ممکنه بهش نرسم ندارم! چون نرسیدن رو خیلی بیشتر از رسیدن تجربه کردم و خب حالا اگه نشد هم چیزی نمیشه! تازه میشه مث همیشه! قبلا هم استرس نداشتم، الان بیشتر ندارم! متاسفانه یه ویژگی که میتونه دلیل خوبی داشته باشه، در من دلیل خوبی نداره! بگذریم... این وبلاگه جالب بنظر اومد. شاید دنبال کردم! کردم. بنظر میاد ایران نباشه. دانشجو هم هست. خب اینکه از اونور دنیا بیای تو بیان روزمره فارسی بنویسی حالب انگیزه دیگه...
تو قسمت درباره من (حالا about یا هر چیز دیگه که متوای صفحش ایناست) هر وبلاگی که بری ویژگی های یه آدم بلاتکلیف رو میبینی! همه سرگردان. همه بیخیال! همه گیج و مبهوت و فلان و بهمان! اصن تو این دنیا نیستیم! همه شازده کوچولو :)
دو سه تا وبلاگ دیگه هم دنبال کردم. یکیش چون خیلی خوشگل بود! همشم در حدی بودن که فقط میخواستم ببینم از داستانشون خوشم میاد یا نه. آها، بیشترشونم دخترن! نمیدونم مهمه یا نه ولی اینجوریه دیگه! پسرا انگار کارای مهمتری دارن! یا شاید اینجوری درست تر باشه که: بیشتر خودشونو گم میکنن و حتی تو خلوتشون هم چیزی از خودشون یادشون نیست و نمیخوان هم که یادشون باشه!
خب همین دیگه. بسه برم به کارم برسم. انقدر کارام زیاد شده و کارگاه شلوغ پلوغ شده که فکر نمیکنم دیگه تا آخر سال بتونم یه ساعت چرت بزنم حتی!
آها... اون پیس آخر پست قبلی هم بادم بود که در رفت! حرفام تموم شد دیگه پیسم در رفت. اینو نوشتم که بعدا بزگشتم خوندمشون یادم باشه برا چی بود! پسره مسخره لوس بیمزه:/
درمورد این جمله از پست تون «پسرا انگار کارای مهمتری دارن! یا شاید اینجوری درست تر باشه که: بیشتر خودشونو گم میکنن و حتی تو خلوتشون هم چیزی از خودشون یادشون نیست و نمیخوان هم که یادشون باشه!»
باید بگم شاید حمایت اجتماعی رو به سبک دیگه به دست میارن. و اینکه قدرت توصیف حس، به خاطر کلیشه های جنسیتی در زنان تقویت میشه. و مردان، به سمت سانسور حس سوق داده میشن در جامعه درحال توسعه. ولی نکته جالبی بود. میشه درموردش بیشتر فکر کرد. ولی من یک همراه وبلاگ نویس دارم که اونم مرده و بی نهایت با احساس. پس میشه از کلیشه ها جون سالم به در برد.