خونه:)
فاینلی خونه! از بس کار زیاد داشتم و دارم و خواهم داشت دیگه اومدم خونه نوشتم. البته چندتا دلیل دیگه هم میتونم واسه اینکه ترجیحم خونه نوشتنه بیارم. یکی اینکه خجالت میکشم جلوی کسی خودمو بروز بدم. پس خونه که کسی کاری به کارم نداره و صفحه لبتابمو کسی نمیبینه بهتره تا سر کار که فرهاد ممکنه چشش بخوره. دوم اینکه همهش شده بود کارگاه، کارگاه! تکراری شده بود واقعا! مار زیادم که گفتم... همین دیگه! یکی دیگه هم فک کنم تو ذهنم بود، ولی الان نیست! ولش کن.
یه موضوع جالب انگیزناک! اول که اومدم اینجا شروع کردم به نوشتن واقعا خیلی برام فرقی نداشت که کسی بخونه یا نه. حتی ابراز میکردم که برام مهم نیست کسی بخونه(که معنیش این میشه که کسی نخونه رو بیشتر دوس دارم!). بعد یخورده که گذشت دیدم کسایی هستن که دارن میخونن و خب اینجا یخورده قلقلکم اومد. یجوری بود دیگه... از اینجا جالب میشه که من همینجاها تقریبا تصمیم گرفتم بقیه رو بخونم، و واقعا نمیدونم تحت تاثیر این بود که ناخودآگاه خونده شدن رو دوست داشتم یا نه! اگه اینجوری باشه، آدم سست عنصرتری نسبت به اونی که فکر میکردم هستم! بعد این قضیه رسیدم به اونجا که سعی کردم نگارشم رو درست کنم. یعنی ناخودآگاه علاوه بر اینکه برام مهم بود خونده بشم، برای این چیز مهم تلاش هم میکردم! البته که دلیلی که آوردم برای این کار، چیز دیگه ای بود و صدالبته منطقی هم بود! ولی الان که دارم کارام و خومو بررسی میکنم میبینم نمیتونم انگیزه اصلیمو تشخیص بدم. البته هنوز علاقهای به اینکه نوشتههامو دوباره بخونم ندارم و غلط املایی زیاد دارم.
اگه این انگیزه جدید رو موثر تر از انگیزههایی که قبلا گفتم بدونم دلیل اینکه این انگیزه رو دارم رو باید بگردم پیدا کنم! نمیدونم یه کرمی افتاده به جونم که باید ببینم چیکار دارم میکنم واقعا و باید حرکات خودمو آنالیز کنم! (اول نوشته بودم حرکات خودمو باید آنالیز کنم، ولی قید رو قبل تر میارن. الان درست شد. باید درست بنویسم...) البته یسری چیزایی الان به ذهنم میرسه ولی دوس دارم بیشتر بهش فکر کنم. بعدا شاید اومدم نوشتم. یخوردشم نگه میدارم برا بعدا که شاید حرفم نیاد! برای اینکه یادم نره اینم اضافه کنم که پستای قدیمی این وبلاگو که میکنم، بر خلاف قدیم که حرفا و صحبتا و دغدغههای قدیمیترم باعث خجالتم میشد، الان اینا رو هنوز دوست دارم! -بیشترشو-
در راستای خوندن مطالب قبلیم، فیلم خوب انقدر زیاد دیدم که اصلا نمیدونم کدوماشو بگم. ولی خب هوگو هنوز یکی از بزرگترین دلایلیه که عاشق سینما شدم و الان دوست دارم سینما بخونم! همه چیش درست بود. همه چیش عشق بود... خیلی فیلم خوب دیدم... خیلییی. رو برو میگم حالا اگه چیزی دیدم. قبلیا رو ولش!
موضوع دیگه ای که میخواستم بگم درباره مرگ و مردنه؛ موضوع همیشه مورد علاقم🙄
دیروز داشتیم از کارگاه برمیگشتیم علی آقا یهو گفت مرتضی راستی م.غ مرد! الان داشتمم با زنش صحبت میکردم. بدنشم فرستادن تهران چون اهدای عضو کرده بود و اینا! این م.غ چند ماهی میشه اومده بود تسویه حساب کرده بود رفته بود. یادمه برگشم امضا کردم پاشدم تا جلو در باهاش رفتم. همیشه به این فکر میکنم که چرا باید یکی کارشو ول کنه! یجور فرار از بنبسته. نمیدونم چجوری بگم، ناراحت کننده است. میدونین دیگه... حالا این حرفم نیست. اون چند دیقه خیلی عجیب بود. تا رفتیم دستگاهو انگشت کنیم و بریم راه بیوفتیم قیافه ها دیدنی بود. هر کی میشناختش ناراحت بود. خیلی! مرگ ناراحت کنندست، ولی این یجور دیگهای بنظرم اومد. شایدم من اشتباه حس کردم! یچیزی که برام سوال بود این بود که میگفت نمیدونم روده کجاش مرضیض بوده و ترکیده و اینا و باعث مرگ شده. حالا این کجا و اهدای عضو کجا!؟ نکنه بردنش از اینایی بشه که کالبد شکافیش میکنن و میشه کیس آموزشی واسه دانشجوها! اصلا این آدما کین؟ هیشکیو ندارن نذاره عزیزشو تیکه پاره کنن؟ اصلا بی کس و کار باشن... حقشونه این کارو با بدنشون بکنن؟ اگه این کارو نکنن دانشجوها و دکترا چجوری عمل کردم و اون چیزای فنی و اینا رو یاد بگیرن پس؟؟ زندگی سخته! دردناکه! سیاهه! خونیه! ولی درکل یجورایی از اینکه فرم اهدای عضو پر کردم پشیمون شدم! برا اونایی که دوستت دارن زیادی از حد سخته! نمیدونم... بذگریم...
یه چیز دیگه هم هست. دیروز خیلی هوس عدسپلو کردم سر کار! ولی وقتی اومدم خونه دیدم عدس پلو داریم هیچ حس خاصی نداشتم! مث امام خمینی😂. یخورده فقط برداشتم ریختم تو ظرف ماستم که یخورده کفش مونده بود هنوز؛ بعد رفتم بالشتو آوردم انداختم تو هال و خوردم و خوابیدم تااا 11:40. بعد پاشدم نماز خوندم و شام خوردم و خوابیدم تا 5:30 که دیگه باید میرفتم سر کار باز. حالا ولش کن، اون قسمت اولش مهم بود. این داستان از حدودا یه سال پیش شروع شده! تقریبا هر غذایی که هوس میکنم، همون روز تو خونه درست کردن! دفعات اول خیلی ذوق داشتم و خیلی برام عجیب بود! یه حالب فانتزی معجزهواری داره! :) ولی کمکم عادی شد دیگه! اونجا که گفتم عدس پلو داشتیم و حس خاصی نداشتم، دلیلیش این بود که توقعشو داشتم عدس پلو داشته باشیم. اگه نمیشد عجیب بود برام! تو کل این یه سال، مامانم فقط یه بار اونی که من هوس کرده بودمو درست نکرده بود. اون بار تعجب کردم. گفتم عه فلان چیزو درست کردی؟ (یادم نیست واقعا چی بود و چی میخواستم) بعد ناگهان گفت اون یکی رو میخواستم درست کنم داداشت نذاشت! و اون یکی چیزی نبود جز غذای مورد نظر بنده! یعنی میخوام بگم یه موضوع با این حجم از تعجبآوری هم میتونه برای آدم عادی بشه. خیلی عجیبه ها ولی خب برا من عادی شده.
اون سری گفته بودم یکی بود مصاحبههاش خیلی جالب بود و دوس داشتم و اینا... چارلز بوکوفسکی بود! خیلی شتره این بشر :))) اول هوشنگ جان، بعد سر چارلز. خدا جان، فعلا پیریم رو از ترکیب دوتا درست کن بذار تو سایه. اون سایه نه ها، همون سایه معمولی ینی! بذا تو سایه که خشک نشه شاید بخوام بازم یکی رو اضافه کنم! شایدم اصلا به پیری نرسم و همین جوونی یا میانسالی تموم شم بره پی کارش! اینور که خبری نیست. اونور چه خبره؟
امروز یه تیکههایی از یه کتابی رو شنیدم تصمیم گرفتم بخونمش. کی نوشته بود... اون برزیلیه که نوبل برده بود. برم سرچ کنم: آها، پائولو کوئیلیو. اسم کتاب هست: دستنوشتههای آکرا. (نسخه خطی موجود در آکرا، یا هرچی!) اگه خوب بود دربارش مینویسم.
خیلی زیاد شد دیگه! بسه
سرریز:
قبلا که هیچی پست نمیذاشتم هم بازدید داشت وبلاگه تک و توک. امروز صفر بود! صفر! عجیب نیست؟:)
اینکه تصمیم گرفتید نگارشتون رو درست کنید خیلی خوبه:) خوندنش برای مخاطب هم راحت تر میشه. در کنارش پیشنهاد می کنم که فونت رو هم عوض کنید. در عین اینکه حس صمیمیت ایجاد می کنه برای خواننده، اما چشم رو هم اذیت می کنه. به ویژه وقتی که مطالب زیاده. موضوع دیگه اینکه پرش موضوعی خیلی زیاده تو این پست مثلا. اینم پیشنهاد می کنم موضوعاتی رو که دارید مطرح می کنید در پاراگراف های مجزا بذارید. مطلبتونو خوندم ولی وسطش سرگیجه گرفتم چون پرش موضوعی زیاد بود چندتا موضوع پشت سر هم مطرح شده بود که نتونستم متوجه شم چرا پشت سرهم اومده و هدفتون از نگارشش چی بوده. نفهمیدم میخواین چی بگید. موضوع رو مطرح می کنید وسطش ولی انگار خسته میشید و به نکته ای که نظرتونو جلب کرده خیلی کم می پردازید. جزییات زیاد شما رو از بیان موضوع اصلی دور می کنه. البته من نمی دونم هدفتون از نگارش چیه تو وبلاگتون. اما به عنوان یک مخاطب، اگر طبقه بندی موضوعی بشه متن، خوندنش راحتتره. لذت هم بیشتر میشه.
بازم ممنون بابات نظرتون و اهمیتی که میدین