مرخصیام 😍
شاید بخاطر فشار کاری باشه. شایدم ذاتا آدم گشادیام. نمیدونم! ولی الان که مرخصی از سر کار میگیرم -و بعبارتی دارم در ازای مرخصی پولی که میتونستم در بیارم رو از دست میدم- حسی که دارم تفاوتی با مرخصی گرفتن از سربازی برام نداره! شاید هم بخاطر تغییر آدمهای اطرافم باشه و حس متفاوتی که جامعه و خانواده به آدم میدن! در هر صورت که بقول بعضیا، هوم اسویت هوم!
*
تصمیم گرفتم حرفاییم که ارتباطی با هم نداره رو جدا کنم تا بهتر بشه فهمیدم! نه نه... بهتر بشه تشویش ذهنی ای که دارم رو قایم کرد :). اینجوری انگار مثلا ده تا پست متفاوت رو تو یه پست میذارم. خوبه دیگه. آها گفتم پست... باور نکردنیه ولی از الان دارم به این فکر میکنم که اگه وبلاگم پر شد بقیه حرفامو چجوری بزنم. احتمالا یه بسته افزایشی بخرم و یه مقدار دیگه هم بتونم بنویسم. بعدشم پر که شد کل وبلاگو به یه روشی -که فعلا نمیدونم چیه- بکنم پی دی اف و بذارم پست اول وبلاگ و دوباره از اول! البته الان به ذهنم اومد که میتونم یه وبلاگ دیگه بزنم و نهایتا وبلاگامو به هم لینک کنم و تمام:) در کل خیلی عجیب و غریبم که از حالا به یه چیزی که اصلا معلوم نیست برام پیش بیاد فکر میکنم. و عجیب تر که انگار نه انگار که دارم درباره خودم مینویسم! مگه آدم درباره خودش مینویسه؟ آدم درباره خودش فکر میکنه... خودش رو روی کاغذ قضاوت نمیکنه! خودشو از بیرون قضاوت نمیکنه! نمیکنه...
بیخیال...
همش یادم میره متنی که مینویسم رو جاستیفای بکنم و وبلاگم زشت شده. کاش خود قالب جاستیفای میکرد.
*
حس میکنم دارم یه رفیق پیدا میکنم اینجا. همین. همینقدر کوچیکه ولی همینقدر مهمه که یه خط واسش بنویسم و برم ستاره بعدی!
*
این چند روزی که چیزی ننوشتم سرم خیلی شلوغ بود. (قانع شوید!) حالا مهم نیست. نمیدونم کی بود بود، داشتم وبلاگایی که دنبالشون کرده بودم رو همینجوری توضیح میدادم. امروز چندتاشون پست گذاشته بودن. عمیقا دلم شکست... حالشو دارین با هم ببینیم؟
یکی نوشته: سعی میکنم بی خیال دیروز و اتفاق های تاریکش بشم.
اون یکی نوشته: این حجم از استرس و فشار رو نمیتونم. (کپی نکردم منبع گذاشتم 😂)
اون یکی دیگه باز نوشته: : وقتی حتی یه احوال پرسی ساده ازت دریغ میشه؛ آدما ظرفیت دارن و میترسم از اون روزی که ظرفیتم نموم بشه. (اینم مثل من غلط تایپی داره :)) )
و آخری که از آخرین پناگاه امن نوشته. (پناگاه یا پناهگاه؟ نمیدونم شااید فرق داشته باشه)
اتفاقات تاریک... استرس و فشار... دریغ، تموم شدن ظرفیت... آخرین پناهگاه... وات د هل؟ فقط تو بلاگ حالمون انقدر بده یا همه جا همینیم؟ چمون شده ما آدما؟ نمیدونم کی بود داشتم به فرید میگفتم از اینجا. داشتم میگفتم از روزی که نوشتنو شروع کردم حالم خیلی بهتر شده بنظرم. میام با خودم اینجا یه درد دلی میکنم. یه چیزایی که به هیشکی نمیتونم بگم رو میگم... خلاصه خودمو خالی میکنم. خوبه خلاصه. خلاصه هر کسی میتونه بگرده یه جایی پیدا کنه برای خودش که حالشو خوب کنه دیگه. امروز حمید عکس حال خوبشو برام فرستاد. عکس سه تارش... بهش گفتم برات خوشحالم. فکر میکنم حال بد دلیل نمیخواد، ولی حال خوب چرا! خب... پس بگردیم دلیل پیدا کنیم برای حال خوب داشتن! چقدر مگه زنده ایم که بخوایم سخت هم بگیریم به خودمون؟
من انقد غم و غصه دارم برا خودم که نگو... ترکیب سن و جنسیتم خودش تصویر استرس و فشاره. ولی بیخیال. نه توقعی از کسی دارم نه چیزی از کسی میخوام نه هیچی! قبلا از حال بدم نوشتم اینجا. حالا امروز... این لحظه دنبال حال خوبم. دنبال حال خوب باشین دیگه... بیخیال دیگه... اوکی؟
*
فرق بین روزایی که مرخصی ام با روزایی که سر کارم کاملا مشهود و مشخصه :)))))
اول اینکه من اون پست رو پاک کردم. به خاطر اینکه برخی از پست هام صرفا برون ریزی یکسری افکارم هست. نه چیز بیشتری. البته من چون اون پست رو دقیقا در رختخواب درحالی که فقط یک پلکم بیدار شده بود، نوشتم، غلط املایی داشتم. یعنی پناهگاه رو پناگاه نوشتم. ممنون بابت دققتون. منم مثل شما سعی می کنم چندین بار جملاتی که مینویسم رو بخونم. چک کنم که علائم نگارشی سر جای خودشونند؟ جملات درست منظورمو میرسونند؟ اما چون فونت وبلاگ تو گوشی کوچک درمیاد و من نزدیک بینم، سختمه خیره شدن به صفحه گوشی. بنابراین رفتم سراغ قالب وبلاگم و هم فونت و هم سایز نوشته ها رو تغییر دادم. الان اشتباهاتمو راحتتر می تونم پیدا کنم.
دوم اینکه ممنون بابت توجهی که به پیشنهادم کردید. این پست خوندنش برای چشمهای من حداقل خیلی راحتتر بود.البته بی نیاز به ستاره هم خوندنش روان بود.
سوم درمورد نوشتن از خود. بله. نوشتن از خود مهمه. دفتر خاطرات ساده ترین شیوه از خود نوشتنه. موسیقی، رمان و نقاشی همش از خود گفتنه. ما کنجکاویم به فهمیدن. اول از دیگران، بعد خودمون. برای من که ترتیبش اینجوری بوده. هیچ لذتی این روزها بیشتر از زمانهایی نیست که با خودم خلوت می کنم. می اندیشم. کتاب میخونم. و...
چهارم درمورد اشاره تون به غر زدن و ناله های ادمها در وبلاگ. همه ما یک جای امن میخوایم که بدون قضاوت مستقیم حداقل، خودمونو تخلیه کنیم و جمع و جور کنیم. ارتباط بگیریم و از مرحله ای به مرحله دیگه بریم. تو دنیای واقعی واقعا چقدر میشه با آدمها صادق بود؟ بهشون اعتماد کرد اما قضاوت نشد؟ از برچسپ هاشون در امان موند؟ شما اگر در دنیای واقعی بودید آیا اینقدر راحت از خودتون حرف میزدید؟ حس خوب در دنیای واقع رو میشه به یک شیوه ای تخلیه کرد اما حس بد چون به شخصیت ارتباط بیشتری بهش میدن تخلیه اش محتاطانه انجام میشه. به خاطر همینه که این روزها مجاز از واقع پناه بهتریه. اما از بین این ویترین های مجازی و تعاملاتی که درش اتفاق می افتاده، گزندگی و اسیب وبلاگ به نسبت جاهای دیگه که ارتباطات مستقیم تره مثل اینستاگرام و توییتر و...، بهتره.
پنجم یک سوال خصوصی، چرا ترکیب سن و جنسیت تون اذیت کننده است براتون؟ به خاطر تجارب یا سرکوب هایی که مجبور شدید بکنید خودتونو؟ یادمه تو اولین جوابی که به کامنتم دادید گفتید که برای مردان حمایت اجتماعی وجود نداره. به اون مرتبطه؟