بعد مرخصی، کارگاه
در اصل این سری مرخصی گرفته بودم که برم دکتر. وگرنه که مرخصیای من همیشه شنبه است، بخاطر انجمن!
اصلا یادم نیست چی شد که اینقدر انجمن برام مهم شد. خیلی چیزا هستن که آدم همینجوری انجامش میده و نمیدونه از کجا شروع شد یعنی! برا من یکیش همین انجمن رفتنه! الان میرم برای اینکه آروم بشم. برای اینکه همیشه مواجه با شعر دسته اولم. مواجهه عجیب و غریبی که سوای کیفیت شعری که میشنوی، یجوری از دنیای اطراف دورت میکنه که همیشه حس و حالش یادت میمونه. اولین بار توی اردوی اصفهان این حسو پیدا کردم، هنوزم مثل روز اولم، تازه شایدم تحت تاثیرتر!
آره... این روزا میرم انجمن بخاطر همین.عشق میکنم با شعر خوندن بچه های قدیمی و بچه هایی که نمیشناسمشون. نمیشناسمشون (چقدر فعل طولانی ایه :)) تا قبل اینکه بخونن؛ تا قبل اینکه زبون وا کنن و حرف بزنن. و اِلّا که خیلی خیلی هم میشناسمشون! خیلی بیشتر از اعضای خانواده خودم و دوستای معمولیای که هیچ چیز از اون کسی که واقعا هستن نمیدونم! و فقط اونی که میخوان نشون داده بشن رو میشناسم! (شعر خیلی شدید دست آدمو رو میکنه.) میرم انجمن تا اون لذت مخصوصی که خودم پیداش کردم رو ببرم از زندگی. ولی خب واقعیت اینه که همیشه اینقدر مصمم نبودم برای انجمن رفتن! نمیدونم از کی شروع شد. شاید تقریبا از همون زمانی که از اون دختره خوشم اومده بود! همون موقع ها بود...
دوست ندارم پیش خودم فکر کنم دلیلش این بوده باشه. دلیل حقیرتریه از اون چیزی که باید باشه. و اما اون دختره... حتی دوست ندارم اسمشو بنویسم. بنظرم خیلی تو مرحله تحقیق زیاده روی کردم. اسمش رو یجورایی انداختم سر زبون. الان ازش خجالت میکشم اگه ببینمش. هرچند مثل همه ی کسای دیگه ای که قبلش حس میکردم دوستشون دارم، چیزی از من و حسم نمیدونه! ولی خب... کاش همه چیز همه چیز مثل همون قبلیا بود. بیخیال...
خلاصه... مرخصی گرفته بودم که برم دکتر! این متخصص گوش و حلق و بینی هم مثل دکترای عمومی و حالا بقیه دکترایی که دیدن منو از اندازه لوزههای تعجب کرد. - اگه تو بلع آب دهنش مشکل داره که باید عمل بشه دیگه. +آره ولی خب میگن خطر داره. -خطر که آره. ممکنه خونریزی بکنه. باید پی همه چیزو به تنش بماله.
همین چند وقت پیش مطمئن بودم عمل میکنم. بدو.ن توجه به اینکه چی میشه، فقط با توجه به اینکه چقدر صخته هر شب بخاطر نفس تنگی از خواب پا شدن. چقدر سخته هر روز با گلودرد از خواب پا شدن. چقدر خسته شدم از اینکه هیچ بویی حس نمیکنم و خسته تر از اینکه همیشه تو دهنم بوی چرک میاد! ولی... دیروز تو یه سمت نگاهم دکتر بود که با منطق تمام حرف میزد، و یه سمت نگاهم مادرم که ناامیدانه سوال میپرسید. بهت صورتشو سریع جمع و جور کرد. ولی خب... اصلا این گزینه عمل رو کلا از ذهنش انداخت بیرون! به شوخی بهش گفتم ولی من عمل میکنم، خسته شدم بابا. ولش کن مگه چی داره این زندگی... و میخنده. انگار دارم جوک میگم! ولی من جدی بودم! لااقل اینجوری فکر میکردم.
خیلی مسخره میشه... فکر کن تو اوج جوونی یه عمل بکنی که از یه عذاب این مدلی راحت بشی و بدون اینکه کار مهمی تو زندگیت کرده باشی و حرف مهمی زده باشی و ... بمیری!؟ مگه میشه؟ بعید میدونم واقعاً. درسته که زندگی خیلی بیخودتر از این حرفاست که منتظر دلیل و منطق باشه، ولی واقعا چقدر ممکنه اینجوری بشم؟ امروز یخورده به عمل کردن شک کردم. شاید فردا بیشتر شک کنم!
شاید اون آیندهای که نمیتونم تصورش کنم قراره پشت یه اتفاق به همین سادگی متوقف بشه. شاید علاقه ای که به زندگی که نه، به اونایی که باهاشون زندگی میکنم دارم؛ قراره همینجا تموم بشه. شاید قراره اینهمه حرف و اینهمه شعر نصفه نیمه اینجوری بره زیر خاک... خب به درک! بذار بره. خودکشی که نیست؛ هست؟ مگه اینجا تموم نشه قراه کجا تموم بشه؟ مگه کسی تضمین داده که قراره کاری تو این دنیا بکنم؟ قراره سنگی از سر راه یکی بردارم؟ قراره جایی تو خاطر کسی برای همیشه بمونم؟ کاش بتونم بیخیال شم. بیخیال اون یه لحظه ناامیدی تو چشای مادرم. بیخیال اون چیزایی که میترسم از دستشون بدم و بیخیال اون چیزایی که حتی شاید هرگز نتونم بدستشون بیارم. نهایتا شاید یه روزی برگردم و به این نوشتهها و این حرفا بخندم! شایدم نه! زندگی همش همین بلاتکلیفیه دیگه! امروز نه، فردا. بیخیال...
تو اوج ناامیدی، چنگ زدن به یه چیز بیارزش و پست... مثل همون روزی که خانوم جعفریان میخواست حال آخرین ساعتای پدرشو بدونه. مثل همون پرنده که نوشته بودم: خوشا به حال من و این قفس که در توفان، چو سنگ بر تن این تک درخت، زنجیریم... آی آدم... اینقدر با ولع و حرص داری به چی چنگ میزنی؟ بیخیال...
خواستم عمل کنم خبر میدم :)
من از تیغ و خون اصلا نمی ترسم. از مرگ اتفاقی هم نمی ترسم. پس نمی تونم بگم درک می کنم ترستون از مرگ رو. اما ترس از دست دادن رو می فهمم یعنی چی.
درمورد ترس مرگ در اثر عمل لوزه باید بگم که یکم باید روش فکر کنید. دور و برم پر از آدم های ریز و درشتی بودند که عمل کردند. تا به حال هم نشنیدم که کسی از عمل لوزه بمیره. چند شب پیش یک دورهمی گرفتیم برای دوستی که قرار بود تومور بدخیمش را در بلاتکلیفی عمل کنه. لابه لای حرفاش فقط یکبار گفت واسه عروسی لباس نمیخرم چون معلوم زنده بمونم یا بمیرم. اون دوست نداره بمیره چون خیلی چیزها رو تجربه نکرده. اما عمل شما باعث میشه خیلی چیزها رو تجربه کنید. نداشتن گلو درد. مزه ی خوب غذا. لذت چشیدن نوشیدنی گرم و سرد بدون ترس. این عمل برای شما شبیه یک دریچه میمونه به روی سمتی از زندگی که تا حالا درک چندان خوبی ازش نداشتید. پس جدی تر بهش فکر کنید. انجامش بدید.
درمورد اتاق عمل، من یکبار به خاطر لجاجت پزشکم، آپاندیسمو در آوردند. دعوای بین پزشکان بود. من قربانی شدم. البته بعدش از پزشکم شکایت کردم. اونم اصلاح کرد رویه اش رو. پروسه قبل عمل استرس زا بود چون همه میدونستیم عمل اشتباهه. اما عمل شما درسته. بعد از عمل و اتفاقات عجیب غریبش، من خیلی درس ها گرفتم. شجاعتم چندبرابر شد چون نه تنها برای خودم برای همه بیماران دیگه که قربانی طمع ورزی اون پزشک شدن رفتم دادخواهی. جامعه پزشکان شهرم به دست و پام افتادن تا شکایتمو پس بگیرم. منظورم اینه که عمل صرفا میتونه یک عمل تو جسم نباشه. میتونه یک تجربه ای بشه براتون که تو روال زندگیتون و شخصیتتون هم حتی اتفاقات جدید و خوبی رو ایجاد کنه.