خانه
اینجا نوشتن رو بصورت خود درمانی شروع کردم تقریباً! فکر میکردم چیزی برای نوشتن نداشته باشم، ولی بطرز مهجزهآسایی قلم که میاد روی کاغذ خودش راهشو پیدا میکنه. (حالا قلم روی کاغذ را نوک انگشتا روی صفحه کلید... چه فرقی میکنه؟) یه مدت علاقه پیدا کردم به نقاشی کشیدن، یعنی خوب اونطوری که بلد نیستمف همینجوری خط میکشیدم برا خودم و از توی خطایی که کشیده بودم میگشتم چیز میز پیدا میکردم. همینطوری خودکارو میذاشتم رو کاغذ میکشیدم... میکشیدم تا صفحه پر شه. بعد بلندش میکردم میذاشتمش کنار، میشستم بهش نگاه میکردم. بعدا فهمیدم این کارو با هدف انجام میدن و یه نوع نقاشیه خودش به اسم لاین آرت. که خب اینجا بود که بیخیالش شدم. بعد رفتم چنتا نقاشی تو اسکچبوک کشیدم و انصافا خیلی حال میده. همینجوری غرق کشیدن میشی میبینی چندین ساعت گذشته و کلی به چیزایی که میخواستی فکر کردی، یه نقاشی هم کشیدی. سختم نیست، ولی خب وقت میخواد. آهان، داشتم میگفتم... یه وقتایی نوشتنم مث همون لاین آرته، با اینکه فکر میکنی هیچی نداری بگیف تا شروع میکنی میبینی اوووو، چقد حرف داری!
*
یکم فکر کردم رو عنوان! خانه؟ خونه؟ ما لهجمون یخورده رسمیه، میگیم خانه. واسه همین نوشتم خانه. یادش بخیر یه بار احمد تو دانشگاه انقدر بهم خندید سر اینجور صحبت کردن اشکش در اومد! خانه... حمام... بیمزه!
احمدم مث همین نوشتن بی هدف و بدون انتظار بود. دوستی که منطقی نیست جور بشه ولی شد! سه چهار ترم از من پایین تر بود! تو نشریه انجمن علمی باهاش رفیق شدم و خودمون نشریه ادبی زدیم و ... . نهایتا هم انقدر دوستش دارم که نگو! عخیی... فردا زنگش بزنم حالشو بپرسم! (همین زنگش بزنم هم فک کنم تو لهجمون باشه... مرسومه آیا؟) خلاصه که در شرایط عادی من و احمد خیلی با هم فاصله داشتیم. ولی خب همینجوری یهو خوردیم به تور هم! خیلیا بودن تو مدرسه با هم رفیق شدیم و اینا، ولی خب الان اصلا در ارتباط نیستیم و نمیخوایم هم باشیم. خلاصه که آره، یسری اتفاقای خودبخودی غیرمنتظره، خیلی شیرین و به یادوندنی تر از چیزایی میشن که آدم کلی براشون برنامه میریزه و بهشون فکر میکنه.
*
الان یه پستی خوندم یه قسمت از یه شعر گذاشته بود تو عنوانش. الان شعره رو میذارم:
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالا غرقهام تا با کناری اوفتم
آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کآن کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم او میکشد قلاب را
از حالا به بعد تصمیم گرفتم هر بار یه شعر بذارم تو هر پستی! حالا شاید یه ماه دیگه مثلا پشیمون بشم، ولی ایده خوبه دیگه. شعر خوبه... شعر خوندن خوبه... برم اینو بخونم... (میت 5 و 10 رو بیشتر دوست داشتم. یخورده هم زبانش کهنه بود حس و حال نداشتم فکر کنم معنیشو در بیارم. حتما بقیشم عالیه. سعدی عالیه)
*
انقدر کار ریحتن رو سرم که به هیچی نمیرسم سر کار. خیلیه یازده، دوازده ساعت بکوب کار کنی! امروز داشتم حساب میکردم، کنکور امسالم دادن. یه سال کمتر وقت دارم و هنوز هیچی حالیم نیست! من باید قبول شم ولی وقت ندارم:// تا حالا جزوه نداشتم، حالا میگم وقت ندارم. همه آدما انقدر تنبلن و دنبال بهونه میگردن یا فقط منم؟ فقط من نیستم ولی این حجم از تنبلی رو با تلاش و کوشش بسیار خودم بدست آوردم. دیگه این همه نوبره واقعا!
حقوق برج یازده پارسالو دیروز گرفتم، چار تومنم نمیشد. اینجا کار کردن رسما بردگیه. این بهونه نیست واقعا! ولی خب اگه بیام بیرون و بازم درس نخونم چی؟ بقیه زنگیم هم باید به بردگی بگذره... الان مگه برده نیستم؟ بقیشم روش! ای بابا چی دارم میگم... قاطی شده چرا همه چیز!
*
کاش زودتر سرم خلوت شه بشینم درس بخونم. خیلی باید بخونم، خیلیییی
این پست تون با بقیه پست هاتون فرق می کرد حسش. چندتا سوال. اهل کدوم شهر هستید که «الف» کلمات رو تو محاوره حفظ می کنید؟ کنکور چه رشته ایی دارید؟ ارشد؟