کارگاه
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند
نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست
کلاه داری و آیینِ سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن
که دوست خود روشِ بنده پروری داند
غلامِ همتِ آن رندِ عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دلِ دیوانه و ندانستم
که آدمی بچهای، شیوهٔ پری داند
هزار نکتهٔ باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ یک دانه جوهری داند
به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه
که لطفِ طبع و سخن گفتن دری داند
این بخاطر اینکه دیورز یادم رفت شعر بذارم. از بس خواب بودم. چون امروزم اینو گذاشتم دیگه یکی دیگه نمیذارم! همین بسه... چقد قشنگه آخه...
الانم رفتم پست قبلی رو یه ویرایش اساسی کردم. خیلی زشت بود اصلا! مگه میشه اینقدر بی سر و ته!؟ چقدر خوابت میومد آخه بشر!!! امیدوارم کسی نخونده باشهش!
*
خب در ادامه پست قبلی بگم که رفاقتی که توش حساب و کتاب و سود و ضرر و اینا باشه، اسمش معاملست نه رفاقت. رفاقت از جنس محبت و عشقه، با چاشنی حماقت و خریت. فکر کنم یه سال هم بیشتر باشه از آخرین باری که به عرفان زنگ زدم و باهاش صحبت کردم. معمولا پشت تلفن خیلی صحبت میکنم و مثلا یه دقیقه خیلی نیست. ولی همون یه دیقه اول بود یهو برگشت گفت خب چیکار داشتی!؟ چیکار داشتم؟؟ من واقعا آدمی نبودم هیچ وقت که بخوام بقیه رو بخاطر سودی که دارن برام ببینم و وقتی کاری باهاشون دارم زنگ بزنم بهشون. من کلا زنگ نمیزنم! واقعا حتی نمیدونم خیلیا چه سودهایی میتونن برسونن بهم. ممکنه همین عرفان مثلا تو چندتا مشکل بتونه خیلی راحت بهم کمک کنه ولی خب معمولا خودم تنهایی حاضرم برم توش و شکست بخورم ولی از کسی کمک نخوام! حتی نمیدونم خیلیا چه کمکی هم میتونن بهم بکنن. خلاصه که این حرف ساده و سوال کوتاهی که کرد اونقدر ناراحتم کرده که دیگه بهش زنگ نزدم به بعد! من فقط میخواستم حالشو بپرسم ولی خب تقریبا بدهکار هم شدم!
چند روز پیش امیررضا هم یه بلای مشابه سرم آورد. زنگ زدم حالشو بپرسم، بعد همینجوری داشتیم صحبت میکردم یهو برگشت گفت الان چی شد؟ موضوع صحبت فلانی بود چرا یهو درباره من شد؟ چرا فلان... چرا بهمان! خب بی انصاف من زنگ زدم حال تو رو بپرسم. زنگ زدم بهت بفهمونم که به فکرتم! ینی چی چرا باید درباره فلان موضوع تو زندگیت ازت سوال بپرسم؟ (چیزی که بگی خصوصی بود و از حد و مرزی که داشتم فراتر بود نبود واقعا! رفتارش ولی خیلی زشت بود)
*
حقوقمون 3 ماه عقبه، الان برگه مساعده بردن پیش رِییس، داره صدای داد و بیدادش میاد! ای بابا مساعده نداریم! پس گوه خوردین کارگاه رو فعال نگه داشتین! حقوق ندارین! مساعده ندارین! شعور ندارین! چی دارین پس؟ با این وضعیت مالی مساعده 200 تومنی رو با منت میدین به کارگرا، بعد تازه داد میزنی که همونم نداری؟ خدا اون دنیا به دادت برسه که همینا یخهتو میگیرن بدبخت!
*
آره، امیررضا خیلی نزدیکتر بود بهم؛ ولی دیگه بهش زنگ نمیزنم. این مورد هم حتما یه بار بهش میگم که ناراحتی که پیش اومده رو یه نفری با خودم اینور اونور نبرم. یجا میذارم رو دوشش و خودمو راخت میکنم. حالا دیگه...
*
فرهاد روزبه روز بیشتر محبوبم میشه. روز به روز بیشتر براش غصه میخورم. نماد جوون ایرانیه برام که هر کاری میکنه بتونه درست زندگی بکنه. وقتی از شدت فشار زیاد سردرد و چشم درد میگیره میخوام زمین دهن وا کنه، منو بخوره ولی این وضعیتشو نبینم. کاری هم از دستم بر نمیاد براش، از اون طرف احترام بینمون هم از صمیمیتمون بیشتره و نمیتونم خیلی تو کارش فضولی کنم که لااقل خودشو بریزه بیرون و خلاص بشه! خلاصه که خدایا از مشکلات او بکاه و بر مشکلات من بیفزا! ما دیگه چیزی حس نمیکنیم :)
دیروز دنبال وبلاگم بود. باید این بیشتر قایمش کنم:) بذ بذ...
ردیف شد:)
*
خلاصه که آدم یه توقعی از خودش میسازه توی جامعه و توقع داره بر اساس همون کسی که شناختونده (نه لزوما کسی که واقعا هست) باهاش برخورد بشه و وقتی رفتار آدمها درست نیست باهاش، حق بدین ناراحت بشه. به ادامه کار برمیگردم با کوله باری از امید و آرزو!
من پست خواب آلودت رو خوندم، مرتضی جان(فکر کنم اینجوری خودت رو خطاب کرده بودی یکجا). چه خوب که برگشتی و مرتبش کردی.
ناراحت شدم از حس منفی که سر کارت داشتی. کاملا می فهمم.
درمورد رفاقت هم ترجیح میدم سکوت کنم. بری جلوتر و خودت در نهایت به این نتیجه برسی که نه تنها دوست، حتی در آینده زن و بچه ات هم باید حساب شده واسشون احساس خرج کنی. ما دیگران رو با رفتارمون عادت میدیم. عادت میدیم گیرنده باشند، دهنده یا هر دو. و توقع بازگشت انرژی، وقت و علاقه ای که واسه یک نفر میذازی،اسمش عقل بالغ هست نه عقل چرتکه انداز:)
ممنون که مباحث رو از هم جدا می کنی. روزانه هاتو دنبال می کنم ببین چجوری مشکلاتت رو حل می کنی.
شعری که گذاشتی وصف حال اونایی هست که از بقیه واسه رسیدن به هدفشون استفاده می کنند، انرژی منفی شون رو تخلیه می کنند ولی وقت کمک غیب میشن. خطاب به اونهاست نه سینه چاک دهندگانی برای دوست چون ما:)
نمیدونم تفسیرتون چی بود ز شعره. این برداشتتون خیلی دوره از نظر من. من همینطوری گذاشتم اصلا هدفمند نبود