خونه
شعرو آخر میذارم 😂
*
ویندوز 10 ایموجی داره، ویندوز 7 نداره. بخاطر همین سر کار نمیتونم به راحتی ایموجی بذارم، این رو مخه! چه وضعیتیه ولی... به ایموجی عادت کردم-_- یه وقتایی دارم مثلا با یه خانومی کِسی چت میکنم که نباید شوخی کنم خیلی و زشته وفلان... ولی بازم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که ایموجی نذارم! هیییع... نه ولی همه میدونن من چیزی تو دلم نیست.
*
ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست
دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟
جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست
فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه
هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست
سنجیده ایم ما، بجز از موی و روی یار
حاصل ز رفت و آمدِ لیل و نهار نیست
دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود ز آنکه به یک گل بهار نیست
خندید صبح بر من و بر انتظار من
زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست
فرهاد یاد باد که چون داستان او
شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست
ناصح مکن حدیث که:« صبر اختیار کن»
ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست
کار تو بوسه بر مه و بار تو مشک ناب
ای زلف یار، خوش تر از این کار و بار نیست
برخیز دلبرا که در آعوش هم شویم
کان یار یار نیست که اندر کنار نیست
امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است
گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من! بهار که فصل شکار نیست
(اون چالشه که میگه جوری رفتار کن که قابل پیشبینی نباشه!)
ولی همه ای شعر یه طرف، اونی که پررنگ کردم یه طرف. واسه همین این شعرو گشتم پیدا کردم خوندمش. مال عماد خراسانیه. نمیشناختم. شعرای دیگهای هم داره که دوست داشتم و نمیدونستم مال کیه! خدا بیامرزش.
*
امروز با یکی دیگه برگشتیم که حتی اسمشم نمیدونستم! انقدر جدیدا یرو میاد و میره که وقت نمیکنیم آشنا شیم! میگفت ماشینمو دزد برده بود، وقتی پیداش کردم گفتم دیگه براش خرج نمیکنم! همون جلو در کارگاه اینو گفت و راه افتادیم. کلا نصف ذهنم تا جلو در خونه درگیر همین جملهش بود! هممون یه فیلسوف درونی داریم بنظرم. این جملش خیلی فکر برانگیز بود وافعا! من باشم چی؟ واقعا حس میکنم اگه یه وسیله مثل ماشین از من بدزدن چیکار میکنم؟ قطعا دیگه نمیخوامش! حالم خراب میشه از دیدنش و سوار شدنش. ولی چیکار میکنم؟ خرجش نمیکنم؟ خیلی هم حرکتش غیر منطفی نیستا... یجور قد بازی مخصوصه دیگه.
مثلا یه وقتایی هست به یکی میگی فلان چیزو بهم بده. یه ظرف آب بده، فلان غذا رو بده، فلان چیزو بخر. بعد هی منت میذاره، هی ناز میکنه، هی مسخره میکنه. نهایتا میاره میده بهت. خب من بارها برام پیش اومده، از لج پرتش میکنم اون طرف. خرد و خاک شیرش میکنم، ولی استفاده نمیکنم ازش. دیگه نمیخوامش. ارزششو نداره. هیچ ارزشی نداره دیگه برام. حس میکنم اینی که میگفت از همین قسمه. دیگه سیر شده از ماشینش. نمیخوادش دیگه.
خدایا... یا بهم نده، یا اگه دادی نگیر، یا اگه گرفتی دوباره بهم پسش نده! یا بیخیال چرت گفتم! اگه سلامتی بود چی؟ اگه دیدن یه عزیز بود چی؟ خدایا درسته فقط تو تو قلبم نیستی ولی خب میدونی که هستی دیگه... منظورم چیزای زودگذر دنیاست. نه آدما و اونایی که نباید. دعای خوبی بود بنظرم. میخوام بگم خداجون، از نعمتت سیرم نکن و بعد بهم بده، که کفران نعمت نکنم و روسیاه نشم! آمین
*
دو سه روز پیش میثاق یه استاتوس گذاشته بود تو واتسپ آشغال (واقعا چقدر آشغاله این نرم افراز) و یه دعایی، حدیثی چیزی بود... بذ... این بود:«در جستجوی آنچه برایم مقدر نکردهای، خستهام نکن»!
خیلی حق بود، خیلی ;(
این شد یه ایده واسه مجموعه شعر. حالا یه چیز کلیه فعلا ولی خدا یه قوتی بده شاید مجموعه اولمو با این سبک نوشتم. خودش حس و حالشو بده و زبونشو بده برا حرف زدن، حرف خوبیه. مخاطبت خدا باشه و به زبون امروزی ازش بخوای... ایده بدیعی نیست، ولی همین کهنگی نمونههای قدیمی، نیاز به یه نسخه به روز رو ایجاد میکنه. بازم توکل به خدا
*
ولی از ادامه اینکه داستان دزدی ماشینشو تعریف میکرد یچیزای دیگهای هم میگفت که بازم از فکر و خیال درم بیاره! یعنی نشونم بده واقعیت و جامعه اصلا و ابدا چیزی نیست که بشه فکر کرد که شناختیش یا مثلا برنامه ریخت واسه درست کردنش! واقعیت ناراحت کنندهتر و دردناکتره.
آقا ماشینت پیدا شده بیا فلان کلانتری. عه پیدا شده خب چیکار کنم؟ هیچی یسری بروکراسی و کارای اداری داره. یکی دو هفته باید بدویی و سه چهار تومن بریزی تو جیب دولت تا ماشینتو بهت بدیم. الان چی شد؟ دزد بیاد دزدی کنه، بعد یسری شغل دیگه هم درست بشه و پول بره... بیخیال، ما رو چه به این حرفا. قانون قانونه، دزد نیست که! من اشتباه میکنم. خلاصه طرف در حین این کار رفته بود ماشینشو ببینه.
آقای نگهبان پارکینگ، میشه برم ببینم ماشینم همونه یا نه؟ نه! پنجاه تومن بده بذارم بری ببینی! وات د هل؟؟ باشه بابا، این پنجاه تومنم مثل رو بقیه پولا!
حالا رفته ماشینو بگیره میبینه لاستیکاش عوض شده، بنزینم نداره! در بهترین شرایط اتفاقی که افتاده اینه که دزده ماشینو برده تو یه کوچه خلوت و چهارتا رینگ اسپورتشو در آورده و بنزینشم تا قطره آخر کشیده و ضبط و ایناشم در آورده. نهایتا مامورین زحمتکش اومدن ماشینو با قالی پینده سوار کردن بردن پارکینگ. وگرنه امکان نداره که تو پارکینگ دولتی رینگاشو در بیارن و لاستیک اسقاطی بندازن روش و بنزینشم بکشن تا آخر و همون بنزین خودشونو لیتری پنج هزار تومن بهشون بفروشن! اینا مال فیلم خارجیاست. ما مسلمونیم...
*
آقا خلاصه یه ور ذهنم اون فکر و خیالا بود، یه ور ذهنم این حرفای اینا... یه ور دیگشم درگیر دو قسمت میراث آلبرتا که امروز فرهاد در جهت مجاب کردن من برای مهاجرت برام گذاشته بود! نه شرایط رفتن دارم نه دلیل، گیر داده میگه بیا برو:) آقا بیخیال... چه خبره اونورم مث همینجا!
همین دیگه ::