همون کارگاه
اوایل که اومده بودم اینجا، خیلی نسبت به هیچ چیزی جدی نبودم! کلا آدم جدیای نیستم! همه چیز رو در یه سطحی میسنجم و میبینم، هیچ قطعیت و قاطعیتی هم راجع به چیزی ندارم! با این نگاه اویل محیط کاریم رو نسبتا خوب تصور میکردم که باید سعی کنم خودم رو توش اثبات کنم، کارم رو به نحو احسنت انجام بدم و نظم و سبک کاری خودم رو داشته باشم. رییس هم از روز اول برام شبیه به مایکل بود تو سریال آفیس!
خب بعد مدتی به این نتیجه رسیدم که محیط کاری خوب و بد وجود نداره! مثل هر قسمت دیگه از زندگی از خودت که شروع میکنی با هر قدم بزرگ شدن اجتماع، یه محیط جدید بوجود میاد و خب هر کدوم از اینها محاصره شدن با محیط های بزرگتر! بعبارتی تو میتونی از شهر خودت راضی باشی اما از محله خودت نه، و یا برعکس. همین قضیه توی محل کار هم بود. من از صبح که وارد سرویس میشم یجورایی تو محیط کارم، وقتی وارد کارگاه میشم هستم، وقتی توی اتاق نشستم هم هستم. در همه این موارد یه محیط متفاوتیو تجربه میکنم، و در عین حال همش سر کاره!
با این وجود من عاشق کارم هستم وقتی توی اتاقم و حالم از خودم و کارم و زندگی به هم میخوره وقتی هرجای دیگه از این کارگاهم.
کمکم فهمیدم به اندازهای که باید توی کار خودمو اثبات کردم! به عبارت دیگه آدمها برای اینکه همدیگه رو قضاوت کنن به زمان خیلی زیادی نیاز ندارن! من بعد یه مدت کوتاه به اندازهای که باید برای همه شناخته شده بودم. حالا ممکنه این شناخت ها حتی با هم متضاد هم باشن، ولی خب، واقعا نمیشه خیلی توش تغییری ایجاد کرد. اینجا دیگه بیخیال شدم! حالا ممکنه حسابداری فکر بکنه ما همش بیکاریم! رییس فکر بکنه ما گاویم! یه مسئول بخش فکر بکنه من خیلی باهوش و مستعدم و کارم درجه یکه! درهرصورت بیخیال این بخش شدم! تموم شد! زمانش گذشت.
بعد کمکم متوجه شدم نحو احسنت یعنی اون نحوی که خودم توش راحت ترم! نه اینکه به نتیجه فکر نکنم، چرا! ولی اینکه بخاطر خوش آمد یکی دیگه خودمو عذاب بدم یا مدل کاری و شخصیتی خودمو تغییر بدم، احمقانه است! لااقل توی مراودات عمومی بیرون از اتاقم! حقوقی که به من میدن با کممسئولیتترین جایگاه شغلی شرکت تفاوتی نداره، با اینکه کاری انجام میدم که ممکنه یه اشتباهم کلی تبعات داشته باشه. استرس و هزار دردسر دیگه دارم و در نهایت توی سرویس فقط منم که زیر باد کولرم و هیچی از کار نمیفهمم! البته که مهم هم نیست واقعا! بیخیال تر شدم و تصمیم گرفتم حتی همونطوری که برای خیلیا اهمیتی ندارم، اونها و کارشون هم برام اهمیت نداشته باشه! شکر خدا ارباب رجوع نداریم اینجا، چون رابطه با ارباب رجوع اینطوریه که هیچ کدومتون از هم طلب ندارین، ولی تو موظفی کارش رو راه بندازی. خب اینجا بخوای مسخره بازی در بیاری خیلی بی انصافیه! هرچند که خیلیا تو ادارات این مدلی کار میکنن. ولی اینجا اینطوریه که ما همه با هم در ارتباطیم و بده بستون داریم. در نتیجه واقعا اگه کسی اذیت کنه، منم بیخیالش میشم. اذیتش میکنم. به یه ورم اصلا! همینجوری که کار الان خیلی برام مهم نیست.
الان سعی میکنم اگه چیزی دیدم یاد بگیرم. نه اینکه دنبال یاد گرفتن باشم، نه! اوایل بودم؛ ولی الان نه! الان فقط دنبل اینم که کمتر وقت تلف کنم. و رییس کارگاه هم بعد کس و قوس های فراوان امروز تبدل شد به هیتلر کوچولوی من که دنبال اینه که تو همین یه وجب کارگاه امپراتوری مینیاتوری تشکیل بده! بیخیال پسر! یه فلاسک این حرفارو نداشت
خسته ام. بیخیالم. بیزارم...
از زندگی ات خارج از محیط کارت بگو. کار کردن رو داری زندگی می کنی، چرا؟