خانه، شب قبل از مرخصی
جوجه های اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی
شک شبیه گربه از دیوار ایوان میرود بالا
دیروز همین بیتو آقای خواجهزاده توی انجمن خوند، اونم دست و پا شکسته. بخاطر حرفی که من درباره جوجههای اعتقاد تو شعر یکی از بچهها زده بودم. اشتباه کرده بودم البته ولی خب تا حدودی حرفم قابل تامل بود؛ لااقل برای خودم. این شعرو عمدا از این سایت گذاشتم تا یادم باشه داستان حسین جنتی رو. از مجموعه اولش دنبالش کردم و میکردم. بچه مسلمون درست و حسابی. الان؛ همون بچه مسلمون درست و حسابی با این تفاوت که از کار بیکارش کردن، چاپ کتاباش ممنوعه همون کتابایی که از روز اولم کلی سانسور داشت و خب... دیگه شعراشم اینقدر در لفافه نیست. بگذریم، جنتی رو خیلی دوست دارم.
اما دیروز و انجمن!
اگه ننویسم هم برای همیشه یادم میمونه دیروز رو. اولین روزی که تو شعر همه نظر دادم، حرفامو زدم، پاچه های لازم رو گرفتم و نشون دادم وقتی سکوت میکنم معنیش لزوما این نیست که حرفی ندارم یا با حرفای بقیه موافقم! خواجه زاده که شعراش رو خیلی قبول داشتم، وقتی دیروز شعری که خوند رو گذاشتم کنار همون شعر وقتی شبش توی گروه گذاشت، فهمیدم زیادی جدیش میگرفتم. یه سبک هندی بنویس شدید و سخیفیه. شاید لازم شد بعدا در باره این هم بهش بندازم توی انجمن. دوستش دارما، ولی خوشم نمیاد ازش! شاید دنبال بهانه ام واسه اینکه بدم بیاد ازش و خب متاسفانه این بهانه رو داده دستم! خیلی پلید شدم جدیدا! شایدم پلید نیستم و از ویژگیای عادی آدمه!
*
لبتابو باید بدم به علیرضا، خودم بقیشو با گوشی مینویسم! بفهمه وبلاگ مینویسم تا عمر دارم مسخرم میکنه! هنوز تا صحبت شعر میشه اون شعر انیشتن و اینا رو مسخره میکنه...
*
خب در ادامه: خونه خاله!
فردا نوبت دکتر دارم اومدیم یه روز زودتر اینجا که محیا هم یکم با این بچهها بازی کنه دور هم باشن. دلم میسوزه برای محیا.. برای مامانم. وقتایی که میرم بیرون و به این فکر میکنم که این تفریح سادهای که من دارم و میتونم یه دوری بزنم در حد چند ساعت و دوست رفیقی دارم... و اونا همین رو هم ندارن ناراحتم میکنه. از ناراحت کننده ترین صحنه های زندگیم اون وقتی بود که مادر بزرگم نشسته بود روبروی در شیشهدار حیاط و از سر تنهایی به سایه آدمایی که ازتو خیابون رد میشدن نگاه میکرد. انقدر براش عادی بود و لذت داشت که وقتی من اونجا بودم هم باز میگفت میبینی... آدما که رد میشن سایههاشون دیده میشه... همیشه به خودم میگم دیگه نباید ببینم کسی اینجوری تنهایی میکشه! چیکار کنم؟ نمیدونم! بگذریم...
*
میگفتم که انجمن خیلی حال داد خلاصه. یسری طرح و ایده دارم باید جلسه بعدی برم ارائه بدم ببینم چی میگن. تا جایی هم که بتونم دیگه میخوام خودمو بروز بدم. حتی اگر حرف مفدیدی نزنم و فقط چرت و پرت بگم، بازم نهایتا میشم یکی مثل بقیه!
بعدشم تا قبل مهر باید یه طرح چند صفحه ای بنویسم ببرم آموزش و پرورش برای دانش آموزایی که مسابقات شعر شرکت میکنن. تا چی پیش میاد
*
چند شب پیش با فرید رفته بودیم سینما.علفزار رو دیدیم. قشنگ بود واقعا. یعنی هم دغدغه اجتماعیش سر جاش بود، هم انتقاد و اعتراض داشت هم واقعی بود. خوب بود دیگه... فقط من نفهمیدم این داستان دوربین روی دست تو سینمای ایران چیه! عنشو دیگه در آوردن! اندازه نگه نمیدارن دیگه... آقا یه دلیلی منطقی چیزی باید پشتش باشه دیگه! همین چون یه جایی یه کسی اینکارو کرد تو باید بکنی؟
خب رفتم دیدم مدیر فیلمبرداریش کلا سبکش همینه! فک میکنه اینجوری قشنگتره! ایستاده در غبار، لاتاری، ماجرای نیمروز و... داداش این اسمش دلقک بازیه نه هنر! بذگریم... یادش بخیر استاد تصویربرداریمون میگفت فیلمبردار اونیه که تو فیلم گرفتنش معلوم نباشه... گم باشه. نفهمی داری فیلم میبینی اصلا... حالا هی شما زور بزن. خود دانی
خلاصه که فیلم خوب بود. جدیدا فیلم خوب زیاد دیدم تو ایران هم. خوبه دیگه والا ما اینجوری خیلیدوس داریم! سینما هم میریم، پول بلیط هم با جان و دل میدیم.
*
این وبلاگ نوشتن با این مدلی که من دارم مینویسم برام یسری ایده تو شعر نوشتن درست کرده. شاید بشه شعر هم همینقدر آشفته نوشت. حالا جذاب میشه یا نه؟ سعی میکنم... دیگه همینجوری نمیتونم بشینم شعر بنویسم. داره برام خیلی سخت میشه نوشتن و دغدغه پیدا کردن.چرا؟ نمیدونم. باید بگردم یه راهی پیدا کنم بهتر بشه. بیشتر بتونم بنویسم. زودتر باید یه حرکتی بزنم. حالا یکاری میکنم بعدا
*
خسته ام بخاطر رانندگی تو جاده! یه روزم که مرخصی میگیریم باز دو ساعت تو جادهایم! اینم قسمت مایه
خوشحالم که دست به قلم شدی. اینقدر روزمرگی دستشو دور گردنم آورده که از حرص، جیغ نمیزنم تا خودش خسته بشه. سر فرصت درمورد حس تنهایی و شکست سکوتت دوست دارم حرف بزنیم بیشتر.
آشفتگی شعر؟ هدفت چیه از انتقال آشفتگی؟
انقدر از صحبت کردن درباره شعر لذت میبرم که نمیدونم چقدر نوشتم واقعا! ببخشید خیلی پر حرفم -_-