فراموشی
جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵
امروز رفته بودیم قبرستون .
همه چی عادی ، بالا سر یه سری سنگ می ایستادم و یه فاتحه و سه تا توحید.خدا بیامرزه ان شا الله ! نه اینکه منظور بدی داشته باشم از اینکه میگم سنگ هاا ، کلی گفتم !
تا وقتی هستن و زنده ان خیلی به چشم نمیان ، ولی عزیزن. وقتی که میرن کم کم از یادمون هم میرن .اصن گاهی اوقات یادم میره که مثلا مادر بزرگم فوت شده !
گاهی اوقات آخر شب تو رخت خواب بغض گلومو میگیره و میزنم زیر گزیه ! یه دفه ای یادم میاد که عه ! دیگه قرار نیست فلانی رو ببینما ... دیگه نمیتونم بغلش کنما ! دیگه خنده هاش و صداشو یادم نمیادا ! هی فکر میکنم و یادم نمیاد ! صداش یادم نیست ، گرمای دستش ، دلداری دادناش ، شوخی کردناش ... میزنم زیر گریه؛ بی صدا ، کسی هم که نیست ببینه و چراغا هم که خاموشه.
خاک سرده ، آدما هم فراموشکار
خدا آخر و عاقبت ما رو بخیر کنه
ولی گاهی اوقات یهو آدم یه چیزایی یادش میاد ، از فراموشکاریش خجالت میکشه کلا !