کارگاه
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتّی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینیم
شاعر شنیدنی است ولی میل ، میل توست
آماده ای که بشنوی ام ، یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با اینهمه ، مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات ، شبی
بی خویش ، در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام ، و گاه چنان موج می زنم
در خود ، که ناگزیر ی ، دریا ببینیم
شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
محمدعلی بهمنی، چقدر خوبه این بشر
*
تاریخ میلادی و شمسی با هم مطابقن دیگه؟ یعنی مثلا هر سال 26 خرداد، 16 ژوئنه؟ یسریا هستن یجور مسلطن رو این تاریخا زرتی میگن آره الان آگوستیم... ماه بعد فلانه، بیساره. دوست دارم اینو بلد باشم. خوبه دیگه. ولی فقط دوست دارم بلد باشم، حال ندارم برم بشینم یسری چیزا رو دربارهش حفظ کنم و زحمتشو بکشم و اینا. فقط دوست دارم!
فلان و بیسار ینی چی؟ رفتم تو واژه یاب دیدم! همون فلانه تقریبا و با همون میاد فقط، به تنهایی بنظر معنی خاصی نداره. یه معنی زشتی یجا نوشته بود دربارش، بهتره دیگه بکار نبرمش. همون فلان و بهمان بهتره! البته خب با هم فرق میکنن ولی خب...
*
معمولا رابطهم با همه چیز همینطوریه! میخوامشون ولی سختی مسیر و روشی که میخوام بهشون برسم و اینا رو نه! فکر کنم همه آدمایی که به جایی نرسیدن اینجوری باشن! خب سخته دیگه! یه همایشی بود تو دانشگاهمون یه پروفسور عمران و سازه آورده بودن صحبت میکرد برامون! آخ که چقدر دلم میخواست اون آدم باشم. اینقدر که ساده و بدون پیچیدگی صحبت میکرد درباره کارش.
و این موضوع هنوز که هنوزه از موضوعات عجیبیه که برام اتفاق افتاده! همون موقع هم از عمران خوشم نمیومد! یعنی لحظه به لحظهای که اون داشت صحبت میکرد من از عمران بدم میومد ولی همزمان میخواستم مثل اون موفق بشم توی زمینهی عمران! یعنی چی واقعا؟! تو که بدت میاد از عمران، دیگه چرا باید خوشت بیاد متخصص بشی تو جیزی که ازش بدت میاد؟
الان که دارم مینویسم همزمان فکر میکنم و نتیجهش رو مینویستم:
من از عمران بدم میاد ولی متخصص شدن نه! یعنی از چیزی توی اون تخصص خوشم میاد که باعث شده از کل موقعیت خوشم بیاد.
اون تخصص رفاه مالی میاره؟ آره فک کنم.
بلحاظ ذهنی آدم رو آزادتر میکنه؟ نه
توانایی برای آدم میاره؟ آره دیگه
مشغله آدم؟ خیلی خیلی بیشتر میشه
لذت از زندگی؟ به نوع متفاوتی خواهی برد، متفاوت از گذشته
شهرت و جایگاه؟حتما میاره
نیاز به هوش و تلاش و علاقه به عمران داره؟ بله همش، تلاش بیشتر
و و و ... .
خب الان بیشتر مطمئنم روی حدسم که من از همه چیز اون موقعیت خوشم نمیومده ولی از یسریش چرا! تا اینجاش قابل قبوله برام که من از یه چیزایی خوشم اومده توی یه شرایطی و ناخودآگاه کلیتشو خواستم. یه چیز دیگه هم هست! علاوه بر اون علایق درست و دقیق علایق کاذب و اشتباه هم وجود داره این وسط! من بخاطر درک نادرستی که مثلا در اون زمان از شهرت و جایگاه دارم از اون شرایط خوشم میاد اما آیا واقعا من شهرت و جایگاه اجتماعی اون شکلی رو دوست دارم؟ واقعا میدونم چیه؟ نه. این بخشش خیلی ترسناکه! خیلی مهمه ولی ازش میگذرم فعلا!
حالا همون تاریخ و میلادی و شمسی... شمسی دخترخاله مامانمه و هربار که صحبت شمسی میشه قیافش میاد تو ذهنم! خنده دار، خجالت آور و عجیبه. کلا یسری کدهایی که ذهن برای خودش میسازه عجیبه واقعا احتمالا یجور تسلط و نگاه جدید به تاریخ برام ایجاد میکنه. باهاش خودمو آدم باکلاس و خارجی و باهوش نشون میدم و... یسری چیزای دیگه این وسط. واقعیت اینه که من حتی نمیدونم کدوم اینا برای جذابه، چیزی که ازش مطمئنم اینه که حالشو ندارم برم دنبالش یادش بگیرم. نیازم هم نمیشه. این نیاز نشدنه خیلی مهمه. خب پس بیخیالش میشم با اطمینان قلب :) و تا روزی که مطمئن بشم دونستنش گرهی از کارم باز میکنه سمتش نمیرم.
باید یسری چیزای دیگههم این مدلی بررسی کنم. چیزایی که فکر میکنم برام هدفن و میخوام که بهشون برسم. ولی در واقعیت هدف کاذبی هستن که نگه داشتنشون توی ذهنم فقط باعث سرخوردگی میشه و از اونجایی که قرار نیست بهش برسم هیچ وقت چون حالشو ندارم و برام واقعی نیست همیشه از خودم ناراضی خواهم بود!
در مجموع بنظرم اونی رو میشه اسمش رو گذاشت هدف که آدم نه تنها خودش و یسری شرایطش رو دوست داشته باشه، بلکه مهمتر از اون از مسیر رسیدن به اون هم لذت ببره. نه اینکه سختی مسیر رو بخاطر هدف تحمل بکنه، نه؛ سختیهای مسیر هم براش لذتبخش باشن! اونو میگم یه هدف درست و حسابی!
به این موضوع بیشتر باید فکر کنم. برام جالبه
*
امروز یه نفر دیگه تسویه حساب کرد. خودش بود و پسرش، احتمالا پسر بزرگش بود. میگفت زن و بچم گذاشتن رفتن، بیست ملیون تومن وام گرفتم ندارم بدم. کلی بدهکارم. اینجام کار میکنی ولی پولتو نمیدن! همشو راست میگفت!
کاش اون لحظه آخر چشمم به چشم پسرش نمیوفتاد. کاش لااقل میتونستم بهش بگم این خجالتی که داری میکشی نه سهم توعه، نه سهم پدرت! سهم اونیه که اینجا داره حق من و پدرتو میخوره و یه آبم روش. سهم اونیه که این اجازه رو میده که همچن شرایطی وجود داشته باشه. سهم اونیه که از اون بالای بالا این شرایطو ایجاد کرده. ولی من واقعا آدم اینجور حرف زدنها نیستم، و «کاش، کاش» گفتن هم باعث نمیشه اون نگاه رو یادم بره. ولی خدایا، اینجا بچهها دارن با خجالت بزرگ میشن! خودت میدونی، همین!
*
یکی دوتا دکتر دیگه باید برم جهت مشورت و بعدش دیگه عملو قطعی کنم. به دوتا چیز مهم فکر میکنم الان. یکی اینکه بعد از عمل قراره وضعیتم چجوری باشه و مثلا چقدر راحت بشم؟ هم خیال میکنم خیلی قراره بهتر بشه وضعیتم هم دوست ندارم بخوره تو ذوقم و ببینم نه، مثلا اونجوری که فکر میکردم نشده و یسری بوی گل و بوی غذایی که تو ذهنمه چیزایی از خاطرات کودکیان که قرار نیست دیگه هیچ وقت تجربشون کنم! دومین مهم دیگهای که بهش فکر میکنم اینه که هزینه عمل چقدر میشه؟ و اینکه تا اون موقع من حقوق میگیرم که خودم پول عملم رو بدم یا نه! دوست ندارم یه خرج این مدلی رو دوش خانواده بذارم. تف توش
دکتر به مامانم میگفت اگه زودتر عمل کرده بودین تو همون سن کم، الان این بنده خدا اینقدر اذیت نمیشد. حرفش درست بود ولی بیجا کرد این حرفو زد! کاش یه وقتی باهاش تنها بشم تا بهش بگم اذیت شدن من ارتباطی بهش نداشته و نداره و حق نداشته تصمیم اون زمان والدین منو قضاوت کنه یا بخواد باعث این بشه که احساس گناهی در این مورد بکنن. درهرصورت اگه موضوعی هم باشه مربوط به منه، نه هیچ کس دیگه. امیدوارم مادرم اون لحظه رو زودتر از من یادش رفته باشه. متاسفانه خیلی ساده میشه آدما رو ناراحت کرد، بدون اینکه حتی بفهمی داری چه غلطی میکنی!
*
امیدوارم امروز بتونم چند ساعت زودتر از کارگاه بیام بیرون که برم دوست و رفیقامو ببینم. گروه چهار نفره تیکه پارهای که وقتی دور هم جمع میشیم انگار دنیایی وجود نداره دیگه! فقط خودمونیم و چرت و پرت گفتنامون! آخ که هرچقدر از دوستی و رفاقت بگم کمه
این نوشته ات، یک سایه داشت. سایه کسی که دوست ندارم بیشتر تو زندگیم باشه.
ممنون بابت شعری که اول نوشته ات نوشتی. تو پیجش به اشتراک میذارم. امیدوارم واقعا «مرتضی» باشی، نه یک نفر دیگه.