کارگاه
1
+ این نوشته ات، یک سایه داشت. سایه کسی که دوست ندارم بیشتر تو زندگیم باشه.
- نمیدونم، بد بود یعنی؟ کجاش؟ چطور؟🤔🥺
+ نه. بد نبود. نور رو کلماتت داره میتابه. سایه ات داره محو میشه.
- آهااا، من حس کردم یه حالت تهدید طوری داره که این نوشته یه سایهای داشت و دوست ندارم دیگه بیام اینجا و اینا :))
+ تهدید؟ معلومه که نه. قرار شد از تنهایی حرف بزنیم. سرت خلوت شد، بنویس.
*
2
دیروز در حد همون دو ساعتی با بچه ها تو باغ و دشت گشتیم، خوش گذشت. نه؛ خیلی بیشتر از دو ساعت خوش گذشت. اندازه یه ماه خوش گذشت! نه عکسی گرفتیم؛ نه فسق و فجوری کردیم؛ نه لاکچری بودیم؛ فقط کنار هم بودیم و حرف زدیم! همین کافی بود. از کافی هم بیشتر!
«؛»! این نقطه ویرگولو خیلی دوست دارم! میگن وقتی میذاری که جمله تموم شده، ولی هنوز میخوای حرف بزنی! خب برای من یه سری مفاهیم هستن که همیشه باید تو صحبت دربارشون، نقطه ویرگول بذارم! مثل همین رفاقت، مثل خانواده و پدر و مادر، مثل عشق و محبت، مثل شعر، مثل خود خدا؛
*
3
دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم، دیدار آشنا را
دعواست! کشتی شکستگان یا نشستگان؟ کشتیِ به گل نشسته با باد موافق به حرکت میآید ولی کشتی شکسته دیگر چه نیازی به باد دارد؟ من شکسته میخونم! ناصرالدین شاه قاجار در جواب اینکه به نظر شما کدوم درسته نوشته:
قومی نشسته خوانند، جمعی شکسته خوانند
کو خواجه تا که سازد، اظهار مدعا را؟
والا!
ولی مصراع دوم رو ببین شما... دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا... دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا! آبیه که ریخته، راز نهانیه که رسوا شده، زخمیه که سر وا کرده، کشتیایه که شکسته. اینا هیچ کدوم مثل اولشون نمیشن. ولش کن بیت بعدو اصلا... دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا... اینو حافظ از ته ته ته ته قلبش نوشته انگار. هر بار که میخونم، از همونجا انگار شروع میکنم به سوختن و آتیش گرفتن! به اجبار بگذریم...
*
ادامه 1
تنهایی. معلومِ نامعلومم! عجیب اینه که به هر موضوعی که بیشتر فکر میکنم، بیشتر میفهمم که نمیفهممش! اینکه هیچوقت پیش خودم فکر نمیکنم که «میدونم» ویژگیه مثبتیه بنظرم. شکر خدا!
اما تنهایی رو همه میفهمند، ولی هر کس به شیوه خودش. درسته که همه کس، هر چیزی رو به شیوه خودشون میفهمن، ولی نهایتا وقتی از اون موضوع مشترک صحبت میکنن، اشتراکات زیادی توی درک اون موضوع با هم دارن؛ ولی تنهایی نه. حتی اگر این ویژگی مشترک بین همهی انتزاعات باشه، بنظرم تنهایی از انتزاعات خاص بحساب میاد. هر کسی احساس میکنه کاملا درکش کرده و باهاش آشناست، ولی بقول معروف «جغرافیای تنهایی» هر کدوممون چندین سال نوری با هم اختلاف دارن. شاید بطرز کنایهآمیزی بشه گفت هرچقدر دنبال درک و کشف بیشتر تنهایی باشیم، از دیگران دورتر میشیم، صرفا به این دلیل که، به چیزی نزدیک میشیم که در دورافتادهترین نقطه نسبت به دیگرانه، نه هر انتخابِ فردیِ دیگهای. اما خود آدم کجاست در این جغرافیای بیانتها؟
اون دیالوگهای واقعی اول پست رو برای این نوشتم که بگم اجتماعی بودن من همیشه یه همچین چیزیه، و شروع کند و کاوم برای کشف تنهایی هم همینطور! جایی که حس میکنم دیگران رو نمیفهمم؛ فهمیده نمیشم؛ ناخواسته باعث اذیت کسی شدم؛ نسبت به کاری که نمیدونم چی بوده، از کسی که حالا واقعا نمیدونم کیه معذرت بخوام؛ و نهایتا برای بودن در این «تنها نبودن» دست و پای بیهوده و بیثمری بزنم، که تا بحال به مکررا موفقیت آمیز نبوده! گنگ و مجهول بودن «تنها نبودن» همیشه منو مشتاقانه به سمت «تنها شدن» برده. ولی خب...
ولی بیشتر از اینکه درگیر موضوع تنها بودن یا نبودن باشم، درگیر موقعیت حقیقی خودم بودم و هستم. کشف تنهایی به کنار، خود واقعی من کجای داستانه؟ حمید در مقابل من آدمی به شدت اجتماعی بحساب میاد؛ من در مقابل محسن. حسی که با بودن در کنار حمید به من دست میده معمولا اینه که: ای کاش من هم این همه فعال و اجتماعی بودم. معمولا در جمعهایی که با حمید هستم حس انزوا و دیده نشدن بهم دست میده. از اون حس بیزارم، ولی نه اون بیزاریای که بخوام بابت فرارِ ازش، کاری بکنم. فقط نمیخوام اون لحظه اونجا باشم! یادآوری خاطرات اینچنینی و ترکیب ناخودآگاهش با موضوع پست قبلیم، خیلی ذهنم رو درگیر کرده و هر لحظه ممکنه نوشتن این پست رو متوقف کنم یا در حالت دیگه بصورت کلی از این به بعد بیسروته و چرت و پرت بنویسم! نمیخوام اوانجا باشم و همزمان حمید رو عمیقا دوست دارم و فکر اینکه جای حمید باشم. درباره اینکه این نسبت بین من و محسن چجوریه نمیدونم و کنجکاو هم نیستم که بدونم!
اما از تنهایی هم لذت میبرم. در تنهایی میخندم، گریه میکنم، سر خودم داد میکشم، با خیال خودم درد دل میکنم. مینوسیم، میخوم، میبینم و خودم رو اونطور که هستم میفهمم. تکلیفم با تنهایی روشنه، با اجتماع هم روشنه، اما با خودم نه! دقیقا همونجایی که سر و کلهی منیت -وسط اینهمه موضوعی که دارم سعی میکنم بشناسمشون- پیدا میشه، همه چیز شروع میکنن به پیچیده شدن و گره خوردن.
دفعه اولی که توی کل دوره خدمت به معنای واقعی تنها شدم شبی بود که از کار برگشتم توی خوابگاه و میخواستم شامم رو بخورم. وضو گرفتم که نماز بخونم و وقتی حوله رو برداشتم که صورتم رو خشک کنم، چشمم افتاد به اون اتیکت رنگرنگی که بغل حوله و لباسا و اینا میچسبونن. بعد دو ماه آموزشی، دو سه روز خونه بودم و اینبار رفته بودم توی یه کارگاه با یه عالمه آدم خشک و زخمت و غیردقیق. من خودم رو آدم دقیقی میدونم و به خیلی خیلی به جزییات توجه میکنم. مخصوصا جزییات در روابطم با آدمها. ولی در نقطه مقابل آدمهایی هستن که چیزی براشون اهمین نداره. زجر کشیدن و دیگری. نیازمندی دیگری. هر چیزی... من نوع لقمه گرفتن آدمها رو میشناسم. نوع حرف زدن اونهایی که باهاشون بودم رو میشناسم. کافیه ده ثانیه حرف بزنن تا سریع تو روشون برگردم و بگم چرا حالت اینقدر بده؟ من همهی آدمایی که توی زندگیم دیدم و میشناسم رو فقط از نوع راه رفتن و کفشاشون میشناسم! بدون اینکه نیاز باشه سرم رو بلند کنم که ببینم کی جلومه. و شاید یکی از مهمترین خط قرمزایی که دارم اینه که هیچ ضرر و آزاری به کسی نزنم! برعکس همه اینا میشه غیر دقیق. یادمه توی آموزشی پیش میومد ساعتها با خودم فکر میکردم که قیافه مادرم دقیقا چه شکلی بود؟ و کم کم متوجه شدم چهره دقیق هیچ کدوم از اعضای خانوادم رو یادم نیست. با اینکه فقط یه ماه ازشون دور بودم! اشکی شدم!:) میگفتم... ولی اون شب توی کارگاه، بعد از چند ماه از شروع خدمتم برای بار اولل تنها شدم و همه رفته بودن مرخصی. وقتی چشمم افتاد به اون اتیکت رنگی ناخودآگاه اشکم در اومد! دراومد که... شروع کردم به زار زار گریه کردن! همیشه به بچهها میگفتم بنظرم اینجا که میان، همه چیز قهوهایه! تا چشم کار میکرد بیابون بود و ماشین خاکی و گل و... اون همه رنگ توی یه تیکه پارچه کوچیک،توی اون لحظه، برای من یادآور همهی چیزی بود که منِ واقعی بهش عشق میورزید! خانواده! عشق! زندگی! اون لحظه، دقیقا جایی بود که فهمیدم با نزدیکتر شدن به تنهایی، واقعا ممکنه خودمو گم بکنم! برای من نهایت تنهایی اونجا بود و دیگه دوست ندارم اون لحظه رو تجربه کنم!
قبل از اینجا یه وبلاگ دیگه داشتم که این اواخر به اسم خودم توش پست میذاشتم. بعد از یه مدت اینجا رو برای روزمرگیهام باز کردم و فقط از اون سمت بهش لینک دادم. بعد از یه مدت آدرس اون وبلاگ رو توی اینستاگرامم گذاشتم! از طرف دیگه کانالی که توی تلگرام گذاشتم هم بصورت دوطرفه به اون وبلاگ وصل کردم. ای خدا یه حالی بده بشینم کاناله رو راه بندازم درست و حسابی توش بنویسم یعنی در کل اون وبلاگ متروکه شد محلی که پیش همه بهش اشاره میکردم، و از اون وبلاگ به اینجا! الان البته شرایط رو تغییر دادم یه مقدار، ولی به این کارام که فکر میکنم بیشتر خودم رو میشناسم.
من قطعا کسی هستم که تنهایی رو دوست داره و با تنهایی راحته. اما از طرفی چیزی در وجود من عمیقا نیازمند تنها نبودنه و خجالت آوره واقعا ولی عاجزانه دیگران رو دعوت میکنه به تنهایی خودش! اجتماعی بودن رو دوست ندارم - لااقل نه اونقدری که براش تلاش کنم- و احتمالا بخاطر اینه که شدیدا میترسم از اینکه توی شناخت واقعی روابط اجتماع اشتباه کرده باشم؛ ولی از طرفی توی دنیایی که خودم ساختم و میشناسمش از تنهایی بیزارم! اما درهرصورت برای همیشه و تاابد بزرگترین گمشدهی خودم، خودم خواهم بود!
و بازهم نمیدونم، تا چه حد این احساسات بین من و بقیه آدمها مشترکه! بیخیال، هو کرز بابا؟:)
ممنون که وقت گذاشتی و از خودت نوشتی. ممنون که اعتماد کردی و از خودت نوشتی. ممنون که دقت کردی و مرتب نوشتی. ممنون.