کارگاه
خداروشکر خوبم، یه روز مریضی شدید داشتم تقریبا و بعد از یه روز دوباره برگشتم به شرایط عادی! خیلی عجیبه! چی بود اصلا؟ چقدر زود اومد و چقدر زود رفت! واقعا آدمیزاد به هیچی بند نیست...
*
اعتماد؛ واژه ای که خیلی به مفهومش فکر کردم. مدتها ذهنم درگیرش بوده از قبل. نتیجه ای که توی ذهنم دارم رو میذارم آخرسر مینویسم. سه چهارتا خاطره پشت هم میگم و دریافت هامو ازشون، نهایتا چیزی که تو ذهنم جمعبندی شده. حس میکنم اینجا همونجاییه که مثل یاس که میگه ورس طولانیه، باید بگم پست طولانیه :)
واسه اینکه ببینم قبلا چیزی در این باره نوشتم یا نه مجبور شدم یه باکس جستجو تو وبلاگ اضافه کنم. هرچند خیلی چیز خوشگلی نیست واقعا ولی کار منو راه میندازه. اگه میشد نتایجو تو خود وبلاگ نشون بده خیلی شکیلتر بود ولی خب همینم خیلی بد نیست. برای اینکه بفهمم درباره اعتماد نوشتم یا نه «تصادف» رو سرچ کردم! خیلی برام عجیبه ولی مطمئنم یجا دربارش نوشتم. نمیدونم شایدم پیش یه آدم خاص تعریفش کردم که اینجوری تو ذهنمه! شایدم خیلی خاطره رو تو ذهنم مرور کردم! نمیدونم... نمیدونم... خلاصه که کلا فکر درباره ای مسئله برای من از یه تصادف شروع شد!
ذهنم خیلی داره میپره! خیلی حرف دارم! خدا به داد برسه-_-
کلا راننده بدی نیستم. اولین باری که تنهایی پشت فرمون نشستم، یعنی رو پای بابام نبودم، کلاس سوم دبستان بود. میشه چند سال... نه سال! نمیدونم چرا بابام یه علاقه وافری داشت که رانندگی به بچش یاد بده، منم که بچه اول؛ بابامم که جوون و با حوصله... دورانی بود خلاصه. روی هر پدال یه دبه ماست بود، زیرمم دوتا بالشت و پشتمم دوتا دبه ماست دیگه! از این یک و نیم کیلویی ها! شما وضعیتو ببین فقط :)) الان راننده کامیون بذاری تو این شرایط چپ میکنه خدایی:)
خلاصه که از اون زمان شروع شد تاااا الان. گواهینامه هم همینجوری یه سره تئوری عملی سری اول گرفتم تموم شد رفت. از افتخارات زندگیمه اینم 🤣. الان به ذهنم اومد این که بابام منو میذاشت بشینم پشت فرمون و خودش بغل دستم بود خودش یجور اعتماد عجیب غریب بوده ها! مرد حسابی چی دیدی از این بچه؟ چی دیدی از خودت؟ خطر داشتاااا! ولی خب، همون سوال دوم جواب خوبی داره بنظرم. از خودش میدیده که اگه دید داره اوضاع خراب میشه بتونه از سمت شاگردم ماشین جمع کنه. من در حدی نبودم براش که بتونم اعتمادشو خراب کنم. اصلا یجورایی به من اعتماد نکرده بوده که؛ موضوع براش شخصی تر بوده! بگذریم، پرانتز خیلی طولانی شد.
کلا راننده بدی نستم ولی کم تصادف نداشتم. حتی با اینکه تا جایی که یادمه مقصر نبودم هیچوقت، ولی بازم از نظر خودم آمارم غیرقابل قبوله!
حالا تصادف خاصی که ازش صحبت میکنم اون باری بود که تو خیابون پارک دوبل کردم پشت یه ماشینی که اونم رانندش توش بود تا مامانمو سوار کنم. اون جلویی هم وضعیت مشابهی داشت، ولی مسافراش زودتر سوار شدن. تا رفت حرکت کنه، در کمال تعجب دنده عقب گرفت و تقریبا محکم زد به من! منم چون تجربه قابل قبولی تو تصادف داشتم خیلی مسلط پیاده شدم و با یه لبخند به خانومه که یجورایی با استرس پیاده شده بود و اینا شروع کردم به چک کردن ماشین اون و ماشین خودمون. ما ماشینمون زیاد خط و خش داشت. دیدم چیز خاصی نیست، اونم هیچی نشده بود. یه فرورفتگی تو ماشین ما بود که بنظرم قابل گذشت بود، رنگش اوکی بود هنوز.
از خانومه بگم... چهره خیلی معصومی داشت، همزمان هم یه حالت ترسی تو چهرش بود که اصلا انقدر دل آدم میسوخت که نگو. عینکم داشت. موهاشم فر بود. اصلا یه وضعیت خرابی. اگه یخورده سنش کمتر بود که اصلا هیچی-_-. ولی خب خداروشکر سنش بالاتر از من بود و باعث شد یخورده رفتارم منطقی تر باشه نهایتا :) دیگه خیلی سر بسته و محجوب گفتم این بخشو خلاصه در این حد که گفتم بیزحمت یه شماره به من بدین که اگه مشکلی بود باهاتون هماهنگ کنم. در هر صورت مشخصه که شما مقصرین ولی نیازی نیست افسری بیاد یا هر چیزی. در همین حد یه شماره ای دادن به من و تموم شد. اومدیم خونه
خونه که اومدیم فهمیدم در ماشین خوب باز و بسته نمیشه. گلگیر اومده بود عقب یخورده در صدا میداد. چارتا تقه میخواست :) اینجا بود که سرکفتای پدر گرامی شروع شد! یعنی چی شماره گرفتی؟ باید بیمه میگرفتی. باید کارت ملی میگرفتی. الان اگه شماره الکی باشه چی؟ چقدر تو خری بچه! خودت باید ببری ماشینو درست کنی بیاری! اصلا به من ربطی نداره. خودت میدونی. مردم الان گرگ شدن. شماره حتما الکیه. خیلی احمقی... و همین داستانا. منِ بیخیال با حرص خوردن بابام فقط خندم میگرفت! بهش گفتم بابا جان بیخیال! یخورده به مردم اطمینان داشته باش. تو فک میکنی همه بدن بدا به تورت میخورن، من اعتماد میکنم، ایشالا هم که آدمای درست به تورم میخورن. حالا فردا مشخص میشه دیگه.
که خلاصه فرداشم زنگ زدم و همه چیز خیلی درست و دوستانه پیش رفت و با اون آقایی که شمارشو به من داده بودن رفتیم صافکاری ماشینو درست کردیم و تمام! اینجا شروع جایی بود که من فهمیدم اعتماد چقدر اساسیه.
*
امروز داداشم برای چندمین بار تصادف کرد داداشم قطعا به اندازه من راننده نیست، چون اندازه من رانندگی نکرد هیچوقت. کمتر با بابام بیرون رفت. بابام کمتر براش وقت گذاشت. شخصیتا هم از من قد تره. حقیقتا حس میکنم در خیلی از زمینه ها نتونست از زیر سایه من بیرون بیاد تو زندگیش و واقعا ترسم از اینه که بعد از مرگ جوابشو نتونم بدم. خدا میدونه که حق الناس زیادی تا اینجا به گردنم نیست ولی داداشم خیلی فرق داره با بقیه. خواسته که نه ولی ناخواسته نمیدونم چه بلاهایی سرش آوردم. امیدوارم واقعا اون دنیا جواب داشته باشم براش. خلاصه که وضع رانندگیش از از من بدتره فعلا. با اینکه چندین بار تصادف کرده ولی باز هم باید با ماشین بره بیرون که رانندگیش بهتر بشه. باید بالاخره یاد بگیره. و همه ما این اطمینان رو داریم بهش که بالاخره دستش روون میشه کاملا. مادرم خیلی پیشش بوده وقتی تصادف کرده، امروز هم بود. ولی قطعا فردا هم کنارش خواهد نشست! باز هم اعتماد خواهد کرد. شکر خدا امروز هم مسئله جدی نبوده و سر قد بازی و عجله و اینا زده بودن بهشون. ولی خب، در کل میخوام بگم داستان اینه دیگه! جریان اعتماد هنوز وجود داره و خواهد داشت.
*
چند روز پیش یه مشکل اداری گنده برا رییس کارگاه پیش اومد و تو مرکز استان ضایع شد. امروز که از مرخصی اومدم فهمیدم اونی که گذاشته بودن مسئول اون کار، یک ماه تمام رئیس و همه رو سر کار گذاشته بوده و دروغ پشت دروغ میگفته تو اون زمینه خاص! خیلیه ها، یه ماااه!
قابل باور نیست برای من به شخصه. ولی خبف در هر صورت اعتمادی بود که یگه از بین رفت. نمیدونم اخراجش کردن یا نه ولی دیروز که نبودم کلی دعوا و داد بیداد و توبیخ بوده اینجا. اگر مونده باشه هم اون قضیه اعتماد دیگه برای این شخص خاص منتفیه! میتونم تقسیم بندی کنم همین الان. تا قبل از این خاطره دران اعتماده. این خاطره دوران گذر از اعتماد! از این به بعد هم دوران پسا اعتماد!
*
همه اینجا سر کار با این قضیه که آقای ج خیلی بداخلاقه موافقن! البته توی کار فقط. وگرنه با من که مثلا تاحالا بد رفتار نکرده و مودب بوده همیشه. آقای ج مسئول رانندههاست. با همه راننده ها بد صحبت میکنه. چندین نفر بخاطر رفتارش تسویه حساب کردن و رفتن. اونایی هم که موندن دست کم یه بار باهاش سر این بد صحبت کردن دعوا کردن و شکایتشو پیش رئیس کارگاه بردن. کاری با اعتمادی که رئیس بهش داره ندارم، ولی رفتار خودش برام جای سواله. من خیلی تو جایگاه مدیر یا رهبر بودم. دوتا رویکرد کلی میشه داشت تو این زمینهف بد اخلاق بود یا خوش اخلاق گفتم کلی دیگه... جزییاتو بیخیال! چرا باید یکی تصمیم بگیره بد رفتار کنه. دستوری صحبت کنه. توهین ریز ریز بکنه به نیروهاش. داد بزنه... قطعا نتیجه اینه که اعتمادی درش از بین رفته. حاضرم سر این موضوع شرط ببندم که هیچ کسی در وهله اول انتخاب نمیکنه مدیر بداخلاقی باشه، مگه اینکه چیزی دیده باشه که اعتمادش رو نسبت به دیگران از بین برده باشه یا لااقل خدشه بزرگی بهش وارد کرده باشه.
نتیجه این بی اعتمادی چیه؟ پیش هر راننده ای بشینی پشت سر ج حرف میزنه! خب حالا بگیم این مهم نیست! لحظه به لحظه به این قضیه که اعتماد رئیس ازش سلب بشه نزدیک میشه. خب میگیم اینم مهم نیست، چون نهایتا به رفتار مستقیمش با رئیس بستگی داره. ولی مهم چیه... مهم اینه که هر از چندگاهی کسی گوش به حرفش نمیده. نیروهاش کارشونو انجام نمیدن. ارتباطش با نیروهاش خیلی رسمی و سرد شده. شده یه مسئول کنج کارگاه که اگه کسی مجبور نباشه و کار نداشته باشه سمتش نمیره. کم کم توی انزوایی فرو میره که به راحتی نمیشه تحملش کرد. یه وقتایی میبینم توی تعمیرگاه دور میزنه الکی. یا تو ماشین یه سره در حال تلفن زدن به فروشگاه های مختلفه. یا توی کارایی که بهش ارتباط نداره دخالت میکنه. چرا؟ چون داره سعی میکنه منزوی نباشه. داره به زور برای خودش تو جامعه کوچیک کارگاهمون نقش جدید تعریف میکنه. سعی میکنه انزوایی که برای خودش توی نقش اصلیش ایجاد کرده رو با مشغله نقش دیگهای پر کنه. اشتباه در اشتباه در اشتباه! معتقدم موفق نخواهد شد. مشکل رو باید از جایی که مشکل داره حل کرد، نه اینکه صرفا عوارض رو بررسی کرد و رفعشون کرد.
*
من همون یه مدت بعد از تصادف با اون خانوم با شخصیت :) به این نتیجه رسیدم که اعتماد رو میشه مثل یجور سرمایه بهش نگاه کرد. سرمایه به این معنا که باهاش داد و ستد میکنیم. نه سرمایه برای کنار گذاشتن! بنظرم قانون، تو بازار اعتماد اینجوریه که یه نفر اعتماد خرج میکنه برای دیگری! اگر دیگری پاسخ مناسب بده هر دو سود میکنن اگر دیگری پاسخ نامناسب بده هر دو ضرر میکنن!
من اگر به اون خانوم اعتماد کردم، از کیشه اعتماد کردن به آدمهام سرمایه گذاشتم توی مشتش، و اگه اون به اعتماد من جواب منطقی داد، همزمان هم سرمایه من رو برگردوند هم به همون میزان سرمایه قابل اعتماد بودن خودش رو افزایش داد. از اون به بعد من آدمی شدم که بواسطه سرمایه بیشتر در زمینه اعتماد کردنم با خیال راحت تر اعتماد میکردم و اون خانوم هم کسی خواهد بود که همون خواهرش یا چهار نفر دیگه که شاهد اون ماجرا بودن قطعا بهتر و بیشتر بهش اعتماد کنن. فرآیند عجیبیه واقعا! و من معتقدم کشف خیلی قابل دفاعی توی این موضوع داشتم و بهش افتخار میکنم :)
از طرفی، در صورتی که جواب اعتماد رو با نامردی بدن چی؟ اونی که اعتماد کرده سرمایش از دستش میره. حالا کمتر توانایی اعتماد کردن داره. هرقدر بیشتر به اعتمادش خیانت بشه، بیشتر اعتماد نمیکنه! از طرفی کسی هم که یک بار اعتمادی رو از بین برد برای افراد کمی غیرقابل اعمتاد میشه و این روند تا جایی پیش میره که هیچ کس به آدم اعتماد نکنه.
نتیجه معامله غلط اعتماد اینه که هر دو طرف تنها میشن. یکی به انزوا میره و یکی رو جامعه به انزوا میبره. یکی بخاطر ترسیدن از دیگران منزوی میشه و یکی بخاطر اینکه دیگران ازش میترسن! کمکم جامعه به شکلی که ما میسناسیمش احتمالا از هم خواهد پاشید. این جامعه ولی از اولین تفاوتهای اساسی آدمها با حیواناته. رفتار اجتماعی داشتن و تعامل اجتماعی داشتن در کنار اندیشیدن و... اینها چیزایی هستن که من تا به حال از تعریف انسان فهمیدم! بنظرم هم تعاریف منطقی و درستی بودن همشون. لااقل به این مقدارشون که توی ذهن من مونده و بدون اینکه دقیق بدونم چی بودن از نتایجشون توی این حرف هایی که دارم میزنم، استفاده میکنم.
پس میتونیم بگم با از بین رفتن اعتماد؛ جامعه و انسانیت هم زیر سوال میره. بخاطر همینه که میگم اعتماد مهمترین سرمایه آدمه و چیزی نیست که دست کمش گرفت یا بیخیالش شد، و صرفا پیش خودمون بگیم من سخت به آدما اعتماد میکنم یا من به هیچ کسی اعتماد ندارم جز چشمام و ... . همین!
*
بعد از سالها دارم فونت دست خط خودمو درست میکنم که یکی از فانتزیهای بزرگم بود :). از همین الان مطمئنم قشنگ نمیشه! خیلی هم شبیه دست خط خودم نشد چون مجبور شدم بخاطر اینکه اتصال کلمات رو خوب جفت و جور کنم یه مقدار حروف رو تغییر بدوم. بعلاوه بخاطر اسکیل دست نوشتم با فونت پایه ای که انتخاب کرده بودم، ممکنه وزن حروف مختلفم با هم همخوانی نداشته باشه. در کل چیز عالیاای نشه شاید ولی اگه خوانا شد شاید گذاشتمش فونت وبلاگ. و شاید در آینده بازم رفتم سمتش و فونتای دیگه ای درست کردم! چیه مگه!؟ خیلی باحالهههه، خیلییی:)
*
سیمین بهبهانی انگار توی شعر کار بزرگی کرده که اسمش ماندگا شده. استفاده از اوزان جدید و خلقشون. کار ندارم با این چیزا، من همیشه حرفی که توی اثره بام از هر چیزی مهمتره. این یه شعرو خیلی دوست دارم، حتی وقتی صدای شجریان هم روش نباشه بازم اشک آدمو در میاره:
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفتهای دوست ، هوای گریه با من
البته یه اختلافی با آهنگ شجریان داره که یه سرچ کوچیکی که داشتم بنظرم توی آهنگ برای قشنگی یکم عوضش کردن. حالا کاش کتابشو داشتم که مطمئن میشدم. انی وی
*
تو توضیحات یه وبلاگی امروز حدیثی دیدم از امام علی که نوشته بود: به اندازه ای که طاقت عذاب داری، گناه کن!
خیلی قشنگ بود خب!
آها، دیروزم تو شبکه ورزش داشت یه دعایی پخش میکرد یهو دیدم ای خدا این چیه... خیلی موده! بعد سرچ کردم دیدم دعای هفتم صحیفه سجادیه است. اینم خیلی خوب بود. حالا گذاشتم سر فرصت برم بخونمش ببینم چطوری بود. اون لحظه که خیلی به دلم نشست.
*
آخ دستم درد گرفت :)
برم دیگه فونتمو آماده کنم و کار کنم یخورده پولم حلال بشه
ممنون بابت وقتی که گذاشتی. طوماری که از تجاربت درمورد اعتماد نوشتی. برام باارزش بود.
اون شعری که از شجریان نوشتی هم عجیب بود. چون من برای شاعرشنیدنیست نوشتم. و اینکه اون خودشو رها نامید!
منم امروز قبل از اینکه مطلب تو رو بخونم، با پیش فرض اعتماد قبلی که نسبت به این پیج عجیب داشتم، نسیمی خنک براش فرستادم. گاهی تو بی اعتمادی رو قشنگ حس می کنی. اگه بازم بخوای بری جلو، باید یک دلیل داشته باشی برای نادیده گرفتن خطرات.
درمورد انزوا و تحلیلات هم کاملا باهات موافقم. خوشحالم که اینقدر عمیق به همه چیز نگاه می کنی.
ماسفم که خسته ام اونقدر که شدم فقط شنونده. شاید برای تو بهتر باشه نمیدونم. ترجیحم اینه که انرژیم برای ردوبدل کردن خط به خط نوشته هات بیشتر باشه.
خسته ام. از تصادفی که به بدنه اعتمادم اونقدر ضربه زده که هیچ اوستایی نمیتونه گودیشو دست بزنه از ترس اینکه از چیزی که هست بدتر بشه قیافه ماشین حرکت پیشرفتم. به خاطر همین، با همین ظاهر شکننده، جلو میرم. جالبه که بقیه هم گمان می کنند دلخوش به این پریشانی ام.