خونه
چند روزی میشه حرفی ندارم! برام بی معنیه! یعنی چی حرفی ندارم؟ اینجا رو زدم برای روزمرگی هام! مگه میشه چیزی برای نوشتن نداشته باشم؟ نه نمیشه! خیلی دارم بنویسم. از همین حالا مینویسم و میرم عقب، تا جایی که خسته شم.
*
با اینکه میدونستم مامانم اینا خونه دایی ان، ولی از سر کار مستقیم اومدم خونه. دلیل خاصی هم نداشت. یه گوشه ذهنم بود که شاید با فرید رفتیم سینما که خب فرید هم مغازه نبود، پس مستقیم اومدم خونه و مشغول اتلاف وقت شدم.
خب همین الان دانلودامم تموم شد! برکینگ بد رو دانلود میکردم. تو دو روز با فرهاد 16 قسمت دیدیم! زر میزنه هرکی میگه محل کارش از من باحالتره :))
پای سیستمی نشستم که آخرین بار یادم نیست کی روشنش کردم. علیرضا لپتاپو برده خونه دایی و من نشستم پای این پی سی قدیمی دارم پست مینویسم. غیر کیبورد که خودم دو سال پیش خریدمش، بقیه چیزاش همون ترکیب سال اوله. بغضی شدم! بچه تر بودم. بابا مامان جوون بودن. همه اونایی که مردن هم زنده بودن! حتی از اینکه تیکه تیکه های سیستم رو سر هم کنم عاجز بودم. طرف اومده بود میگفت این فیش برا موسه، خیلی باید حواست باشه جهتشو درست بزنی که نشکنه! اینو اصلا در نیار، خرابش میکنی. این برا بلندگوهاته. با اینا هم کم و زیاد میشه و الخ
زمان خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکنیم میگذره. دیشب یه لحظه دوباره به مردن تو تنهایی فکر کردم. به اینکه وقتی میمیرم چقدر دلم برای پدر و مادر، حتی همین داداش و خواهرم تنگ شده! کی میدونه کی قراره بیشتر عمر کنه! من اگه نفر آخر بمیرم... خدایا، اگه مرگ پایان زندگی نیست، بنظرم ساز و کار زندگیو یخورده سخت چیدی! مردن عزایزامون، حتی فکر کردن بهش؛ خیلی سخت تر از اونیه که بشه تحملش کرد! خلاصه که دیشب شب اول نبود که داشتم اینجوری فکر میکردم، ولی زود تونستم بیخیالش بشم و بخوابم. نباید به این چیزا فکر کنم. هیشکی نباید به این چیزایی که در مقابلشون کاری ازش بر نمیاد فکر کنه! دارم یاد میگیرم بگذرم! و عاشق لحظه هایی بشم که توشون خوشحال بودم، یا میتونم خوشحال باشم.
با شورت و تیشرت نشستم دارم خاطره مینویسم. ایول، این مگس پدر سگو رو هوا بین دستام کشتم! قفل مگس رو هوا زدن هم باز شد:) عرض میکردم. قبل خدمت اینجوری بودم که نه بابا! زشته! عیبه! یعنی چی واقعا! نمیدونم کجا بود یه سوال دو گزینه ای دیده بودم نوشته بود وقتایی که تنهایین تو خونه، بدون لباس میگردین یا با شلوارک و تیشرت. و این دوتا حتی تو تنهایی منم قفل بود! گزینه مد نظرم نبود داخلشون! پیش خودم میگفتم که چی خب لخت تو خونه بگردی! مردم چقدر منحرفن. من کلا از خجالت و شرم شلوارک نمیپوشم! بعلاوه توی خیابون هم تیشرت نمیپوشم! خیلی ساله که از تیشرتام بجای زیرپوش استفاده میکنم و خب، برا همین کسی برام تیشرت نمیخره! خلاصه که همینجوری بودم همیشه تا اینکه یه روز چسپیده به پایان خدمت دیدم دارم با شورت تو خونه میچرخم جلوی بقیه و برام اهمیتی هم نداره اصلا! اون واقعا من بودم؟ منی که هنوزهم روم نمیشه شلوارک بپوشم یا آستین کوتاه تو عموم؟
بنظرم میومد خدمت یخورده بیخیالم کرده. یسری چیزایی که برام مهم بودن، دیگه اهمیت آنچنانی ای نداشتن. ولش کن، از کجا رسیدم به کجا... خلاصه که یسری تغییرات دوست ننداشتنی ای کردم در کل!
*
امروز یه پسره اومد کارگاه، رفت انبار داری. رفتم یخورده اکسل بهش یاد بدم و اینا، بعد یهو گفت مدرسه نمونه نبودین شما؟ فک کنم تو یه مدرسه بودیم. که خب از اینجا خیلی حس نزدیکی کردم بهش و کلی بهش نصیحت کاری کردم و سعی کردم گرم و صمیمی و انسان گونه باهاش برخورد کنم. خیلی چیزی ازش یادم نبود. از قرار معلوم هم سال پایینی ما بود و انسانی خونده بود. متاسفانه هیچی از چهره عمومیم توی مدرسه یادم نیست و نمیدونم چه قضاوتی درباره من داره و این که کسی درباره شما نوعی قضاوا داره و شما نه، شرایط سختیه!
رفتم تو انبار، از یوسف بنویسم. همکاری که اوایل فقط انسانیت و مهربانی بود. لهجه داره. نمیدونم چه حکمتیه آدم نسبت به اونایی که لهجه دارن خوشبین تره، درصورتی که واقعا هیچ جوره و براساس هیچ منطقی این رفتار عاقلانه نیست!در هر صورت رفتار دوستانش کم کم عوض شده و الان برای من کسیه که همش گوشه و کنایه میزنه، مغرور و بی ادبه، شاید چیزی تو دلش نباشه واقعا ولی رفتار زشتی داره و با تحقیر بقیه سعی داره خودشو ببره بالا! این مورد آخری از بدترین رفتاراییه که تو کل زندگیم میشناسم و همیشه ازش دوری میکنم. تاحالا در مقابل رفتارای زشت و بی ادبیایی که داره بیخیالی پیشه کردم، هرچند تحقیرکردن ها تمومی نداره ولی خب... ترجیح میدم اون یا یه عده آدم ابلهتر که تحت تاثیر این رفتار بولی گونه ش هستن فکر کنن نمیفهمم و احمقمف تا اینکه تو نظر خودم آدم بی ادبی باشم.امیدوارم قبل اینکه بخوام وری که لایقشه جوابشو بدم منتقل شم. متاسفانه زبون خیلی تند و تیزی هم دارم ولی خب، کنترلش دست خودمه!
*خسته شدم!
* میخواستم از خیانت بنویسم. اینکه وقتی نرفتم خونه دایی پیش بقیه، حس خیانت داره برام. یا اینکه یه نفری ماکارونی درست کردم و خوردم! یا خیلی چیزای دیگه.
یه علاقه خاصی دارم به خودم فحش بدم! نمیدونم چرا!
آها...
*
امروزخانوم خاص و خانوم حقیقتجو با هم دیدار داشتن! دیدار عجیبیه برای من. دوست مجازی بودن انگار:) خدایا حکمتتو شکر واقعا. ایتوری ای که دیدم به غایت عجیب بود. نمیدونم چه کرمیه هی تو استوری اینور اونورو میبینم که بفهمم این دیدار کجا صورت گرفته :) به امید روزی که از این دزدکی استوری دیدن ها خسته شم و برم بچسبم به زندگی خودم.
*
دوتا شعر هست مدتهاست توی صفحات مرورگر گوشیم هست و هنوز وقت نردم بخونمشون. فک کنم از باقیمانده شعرهاییه ه با خوندن صور خیال، میخواستم بخونمشون. حالا یکیشو میذاره، اون یکیش هم باشه برا پست بعدی:
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
بیت یک عالی، ولی خدا بیامرز چنتا ایراد وزنی اینام داشته:) فعلا
چیه اون دیدار کنجکاوت کرده؟