کارگاه
این چند روز اتفاق خاصی نیوفتاده. دیروز فرهاد رفت مرخصی و وقتی برای من ایجاد شد تا باز برگردم به وبلاگم و چیزی بنویسم. اینجا آزادم؛ ولی برای اینجا بودن نه! تقریبا وقتی ندارم که بیام و برای خودم بنویسم، به غیر زمانی که فرهاد مرخصیه. توی خونه هم تقریبا هیچوقت جایی ندارم که بتونم خلوت داشته باشم با خودم بغیر از تخت خواب! عجیبه که با این وجود هنوز عاشق کارم نشدم! چیزی که این امکان رو به من میده که آزادی و یا به نوعی خودم بودن رو تجربه کنم!
*
دیروز آقای ج بستنی خرید برامون. بعد چند روز تصمیم گرفته بودم دیروز برم آزمایشگاه و ببینم آزمایشای قبل عمل رو کجا باید انجام بدم و کدوم آزمایشگاه همشو برام انجام میده. که خب همون جای اول اوکی بود و ردیفه دیگه. شنبه یکشنبه میرم مرخصی انجامشون میدم. وقتی دیروز رفتن جلوی بستنی فروشی همش حواسم به ساعت بود و اینکه آزمایشگاه تا 8 بازه و الان ساعت 7ونیمه و من یه رب پیاده روی دارم احتمالا و قراره تا کی منتظر باشیم تا از مغازه بیان بیرون و... و یه لبخندی داشتم میزدم به این شرایط مسخره! نه اینکه لبخند عصبی باشه و ناراحت باشم و اینا! چون خلاصه دیروز نمیشد، امروز میرفتم. عجله ای نبود در کل. ولی وضعیت خنده داری بود دیگه! من شاید کلا در طول این یه سال و خورده ای کار یه بار خواستم سر چهارراه پیاده شم و کار داشتم. اولین روزی بود که یه نفر میخواست چیزی بخره و ایستادیم. و هر دو اینها بعلاوه اتلاف وقت جلوی درب کارگاه همگی توی یه روز اتفاق می افتادن! برای من شرایط خنده داریه... نمیدونم.
*
امروز کارهای مختلفی دارم. یکی اینکه گزارش ماهیانه چ.ع رو براش بفرستم. یکی گزارش دو روز قبل باس رو. یکی دیگه فونتی که شروع کردم رو به یه جایی برسونم. یکی اینکه یه فیلمی ببینم... فیلم... دلم برای یه مصاحبه از نامجو تنگ شد امروز. داشتم مصاحبه رو میدیدم. یه فیلم از توش در اومد و دوتا آلبوم شجریان. یه بسته ساعتی خریدم و همشو بعلاوه چندتا فیلم دیگه دانلود کردم! سایته ادعا داشت بدون سانسوره. در عین حال محتواش داخلی بود و مصرف نیم بها. حالا فیلما رو ببینم مشخص میشه... از این مصاحبه نامجو هرچی بگم کمه. لااقل نیمهی اولش که خداست! این لینکش : تماشا: گفتگوی مریم عرفان با محسن نامجو حول کتاب درآب مخدوش
این مصاحبه رو برای اولین بار توی کانال حامد طاری و این آهنگ گوش داده بودم. چندین و چند بار این آهنگ رو گوش دادم بخاطر همون صحبتهای نامجو!! و امروز برای دومین بار این مصاحبه رو دیدم. -البته نمیدونم مصاحبه کامله یا نه! که فکر میکنم نباشه...- آخ که چقدر حق میگه!
*
آرزو
دقیقا میدونم آرزو چیه. ولی آرزوی خاصی ندارم. نمیدونم؛ شایدم دارم و حالیم نیست. لااقل میتونم با قطعیت بگم برای خودم هیچ چیز خاصی نمیخوام یا برای خودم آرزویی ندارم. فکر میکنم یک بار نوشتم اینو که نه از کسی توقع خاصی دارم و نه از موضوعی شگفت زده میشم. مدت زیادی دارم به این فکر میکنم که دنیا چیز جدیدی برای ارائه بهم نداره و الگوهای مشخص و ثابتی میبینم بین موضوعات و اشیاء کلمه اصلی نه موضوعاته نه اشیاء! ولی هر چی فکر میکنم به ذهنم نمیاد که کلمه ای که دنبالشم چیه! ای بابا . و هر وقت اتفاقی میوفته که در لحظه اول برای خودم عجیبه و یا کس دیگری رو شدیدا تحت تاثیر قرار میده، با الگوهای ذهنیم تطبیق میدم و میفهمم هیچ چیزی نیست جز تکرار تزئین شدهی موضوع تکراری دیگری در زندگیم. یجورایی از تجرک ایستادم توی زندگی و واقعا دنبال چیز خاصی نیستم. دلیلی برای تحرک نمیبینم. حتی بزرگترین محرکهای من که ناشی از بزرگترین علایقم هستن هم نمیتونن نو از این شرایطی که توشم نجات بدن یا از جا تکونم بدن.
خیلی دنبال اینم که به طریقی بتونم این سکون رو از بین ببرم. باور دارم تغییرات بزرگ توی زندگی میتونن پیامدهای بزرگ و گاها غیرقابل پیش بینی داشته باشن. راه حل دقیقی برای خروج از سکون ذهنی و سکون توی زندگیم ندارم، ولی به واسطه اینکه شرایط فعلیم رو نمیپسندم و چیز نامشخصی درباره تغییرات بزرگ توی ذهنم دارم، پذیرای تغییرات بزرگ توی زنگیم هستم. مثلا همین پروژه جدیدی که بهم پیسنهاد شده، شاید بزرگترین تصمیم و جسورانه ترین تصمیم زندگیم باشه تا به این لحظه. اگه توش بمونم چی؟ اگه امید یسری آدم دیگه رو ناامید کنم چی؟
ازدواج هم قطعا یه تغییر خیلی بزرگه. عوامل زیادی هستن که باعث میشن به ازدواج فکر کنم. با وجود اینکه قویا معتقدم شرایطش رو ندارم، ولی چیزی در ناخودآگاهم منو وادار میکنه بهش فکر کنم. و نتیجه این فکرها هم احتمالا نزدیک و نزدکتر شدن به اینه که بالاخره یجا عملیش بکنم. اما ترس بزرگم اینه که اون سکونی که توی من وجود داره، نکنه روی زندگی کس دیگری هم سایه بندازه. نکنه تغییر بزرگی به نام ازدواج هم نتونه اون سکون رو از بین ببره. و همین موضوع باعث این میشه که نسبت به خودم و اون قسمت از ناخودآگاهم که من رو به سمت همچین تصمیمی سوق میده، بدبین بشم. و نسبت به آینده مردد، مشتاق! چه صفات متفاوت و بیربط و واقعیای!
*
نامجو به مضمون میگه «انگار ما در 25 سالگی پخته میشویم، مثل یک پیر مرد دنیا دیده. اما در حقیقت دنیا رو هم ندیدیم.» یک پختگی کاذب شاید. نمیدونم. من یجورایی تسلیمم در مقابل زندگی. حالی برای تسلم نبودن ندارم یعنی! چند وقت پیش به فرهاد میگفتم... خیلی بیشتر از اونی که به سنم میخوره پذیرای مردنم. نه اینکه بخوامش! ولی آنچنان وابسته به زندگی هم نیستم.
اگر هر جای این روزمرگیهایم، فرشته مرگ روبروم سبز بشه و بگه وقت رفتنه؛ با آرامش کوله زندگی رو روی زمین میذارم، و با همه وجود مرگ رو در آغوش میکشم. توضیح این وضعیت و این شرایط برای اونهایی که برم مهمن و اونهایی که براشون مهمم قطعا سخته. ولی خب، دلیلی هم برای توضیح و تفسیرش وجود نداره. من اینطوریم، اما توی خلوت خودم. پیش دیگری اما، کوله باری از آرزوها و امیدواریهام؛ و خواهم بود و خواهم بود!
*
قبلتر؛ بدون اینکه شعری از نامجو شنیده باشم در همین حد که چنتا کلیپ خیلی کوتاه در حد یه جیغ ازش دیده باشم قضاوت متفاوتی دربارش داشتم نسبت به اونچه که الان ازش دارم. قطها مسخرش میکردم. قطعا برام عجیب بود. احتمالا یه جاهایی دلم براش میسوخت.
اما قضاوت... درباره قضاوت چند خط نظر دارم برای خودم. ولی خب چیز مهمی نیست و چیزی برای دیگری هم توش نیست. اما حالا معتقدم با وجود اینکه آدمیزاد ناگریزه از اینکه درباره دیگری و در نگاه اول قضاوتی داشته باشه، اما رفتار آدمها با هم و ابراز نظرشون یا هر رفتار بیرونی دیگری نباد بر مبنای اون قضاوت اولیه باشه. شاید اون به درد همین بخوره که من به اون شخص نزدیک بشم... به دنیای اون شخص نزدیک بشم یا نه! همین و بس.
*
تو پست قبلی یجا نوشته بودم برکینگ بد، ولی اشتباه نوشتم. برکینگ بد رو خیلی وقته دیدم. داشتم پریزن بریک رو دانلود میکردم. با اینکه سالیان سال در مقابل دیدنش مقاومت کرده بودم ولی بالاخره فرهاد تسلیمم کرد و شروع کردیم با هم ببینیمش. بخاطر قد بازی ندیده بودمش. چون همه دیده بود و همه تعریف کرده بودن ازش. چون خز بود! نمیخواستم هیچ وقت ببینمش. ولی خب دیگه دارم میبینم! قد بازی! پست بعدم باید درباره این باشه.
*
شعر بعدی که مدتها بود میخواستم بخونمش و نخوندم هم انین شعر بود از حافظ جان:
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْ شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد
عِتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکند
ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمتِ جامِ جهان نما بکند
طبیبِ عشق مسیحا دَم است و مُشفِق، لیک
چو دَرد در تو نبیند که را دوا بکند؟
تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مُدَّعی خدا بکند
ز بختِ خفته ملولم، بُوَد که بیداری
به وقتِ فاتحه صبح، یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد
مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکند
از یسری صفات و اینا بدم میاد خیلی. مثلا وقتی مثل میمون تکرار کنم حضرت حافظ! اگر روزی بخوام این ترکیب هم استفاده کنم ترکیبی از طنز و لوندی و احترام و کنایه خواهد بود، نه پرستش! بدم میاد از اونایی که بخاطر یه آدم دیگه خودشونو کوچیک میکنن. از اسم مولوی بدم میاد. مولا فقط علی !:) جناب جلالالدین رو برای ایشون میپسندم. بذگریم... دلا بسوزز...