قاچاقی خونه
مجبور شدم بخاطر سیتی اسکن، یه چند ساعتی از روزی که باید سر کار باشم رو توی خونه بمونم. نمیدونم... شاید عکسو که گرفتم رفتم سر کار، شایدم نه. ف که میگفت نمیخواد بیای! خودم نمیدونم. هم کارام میمونه و سخته جم و جور کردنشون، هم پررو بازیه. نمیدونم...
*
دیشب به علی پیام دادم که من فردا نمیام، دنبال من نیا. امروز یکی دیگه از بچه ها زنگ زد که خبری از علی نداری؟ و نداشتم. بهشم گفتم که من به علی پیام دادم گفتم نمیام و همین بود دیگه. همزمان یکی دیگه زنگ زد. فهمیدم اون امروز راننده استگ. بهش زنگ زدم و کلی عذرخواهی که من نمیام امروز و نمیدونستم باید به شما پیام بدم و به علی پیام داده بودم و... . خب بنظرم اینجا علی مقصر بود دیگه. یا باید به من میگفت به یکی دیگه خبر بدم، یا خودش خبر میداد! حالا مهم نیست... دو سه روز پیش داشتم میرفتم یجایی دیدم جلو در خونه علی اینا آمبولانس ایستاده. میدونستم خوانومش مریض احواله. ولی خب آمبولانس برا کی اونجا بود؟ همینجوری هی نگران رفتم و برگشتم. بعد امروزم که اینجوری شد، یخورده بر نگرانی ام افزود! نمیدونم... ایشالا که خیره. اینجوری که تعریف میکنه خانومش از خودش خیلی خیلی آدم تره:) بذگریم
*
مرخصی گرفتم که برم دکتر. بعد دکتره یسری عکس نوشت و از اون طرف عکسای دکتر دیگه هم بود که مجبور شدم زودتر برم برا عکس و آزمایشام. حالا اینجا خودش کلی داستان پیش اومد و کلی منت عالم و آدمو کشیدم که کارمو راه بندازن. که بگذریم ولی در کل اصلا حال و حوصله ندارم. هی میگن بذا مططمئن شیم عمل بهترین گزینه است. بابا یعنی چی مطمئن شیم؟ بذا برم درش بیارم خلاص شیم بره بابا! شما چمیدونین گزینه درست چیه؟پدکترا چه میدونن؟ دو ساعت بریم تحقیق و برا خودموون کمیسیون پزشکی تشکیل بدیم که نهایتا چی بشه؟ اگه گفتن نه باز من با همین داستانای گذشته باید سر کنم و شما پیش خودتون فکر کنین که این کار بهتری بود که انجام دادیم؟ کی این حق رو به شما یا اون دکترا داده که همچین تصمیمی رو بگیرن؟ الان درش نیارم ده سال دیگه مجبور شیم درش بیاریم؟ بیخیال... خسته و حوصله سررفته ام!
*
از اون طرف اون کارگاهمونم داره راه میوفته و یه روزی که نمیدونم کِیه، ولی نزدیکه؛ باید وسایلمو جم کنم و برم اونجا! الان این موضوع خودش یه داستانیه! یخورده تحمل این استرسا با هم سخته. نه اینکه مثلا فشاری بهم بیاره و اینا، ولی سخته دیگه! کلا چیزی که خودم بهش معتقدم اینه که آدم استرسی ای نیستم. نمیدونم، شایدم هستم و خودم خبر ندارم. علاوه بر اینکه دیشب گفته بودن شام زود بخورم تا 9.5 که عکس میخوام بگیرم هم گفتن چیزی نخور! گرسنگی دارم میمیرم. این چه عکسیه عاخه؟ چه ربطی داره اصن؟ خلاصه که الان همزمان ذهنم درگیر همین چندتا موضوعیه که نوشتم و نمیدونم چی قراره پیش بیاد. شاید امروز واقعا نرفتم سر کار. ردیف میشه یجوری دیگه... غصه کارمم بخورم؟ ولش کن با اون کارگاشون :)
*
خب دیگه پاشم برم آماده شم. ای بابا شعرم نمیاد:((