سرِ کار
خب امروز تا همینجاش کلی چیز واسه نوشتن داشت...
*
صبح یخورده زودتر بلند شدم که برم برا سیتی. همون پست قبلی رو هم اون تایم نوشتم دیگه. گفتم یکی باهام بیاد چون نمیدونستم سیتی با تزریق چجوریه و قراره بعد اینکه کارم تموم شد حالم چجوری باشه. از این بابت یخورده عذاب وجدان داشتم که چرا باید داداشم از خوابش بزنه و پاشه با من بیاد. از طرفی گوشه ذهنم بود که عکسو که گرفتم راه بیوفتم بیام سر کار. دو روز مرخصی بودم و کافی بود. میدونستم تا همین امروز هم کلی کار عقب افتاده دارم که باید انجامش بدم. گفته بودن 9.5 اونجا باشیم، و ما حدودا با سه دیقه تاخیر رسیدیم. یخورده تو برنامه ریزی اشتباه کردم و البته اونقدا هم مهم نبود و همونطور که فکر میکردم کسی منتظر ما نبود واقعا که بخوام بابت تاخیرم ناراحت باشم.:)
*
خلاصه که رسیدیم و عکسه رو گرفتیم و تموم شد و رفت. یه چیزی که برام جالب بود و همیشه و تاابد هم برخوردهای اینچنینی برام جالب خواهد بود، مکالممون با مسئول پذیرش اونجا بود. من کلا توی صحبت کردنم سعی میکنم در حین اینکه احترام و ادب رو رعایت میکنم، صمیمی و دوستانه هم صحبت کنم و معمولاً هم توی مکالمات کوتاه خیلی جواب مثبتی میگیرم. مسئول پذیرش رادیولوژی هم از اون آدمای بداخلاق و عصبی بود و مثلا دو دیقه که میایستادی بغل مشخص بود که لحظه ای رو به طرف مقابلش نمیده و مثل بمب ساعتی منتظر جرقه است تا یه چیزی به طرف بندازه یا با تحکم باهاش صحبت کنه. ولی من وقتی برای کارام پیشش رفتم این یکی دو روز، خیلی مکالمه دوستانهتری داشتیم. تفاوتش کاملاً ملموس بود برای کسی که میخواست اونجا باشه. تاثیر ارتباط چهره به چهره یا چیزای این مدلی هم نبود چون هر دومون ماسک داشتیم، و صدامون هم از پشت شیشه اونقدر واضح به هم نمیرسید. صرفا انتخاب کلمات و نوع صحبت کردن بود که از یه ارتباط متزلزل، منو به سمت یه ارتباط واقعی تر و دوستانه تر برده بود. این تجربهایه که بارها تا بحال داشتم توی زندگیم و پیشآمد دوبارهش هم چیزی از لذتش برام کم نکرد.
*
شاید یک سال و نیم قبل تر باشه. یه چیزی تو همین مایه ها نشسته بودیم توی انجمن و نوبتی شعر میخوندیم. جامون جای همیشکی نبود و بخاطر همین یسری افراد جدید بخاطر اینکه توی پاتوقشون نشسته بودیم میومدن ببینن چه خبره. من مثل همیشه با یجور خجالت و موذب بودنی البته جدیداً دارم روش کار میکنم که آدمیزادی تر شعر بخونم شعرمو خوندم و تموم شد. و نقد همیشگی ای که بهم میشد این بود که خیلی بد میخونی و شعرو با خوندنت خراب میکنی و فلان. اون روز یکی از همین آدمایی که نمیشناختمشون برگشت یهو گفت ببخشید من میتونم یه چیزی بگم؟ بعد خب این سوال خیلی برای همه عجیب بود چون کسی اجازه نمیگرفت. ولی شاید بخاطر اینکه طرف عضو ما نبود فکر میکرد باید اجازه بگیره. نمیدونم! بعد یهو برگشت گفت شما هم شعرت خیلی خوب بود، هم خیلی خوب خوندی، هم خودت خیلی خوبی. واقعا پشمام ریخته بود و با وجود اینکه هرجوری که فکرشو بکنین حاضر جوابم، هیچی نمیتونستم بهش بگم نیازی به گفتنش نیست که طرف خانوم بود هنوز دلیل موجهی بابت این حرف عجیب و کاری که کرد پیدا نکردم و هرگز هم بعد اون مکالمه ندیدمش. ولی خب حداقلش میشه اینجوری فرض کرد که از شعر خوشش اومده بود و فکر میکرد من ممکنه از انتقادهایی که بهم شده ناراحت بشم و میخواست یجوری حالمو خوب کنه. نمیدونم... ولی همین سه تا جملهای که بهم گفت واقعا تا یه هفته حالمو خوب کرده بود. خیلی حس عجیبی بود. یکی که منو نمیشناسه مثلا یهو برگرده بگه شما خیلی خوبی! باحل بود خلاصه. ولی خب یه حالت عجیب غریبی داشت و هنوزم که بهش فکر میکنم داره. یه ناخالصی ای توش بود یجورایی، ولی امروز...
از اتاقکه اومدم بیرون یه خانومی که بعنوان همراه مریض اومده بود عکس بگیرن ایستاده بود. من همینجوری پنبه رو دستم بود و هی چک میکردم ببینم خون زیرش بند اومده یا نه که لامصب مث چشمه هی میجوشید قلمبه میزد بیرون و همینطوری هی اطرافو نگاه میکردم ببینم جایی چسبی چیزی هست رو این پنبه بزنم یا نه؛ که نبود! یهو اومد جلو گفت میخوای یه چسب زخم بزنم راحت بشی؟ تا من رفتم تعارف بزنم دیدم دستش تو کیفشه و داره چسبه رو از دسته جدا میکنه. برگشتم گفتم ممنون ولی خیلی خون میاد چسبه رو خراب میکنه. اون همینطوری داشت کارشو ادامه میداد و چسبو باز کرد و گفت عیب نداره، یکی دیگه میزنم! بعد دیگه پنبه رو برداشتم و اون چسبو گذاشت رو دستم و در همین حین دیدم دیگه خونش بند اومده انگار. گفت بزنم بازم، گفتم نه بند اومد فکر کنم و خب تشکر کردم. بعد رفتم باقی کارامو انجام دادم و بازم موقعی که داشتیم میرفتیم بیرون تشکر کردم ازش. ولی یه محبت عجیب غریبی در حق من کرد که خیلی درگیر شدم.
شاید خیلیا باشن بگن که یه چسب زخم خیلی کوچیکه و این حرفا رو نداره واقعا. ولی نه دیگهه! من خودم اگه چسب همراهم بود این کارو میکردم؟ معمولاً هممون ترجیح میدیم خودمونو به بیخیالی بزنیم. خود طرف اونجا مریض داشت و کلی فکر و خیال! چا باید حواسش باشه که مثلا فلان پسره واقعا نمیدونم در چشم دیگران الان هنوز هم فلان پسره هم یا فلان مرده! :) الان پنبه رو دستشه و داره هی کله ش رو میچرخونه و دنبال چسبه شایید، پس من برم این چسب زخمایی که دارمو بدم بهش بزنه به دستش! خیلی کم پیش میاد که من کسی رو یادم بره. یعنی حتی یک بارم کسی رو دیده باشم یادم میمونه که من اینو میشناسم و یه جایی دیدم، حالا شاید یادم نیاد کیه و کجا دیدمش، ولی ظرفو یادم نمیره اصلا. و این طرف هم اصلا نمیشناختم، در نتیجه مطمئنم کاملا غریبه بودیم. همه اینا رو که میذارم کنار هم حس میکنم یه محبت خیلی خیلی خالص از طرف یه آدم دریافت کردم که قطعا آدمی بود که دل خیلی گندهای داشت. دوست دارم چهرش رو دقیقتر میدیدم تا همیشه یادم بمونه به این آدم یه لطف خیلی گنده بدهکارم. بازم میگم، یه چسب زخم بیشتر نبود و کار خیلی گنده و غیر قابل جبرانی نبود، ولی تنها چیزی بود که من توی اون لحظه میخواستم و هیچ امیدی به و توقعی هم از کسی نداشتم. از سمت خودم که به قضیه نگاه میکنم خیلی هم کار بزرگ و خفن و حتی غیرقابل جبرانی بود. خدایا به حساب من خودت یه حال گنده بهش بده، ایشالا اومدم اونور خودم باهات حساب میکنم. دمت گرم بزرگوار
*
آره خلاصه جم و جور کردیم که بیایم و من دیدم ساعت 10.5 هم نشده هنوز و گفتم بذا برم سر کار به کارای عقب موندم برسم. حالا درسته الان نیم ساعته دارم پست تایپ میکنم ولی یسری کار واجب پیش اومد که حتماً باید میبودم، بعدشم کلی کار عقب مونده دارم که تا غروب انجامش میدم و بنظرم حضورم قطعا لازم بود! رفتم لب جاده ایستادم که بیام، یه راننده تاکسی اومد گفت اینجا جات خوب نیست و بیا ببرمت سر ایستگاه لااقل و اینجا کسی نمیبرت. اونم آدم عجیبی بود! خدایا اینهمه حال به من میدی تو یه روز؟؟ چه وضیههه :)) حاجی تو چیکار با من داری که بدجا ایستادم!؟ برو به زندگیت برس مررد! هیچی خلاصه برداشت منو برد جلو ایستگاه و یه مقدار ناچیزی پول ازم گرفت و کلی مهربونی و انسانیت تو ذهنم کاشت.
راننده های خطی رو خیلی دوست ندارم! معمولاً اینجورین که انگار مسافر باید دستمال بکشه برای ما و مونده ما باشه و ایناف مام هر جور میخوایم رفتار میکنم باهاشون. همینه که هست! رفتم ایستادم جلو ماشین یارو، بعد این همیجوری بدون اینکه نگاه کنه گوشیو گرفته دستش رفته سمت مغازهف همینجوری لخ لخ... منم یه مقداری بی حال شده بودم، وسط آفتاب. اصلا انگار نه انگار. قشنگ پنجاه شصت متر که دور شده بود یکی از از جلوتر صدا کرد گفت آقا فلان جا میای بیا بریم. منم تو همون مسیر بودم. تا سر کج کردم برم سمت طرف صدای داد و بیداد راننده خطیه میومد هی داشت میگفت فلان جا، بهمان جا. با من بود. منم اصلا برنگشتم نگاش کنم. رفتم تو ماشین یارو نشستم و راه افتادیم. طرف گفت این داره صدا میکنه منظورش اینه که مسافر منو سوار نکن و اینا. ولش کن بیا بریم. بعد من که سوار شدم داشت فامیلی این راننده رو صدا میکرد. دیگه ما هنیجوری راه افتادیم رفتیم. خیلی جالبه در کل، طرف دوست داشت من علافش باشم و در این حد که لااقل بگه بیا تو ماشین بشین هم شعور نداشت، ولی نمیخواست با کس دیگه برم به زندگیم برسم. کاملاً تیپیکال راننده های خطی همینه از نظر من. یه بار دیگه میخواستم از یجایی برگردم رفتم سوار شخصی شدم، یارو خطیه اومد منو پیاده کرد، کیفمو برداشت گذاشت صندوقش و منو نشوند جلو که بیا بریم. البته اون با وجود من ماشینش پر شد و راه افتادیم، ولی من شاید نمیخواستم جلو بشینم و کرایه جلو رو بدم. تو چیکاره ای که بیای اینجوری منو سوار کنی؟
قبول دارم اونام خلاصه کارشون همینه که تو اون مسیر رفت و آمد کنن، و اینکه یکی دیگه بیاد مسافراشونو بر بزنه بره نامردی و بی انصافیه. ولی خب... رفتار اینا انقدر زشت و بیادبانه است که من به شخصه ذهنمو درگیر این نمیکنم که چه راهی برای حل این معضلشون هست. شخصا کسی بود که زودتر میرفت یا ارزونتر، با همون میرم. ول کن بابا...
*
و نهایتا هم توی ماشین بغل یه پسره و فک کنم مامانش نشستم که تا اینجا فقط جلو خودمو گرفتم به پسره نرینم! یک سوم اون عقب مال نسشتن منه دیگه. ینی چی خودتو انداختی سمت من، من نفسم نمیتون بکشم؟ مثلا میخوای بگی خیلی مردی و خیلی برا ناموست احترام قائلی پدرسوخته؟ بعد چهل کیلومتر راه دستتو گرفتی جلو دهنت که چی؟ میخواستی ماسک بزنی. آقعا خلاصه بعضیا از بچگی همینجوری نفهم و گاو و بیشعور تربیت میشن میان بالا، کاریشم نمیشه کرد.
*
الانم که رسیدم و هنوزم بی حال و خسته ام ولی خب همین که یخورده چرخ زدم واز شیش صبح تو این خراب شده نیستم خودش باعث مسرت و خوشحالیه :) با انرژِی خوب و مناسبی مشغول کارم...
*
گیر که میکنم میرم تو صفحه شعر تصادفی سایت گنجور چند تا تصادف میکنم تا اونی که در لحظه به دلم بشینه کپی کنم بذارم... الان برم ببینم چی پیدا میکنم...
این اون شعر جلال الدینه که چاووشی خونده. کاملش اینه، خوندنش خالی از لطف نیست.
آمد بهار ِ جانها ای شاخ ِ تر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر! به رقص آ
ای شاه ِ عشقپرور مانند ِ شیر ِ مادر
ای شیر! جوشدر رو، جان ِ پدر به رقص آ
چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی، بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست، خونی، آمد مرا که: چونی؟
گفتم بیا که خیر است! گفتا: نه! شر! به رقص آ
از عشق، تاجداران در چرخ ِ او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر به رقص آ
ای مست ِ هست گشته! بر تو فنا نبشته.
رقعهی فنا رسیده، بهر ِ سفر به رقص آ
در دست، جام ِ باده، آمد بُتم پیاده
گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ
پایان ِ جنگ آمد، آواز ِ چنگ آمد
یوسف زِ چاه آمد، ای بیهنر! به رقص آ
تا چند وعده باشد؟ وین سَر به سجده باشد؟
هجرم ببُرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی:
کای بیخبر! فنا شو! ای باخبر! به رقص آ
طاووس ِ ما درآید و آن رنگها برآید
با مرغ ِ جان سراید: بیبال و پر به رقص آ
کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم
گفته مسیح ِ مریم: کای کور و کر! به رقص آ
مخدوم، شمس ِ دین است تبریز رشک ِ چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ