کارگاه
از دیروز شروع کنم... تولدم بود.
*
واقعا تولد برام دلیلی برای جشن گرفتن نیست، ولی از اونجایی که جشن گرفتن برام بهونهای برای دور هم بودن و لذت بردن در کنار همه؛ تولد رو دوست دارم و برام تاریخ مهمیه.
*
کامپیوتر سر کارمو با اینترنت گوشی، وصل میکنم به اینترنت. وقتی که شارژش پر باشه صدای وزوز میاد از بلندگوهاش و احتمالا از بدترین صداهاییه که تو عمرم شنیدم! شدیدا رو مخ! حتی وقتی صدای بلندگو رو کاملاً میبندم هم توهم اینکه اون صدا داره میاد میتونه اعصابمو کاملا خرد کنه، چه برسه به اینکه واقعا بشنومش! قطش کردم الان-_-
*
دیروز صبح علی میگفت برای سرریز روغن ماشین، یه لیتر روغن گرفته 100 هزار تومن. علیرضا میگفت روز قبلش تو کار ضعف کرده، رفته یه کلوچه خریده 10 هزار تومن. دیروز صبح برای اولین بار از خیلی چیزا به معنای واقعی بدم اومد. اون لحظه، همون ساعت شیش و نیم صبح، یه لحظه متنفر شدم از کشوری که توش زندگی میکنم. همونجا تو ذهنم میچرخید که «امروز و توی این لحظه، توی وطن خودم، بیوطن شدم!»
وطن! وطن چیه؟ خاک و جغرافیایی که آدم توش متولد میشه؟ برای من متدین دفاع از وطن غیرته و وظیفه دینی و عشق به وطن هم همینطور! برام عجیبه، ولی به همه چیز شک کردم. حس میکنم ممکنه سالهای سال به ما دروغ گفته باشن. پیامبری که حدیث دفاع از وطن و حب وطن ازش نقل شده، واقعا همینو گفته؟ آره... من برام مهمه که بدونم و انقدر دروغ شنیدم و بازی خوردم از آدمای مذهبینما که احتمالا باید برای مطمئن شدن در این باره اینو از زبان خود پیغمبر بشنوم تا باور کنم. کدوم وطن؟ وطن برای من تبعیدگاهه! روزی 12 ساعت سر کارم، و هیچ وقتی برای زندگی کردن ندارم. برای فرار از این شرایط باید بیشتر کار کنم! خنده داره!!! حقوقم نهایتا میشه روزی 200-300 تومن. یعنی به ازای هر روز میتونم سه لیتر بنزین بخرم. یه روز کامل کار کردنم، احتمالا یه جعبه کلوچه هم نخواهد شد! و من دارم آروم آروم توی اینجایی که مقدسه و اسمش وطنه میمیرم. دارم خرد میشم و خورده میشم.
دیروز خودمو تا اینجا زدم به خواب. بخاطر اینکه از دست خودم قایم بشم و از دست افکارم! باز اولی بود که این کارو میکردم، ولی واقعیت اینه که آدم میتونه از دست خودشم قایم بشه! آدم میتونه پیش خودشم خودشو به خواب بزنه! جواب داد... :)
*
معمولاً من نفر اول میرسم تو اتاق. چایی رو دم میکنم و دیگه کم کم فرهاد میاد. محمدم هر روز صبح ده دیقه- یه ربعی میشینه پیشمون که این تایم معمولا به تیکه انداختن و شوخیهای زننده کردن میگذره. و این تایم احتمالا بهترین تایم من تو کل روزه؛ حتی بهتر از اون تایمی که فیلم و سریال میبینیم! البته اگه شروع کنم به فیلم دیدن، حضور همین آدمی که یه روز نبینمش، حالم گرفتست، میره رو مخم! حالا...
دیروز با هم اومدن تو اتاق. فرهاد تولدمو تبریک گفت و دستشو کرد تو کیفش که هدیه تولدمو بهم بده. برگشتم دیدم یه پاستیل در آورد با هم بخوریم و میگت این برا تولدته؛ و رو به محمد میگفت پاستیل خوراکی محبوب سینوسه :) آخ که چقدر درست میگفت و آآآآآخ که چقدر کادوی خوبی بود. کی گفته آدم باید یه کادویی بده که طرف بتونه همیشه نگهش داره؟ چمیدونم... نیاز داشته باشه. هر چی... من طعم اون پاستیل ماریای دیروزو تا آخر عمرم یادم نمیره که! حالا شاید همین لحظه حتی یه ملکولم از اونا تو بدنم نمونده باشه! خیلی کادوی خوب و درستی بود! خیلی... خیلییی 🤣🤣
*
پریروز یه قهوه خوردم. کل پریروز و دیروز دل پیچه داشتم! چرا انقدر سرده این لامصب؟!؟! البته دیشب یه لیوان پر عرق بومادران خوردم و اصلا نگم چه معجزهایه! البته خیلی بدمزه است و معمولا در حد ته استکان میخورن یا مثلا شربتی چیزی! ولی خب، من دو روز دلپیچه داشتم! کل یه لیترشم میتونستم بخورم. حالا باید ببینم زن دایی داره چنتا ازش بخرم یا نه! اگه نداشت که باید برم عطاری بخرم. خوب چیزیه آقا... خووعب! چون امروز خوب شده گفتم اینم بنویسم که یادم باشه بومادران جوابه!
*
خلاصه دیشب رفتم خونه و دیدم داداشم میگه پاشو بریم خونه عمه آش درست کردن! حالا ما خودمون شب قبلش آش داشتیم! بهش میگم برادر من اوسکول کردین ما رو!؟ بگو تولد گرفتن دیگه! با علم به اینکه داستان چیه رفتم باهاشون :))
آقا من خلاصه خسته و کوفته، بعد چون میدونستمم داستان چیه سوپرازم نمیتونستم بشم، از اون طرف خلاصه خونه خودمون بود میتونستم سرصدایی چیزی در بیارم برا دلخوشی، ولی جلو فامیل که نمیشه باید سنگین بود! خلاصه بگم انقدر یبس بودم در عمل که حال همه گرفته شد. خیلی ناراحتم از این بابت، ولی خب خدایی بر نمیومد غیر این ازم. بازم زبانی کلی تشکر کردم از همه.
*
اون اول گفتم برا تولد و اینا. دیروز از صبح حال نداشتم سر قضیه بی وطنی! میخواستم به مامانم پیام بدم برا تولد زحمت نکشن. در حد یه کیک خالی با شربت بخوریم و دور هم باشیم. فکر میکردم طبق روال قبلی تو خونه خودمون یه تولد کوچیک بخوان بگیرن و عکس و اینا. حوصله عکسو نداشتم در کل. ولی خب، خداروشکر که پیام ندادم و ضدحال نزدم. هرچند جور دیگه ضدحال بودم آخرم نفهمیدم با بعضی چیزا چونم!؟ دلم خواست بجای رابطهم چجوریه بنویسم چونم! قشنگ بود؛ و کرم داشتم! بله... عرض میکردم مثلاً چرا دوست دارم دوست داشته بشم، ولی از اینکه این علاقه بهم ابراز بشه خوشم نمیاد! یا مثلا چرا برام مهم نیست کسی وبلاگمو میخونه یا نه ولی یجوری مینویسم انگار یکی باید حتما اینا رو یخونه و انگار توی ناخودآگاهم دارم برای یه مخاطبی اینا رو مینویسم! بد وضعیه خلاصه، خیلی اوسکولم خلاصه...
غیر اون خونه عمه، محمد هم یه عکس ازم استوری کرد و تولدمو تبریک گفت. اصلیاش همین دوتا بود، بقیه تبریکات تحت تاثیر این دوتا تبریک بود. محمد دو سه هفته پیش تولدش بود. من نمیدونستم. چون کلا گاوم و حافظم تو چیزای کوچیک و کدی به شدت ضعیفه. و خیلی دیر متوجه شدم، از استوریای خودش. از اونجایی که خیلی کم فعالیت و خجالتیم تو اینستا هی رفتم استوری بذارم براش، هی نشد. گفتم عیب نداره، هفته بعدش میذارم که یه سوپراز مسخره ای هم باشه! هفته بعدش دوستش فوت شد و اطالیه ترحیم استوری کرد. بعدشم که دیگه قضیه لوس و بیمزه میشد. خلاصه که نهایت بیشعوری شد!
بعد که محمد تولدمو استوری کرد من قاعدتا باید ری استوری میکردم تشکر میکردم. ولی بازم افتادم تو همین دور ابلهانه! این بار ولی خیلی بیشتر زشت بود اگه تشکر نمیکردم. با خودم گفتم میذارم برای فردا که میشه امروز که دیگه کسی نیاد هی پیام بده و معذب شم و اینا! ولی خب گیجم دیگه :)) یعنی این همه نفس مختلف داریم تو انسان، یکسشون نیومد بگه آخه م عقل، کی میفهمه تولدت دیروز بوده و تو امروز گذاشتی اینو؟ و این شد که امروز ساعتها مشغول تشکر کردن از این و اون بودم بابت تبریکاتشون :) و واقعا نمیدونستم چه جوابی باید بدم حتی! خیلی تکراری و کلیشهای و رو مخ بود. تازه این کارم باعث شد یه عده الان فک کنن تولدم امروزه :) خلاصه که خیلی هوشمندی بالایی بکار بردم😂
*
دیروز داشت شعرم میومد و بغضی هم بودم. این شعر استاد حسین منزوی رو، علیرضا قربانی خونده، بیا و ببین.. عاشقشم... متنشو میذارم اینجا و نمیدونم شعر کامل همینقدره یا نه!
ای باغ چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟
کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟
تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیده ایت
در سینه و سیمایِ بهارین بدنانت
***
آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوت
بس چوب حراج از طرفِ بیوطنانت
خونِ که شتک زد زِ پدرها و پسرها
بر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانت
رودابهٔ من! رودگری کن که فتادند
در چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانت
رگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سو
بر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانت
ای باغِ اهوراییام افسوس که کردند
بیفرّه و بیفرّ و شکوه، اهرمنانت
***
همخوانِ نسیمم من و همگریهِٔ باران
در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت
*
مثل همیشه حرف دارم و لی یادم نمیاد! حافظه عالی...
ولی خدایا، خدایی دوستت دارم! خیلی میخوامت. زندگی هر جور دیگهای هم که پیش بره دوستت دارم. همینجا در گوشی بهت میگم، میدونی که اهل داد و بیداد نیستم، ولی در گوشیِ بلند میگم، خیلی میخوامت.