کارگاه
نمیدونم فردا تعطیله یا پس فردا!؟ امروز کی تعطیل میشیم؟ نمیدونم!
ناهار خوبی دارم، امیدوارم زودتر وقت ناهار بشه تا بشینم غذامو بخورم :)
میخوام همینجوری با قوت و قدرت به پست گذاشتن ادامه بدم که به خودم ثابت بکنم برا کسی غیر خودم نمینویسم!
نتونستم مسکن مهر ثبت نام کنم، بخاطر اینکه یه عده گوسفند نشسته بودن پای سیتم و کنترل میکردن. در مرحله اول امکان ارسال مدارک نبود و یه وقت محدودی که نمیدونم کی بوده مدارک رو دریافت کردن و تموم! و هیچ اطلاع رسانی هم نبود که آدم بره مدارکشو بفرسته. در هر صورت از این مملکت چیزی به ما نرسید، کمافی السابق! شکر خدا، خیری توش بوده حتماً!
اینا با اینکه خیلی بی ربطن با هم مینویسمشون و بینشون ستاره نمیذارم، چون همه افکار لحظه ای و گذاری منه و انگار دارم ت ذهنم بصورت زمزمه برای خودم میگمشون.
واژه برای وضعیت فعلیم ندارم و بخاطر همین از بیان موزون افکارم عاجزم، هرچند وزن و قافیهای که شروع کردم شدیدا ظرفیت اینو داره که بشه توش حرف زد. باید برم اونو ادامه بدم تا تموم شه. امروزم نمیتونم برم انجمن و فک کنم یه ماه شده باشه! ولی خب کسی نیست و من نمیتونم اتاقو ول کنم برم! واقعیت غیر قابل انکار دیگه درباره نظرم در مورد انجمن اینه که فضاش داره با سرعت به سمت تظاهر پیش میره و خیلی رو مخ من یکیه! حال و حوصله انجمن رفتن هم ندارم واقعا! یسری طرح و ایده داشتم که میخواستم برم بگمشون، ولی خب فعلا که حسش نیست. چند ساله که دارم میرم و میام و هنوز منو بعنوان کسی که مدتهاست توی انجمنه و یه عضو موثره نمیبینن. بزرگترای انجمن رو میگم. هنوز اگه کاری ازم میخوان مثل کار خواستن از یه غریبه است و اگه ازم تشکر میشه بابت کاری که کردم مثل تشکر از یه غریبه است و نگاهی که بهم میشه هم همینطور. دنبال لذت بردن از شعر بودم که مدت زیادی حاصل شد برام. شاید دیگه نرم. نمیدونم! ولی دوست دارم برم، هنوز دوست دارم روبروی کسی بشینم که روزی با تمام وجود میخواستم بشناسمش و حالا با حسرت دنبال این موضوع نیستم. دلم هست، من نه!
امروز روز ساکت و آرومیه. اگه وسط بیابون نبودم حال بهتری داشتم. اینجا درختها هم خاکین!
*
دیشب یه دختر بچه با یه پلاستیک زدرآلو اومد جلو ماشین گفت زردآلو میخری؟ خیلی قشنگ بود. و خجالتی که توی نگاهش بود، و ادبی که داشت، و حتی نگاه آخرش بعد اینکه ازش خریده بودم که غرق خجالت بود... خیلی به یاد موندنی بود همش! یه دختر بچه تو اون سن و سال چرا باید تا ساعت 9.5 شب بیرون باشه؟ کاشکی ازم برمیومد یه کار بهتر براش بکنم! برا همهی بچه هایی که مجبورن به هر دلیلی کار بکنن. من تو خانواده ای بزرگ شدم که تا حد توانشون امکانات زندگیمون فراهم بود. باقی ناملایمات هم با تربیتی که شده بودیم قابل تحمل بودن. چندین بار توی سن راهنمایی و دبیرستان گفتم میخوام برم یه کاری بکنم. تعمیرگاهی... سلمونی ای.. و هر سری بابام مخالفت میکرد و نمیذاشت برم جایی کار کنم. قطعا اشتباه میکرد و کاش میذاشت برم! ولی این بچه رو فرستاده بودن بیرون برای کار که نه، حمالی! معصومیت بجای غرور توی صورتش بود! صاف صاف! زلال... ای بابا...
*
بریم برای ادامه زندگی 🚶♂️