کارگاه
من تاحالا دیت نرفتم. درست خوندیش؟ دِیت. یعنی تاریخ! جغرافیم زیاد نرفتم. همیشه همینجا بودم از اول! نه نه... دیت یعنی قرار آشنایی. حالا شاید اسمای دیگه هم روش بذارنا، ولی بیا اون سه حرفی مقدسو خز نکنیم. همون آشنایی نرفتم تاحالا! آره...
یه سریال دیده بودم یه همچین وضعی رو نشون میداد توش. قشنگ یادم نمیاد، شاید یه بار اینجا دربارش نوشته باشم. نمیدونم، من یادم نمیاد کس دیگه هم یادش نمیاد دیگه! هان؟ اگه یادت اومد بگو چشم :) خلاصه دیتی بود و فلانی و شمع و دودیو و... نتیجتا من تصمیم گرفتم اگه یه روزی رفتم دیت -که نمیرم-که کی با من میاد دیت آخه-- یه سناریویی بچینم بشینیم از رویاهامون بگیم. از اونایی که میخواسیتم بهش برسیم. اینکه چی هستیم نه، اینکه چی میخواستیم بشیم. این علیرضام لپتاپش اومده هی مزاحم پست گذاشتن ما میشه ها!
داشتم میفرمودم که آره، صداقت خیلی چیز مهمیه خلاصه. همه اینا رو گفتم قبلاً. ای بابا! بذا برم یه سر بزنم ببینم حرف جدید چیزی دارم یا رسیدم به اون دیوار آخر مغزم که دیگه اونورش هیچی نیست! ماشششااالا انقدر نوشتم که پیدا نمیکنم. کی حال داره اصن این وقت صبح؟ تازه دهه بابا! باشه، من حال ندارم خب! ول کن!
رویا و آرزو رو که بخوای با واقعیت و وضعیت فعلی مقایسه کنی خیلی فرقای خوبی با هم دارن. اولیش اینه که آدم درباره رویاهاش دروغ نمیگه! شاید یه سریاشونو نگهها، ولی دروغ نمیگه. تازه هی هم بهش پر و بال میده و یجوری با عشق برات تعریف میکنه که اصن کِیف میکنی! خب آدم میره دیت که صداقت ببینه دیگه. آدمشو بشناسه دیگه. وقتی از اونی که میخواسته بگه، تو خود واقعیشو میشناسی اون وقت. این یکی. (رنگدانه های بدن چجوری کار میکنن واقعا؟! یکی وسط حیاط سلول میشینه رنگ میپزه. بعد دو نفر دیگه هم هستن داربست گذاشت تا زیر پوست اومدن بالا، بعد هی این رنگا رو میمالن اون پایین، هی پوست رشد میکنه و میوفته، هی از زیر رنگی میاد بالا. اینجوریه فک کنم. کارشون سخته خدایی! تو اون گرما) نه هر دوتاشو گفتم دیگه، هم راست میگه، هم درست میگه!
الان من چیم واقعا؟ یه مهندس ابله دیوانه که شیش ماه حقوقش عقبه ولی اینقدر شجاعت نداره که کارشو ول کنه و اونقدر عاشق کارشه که هر روز شیش صبح پا میشه چهل کیلومتر میره وسط بیابون و 12 ساعت کار میکنه و دوباره برمیگرده. حتی اگه یه روزی اینقدر صادق بشم که تو روی کسی که ازش خوشم اومده بگم من شجاع نیستم؛ بازم آیا اینایی که گفتم درسته؟ نه انصافا!
من میخواستم یه شاعر و نویسنده و فیلمساز بشم. هنوزم میخواما، ولی خب یادم نمیاد چقدر! بعد عاشق اینم که یه خانواده جم و جوری داشته باشم و یه حداقلیاتی از زندگی که بتونم هر چند روز یه بار زن و بچه رو ببرم تفریح یه حالی بهشون بدم. میخوام با بچه هام انقدر دوست داشم که بیان سفره دلشونو باز کنن پیش من، بعد هی به زور لقمه... نه ولش کن. آره خلاصه عاشق زندگیم به این معنا. حالا ترکیبش با وضعیت الانم میشه این که من یه شاعر و نویسنده بلقوه ام که افتادم وسط بیابون و هیچ جوره نمیتونم از شرایطی که دارم فرار کنم و چیزی که به عنوان زندگی بهش کر میکنم، هزار سال نوری باهام فاصله داره. و هر روز هی سرخورده تر میشم از دیروز و پریروز و اونا. اصن وقتی من خودمو تعریف میکنم مهندسی توش جایی نداره.
بعد میدونی یه روزی ممکنه دری به تخته ای بخوره، من یو بزنم بیرون از این دور احمقانه که اسمشو گذاشتم زندگی. اونوقت کجا میرم؟ اگه حال داشته باشم میرم دنبال رویام دیگه. اینجوریه که بله... از این جهت قابل پیش بینی هم میشم. این قابل پیش بینی با خسته کننده قرف داره ها، این مثلا میشه یجورایی نقطه مقابل تغییر یهویی کردن. دیدی این زن و شوهرا میرن طلاق میگیرن طرف میگه اقای قاضی، این اصن یهو اخلاقش عوض شد. برمیگرده خیلی عاشقانه به سرفش میگه تو اون ممدی که من میشناختم نیستی. عوض شدی... (ممدا همه جا هستن واقعا!) من میگم ایران قویه.. چیز نه؛ من میگم آدم عوض نمیشه، آدم همونیه که به دنیا میاد تااا زمانی که پاپیون پیچ میذارنش رو خاک سرد! ولی ما حس میکنیم عوض شدن چون رویاشونو نشناختیم. اینجوریه که یه مسیر رو در نظر بگیر به سمت یه مقصدی. تو راه کلی پیچ و خم ممکنه جلو روی آدم سبز شه تا برسه به مقصد. وقتی ندونی داری کجا میری اینجوریه که هر بار که میپیچه طرف میگی مسیرشو عوض کرد. هی هر بار عوض کرد... عوض کرد. ولی وقتی میدونی داری کجا میری انگار همه اون پیچا و اینا یه خط صافن به مقصد! همیشه تو مسیری. هی میپیچیا... ولی بازم تو مسیری! میفهمی چی میگم؟ خیلی تکراریه اگه بگم خوابم میاد؟ آره واقعا! خب بذا اینجوری بگم که پلکام دوست دارن از هم لب بگیرن! برات س*سیم کردم که جذاب باشه😍 عه ستاره رو ببین!
مردم در اقدامی تحسین برانگیز در حال کمک به نیسانی که چپ کرده... بقول بچه خفه شو بابااااااا! مردم وظیفشونه کمک کنن! مردم تا حالاشم که تا یکی چپ میکرد بارشو میدزدیدن گوه میخوردن! گوه نخوردن آیا تحسین برانگیز است؟ خیر! الکی یه چیزیو هی گنده میکنیم خودمون فک میکنیم خبریه! بشین سر جات بابا، لال شو اصن! چی؟ با منی؟! نه با عمتم! ولمون کنین خدایی
امروز یه گزارش یه خطی ساده تو تویتر خوندم با یه عکس. یکی از این آدمایی که گاری دارن و توش کارتن و پلاستیک و اینا جم میکنن بود، گاریشو گذاشته بود بغل خیابون، کز کرده بود بغل دیوار، زانو تو بغل گرفته بود نشسته بود. طرف یه خط نوشته بود که نمیدونم چرا گاریشو گذاشت کنار، اومد نشست داره گریه میکنه!
منم نمیدونم. ولی آدم ممکنه از خیلی چیزا دردش بیاد. اصن کلا حس میکنم اولین چیزی که تو جهش ژنتیکی بعدی گیر آدمیزاد میاد تولید غیرعادی مورفین تو بدن باشه. اگه زنش گوشه خونه مریض بوده باشه و به این زنگ زده باشن که زنت رفت بیمارستان چی؟ اگه یکی باشه که چندین سال درس خونده و حالا مجبور شده آشغال جمع کنه و هی غم ریخته باشه تو خودش چی؟ اگه دستاش تاول زده باشن و هر روی تاول تاول زده باشن و فکر حرف بچش به جونش افتاده باشه که «بابا دستات مث سیم ظرفشوییه، ولم کن صورتم زخم میشه» چی؟ اصن اگه همینجوری یهویی دلش برا مامان باباش تنگ شده باشه چی؟ یا مثلا اگه همینجوری تو راه یکی بدبخت تر از خودش دیده باشه و بخاطر اینکه نمیتونسته کمکی بهش بکنه گریه افتاده باشه چی؟ ببین اصلا شاید همون بچش، دیشب هوس پفک کرده باشه و این قاطی گریه هاش داره حساب میکنه که امروز با این پول دوتا نون بخرم که خانوم و بچه توراهیمون گشنه نمونن یا یه پفک بخرم که دخترم بخوره! یا اصلا شاید... شاید گم شده باشه. مگه آدم بزرگا گم نمیشن؟ من خودم بچه که بودم هر وقت گم و گور میشدم، گریه میوفتادم. انقدر گریه میکردم تا یکی بیاد بهم بگه چی شده؟ گم شدی؟ بعد خلاصه پیدام میکردن یجوری و یه کتکی میخوردم و خلاصه ختم به خیر میشد.
الان آدم بزرگا اگه گم شن نمیتونن گریه بیوفتن؟ بعد مثلا اصن کسی هست بیاد آدمو پیدا کنه بگه آقا... خانوم... گریه نکن. چی شده؟ گم شدی؟ بیا دوتایی بگردیم پیدات کنیم. کجا دست مامانتو ول کردی؟ خونتون کجاست؟ هان؟ کسی هست؟ بعد حالا آدم همش تو خیابون که گم نمیشه. من الان تو اتاق نشستم، ولی گم شدم. بعد میرم تو سرویس میشینم همینجوری گم و گورم، بعد میرسم خونه بازم گم و گورم، باز میرم تو بغل مامانم میشینم، ولی باز حس میکنم گم شدم. اصن یه گمشده متحرکم الان. تو خودم گم شدم. بعد الان اصلا کی میخواد از کجا بفهمه من گم شدم وسط این زندگی؟ یه جا تو فیلم اینسپشن بود، دیکاپریو به شهر خالی از سکنه درست کرده بود تو ذهنش با زنش و ... . یه ساحلی داشت اون شهره. من تو ذهن خودم لب اون ساحل، رو به دریا و آفتاب ایستادم و گم شدم و دارم گریه میکنم! اصن هیشکی تا صدها سال دیگه هم نمیاد اونجا که ببینه من گم شدم؛ که بخواد نجاتم بده حالا. بعد اصن میدونی بدیش چیه؟ نه میتونیم پیدا شیم، نه میذارن گم شیم!