کارگاه، پرده آخر
این باشه پرده آخر، حالا ببینیم بار جدید کی میاد :) شایدم نیاد اصن!
*
هی میخوام بیام اون وصیتامه عه رو یخورده ادیتش کنم، هی نمیشه. امروزم که حال ندارم باشه بعدا! فرهاد اینا رفتن مرخصی، در نتیجه میتونم با خیال راحت فردا به کارام و استراحتم و اینا برسم. حالا... چرا قراره آپدیتش کنم؟ بخاطر اینکه عمل جابجا شد! عه میگه میشه!؟ آره، یادم رفت برم بیمارستان و یه روز دیر شد! عه مگه آدم اینقدر بیخیال و خونسرد داریم؟! حرف دهنتو بفهم بابا... نه یعنی میخوام بگم مگه آدم اینقدر اوسکول و گیج میشه؟ آره دیگه، داری میبینی خب! من! :)
*
بعد اون کنسلی و جابجایی امروز کنسلی بعدی یه دیوار پنیهای رو روی سرم خراب کرد. یهو فرهاد با یه خنده ای اومد تو اتاق گفت دیدی گفتم یکیو بیار جا خودت؟ اون کارگاه کنسل شد. فلانیو گذاشتیم جات،تو هستی همینجا. حالا چرا دیوار؟ عرض میکنم.
در کل اونورم آش دهن سوزی نبود. اونجام کار بود و مسئولیت و تنهایی و ... یه بار نوشته بودم بنظرم، قصدم از پذیرش انتقالی فرار از این زندگی بود. یجورایی تغییری میخواستم که بتونم توش خودمو رشد بدم. بعد که این تغییر در یه آینده ای برام هموار شد خب منم منطقا شروع کردم به اینکه براش برنامه بچینم. همینجوری هر موقع بیکار میشدم به این فکر میکردم که مثلا اون کانکسی که قراره توش کار کنم چه شکلیه! یا مثلا میزو کجا بذارم. یا مثلا رفتارم با آبدارچی چجوری باشه. یا قیافه ناظر چجوریه. یا مثلا خوراکی چی بخرم و کجا بذارم. یا مثلا اگه حوصلم سر رفت چیکار کنم. یا مثلا صفحه هوم مرورگرم صفحه بانکنم باشه یا صفحه گوگل کلندر یا خیلی چیزای دیگه. ولی یهو چی شد؟ کل فکرایی که این مدت کرده بودم دود شد رفت هوا. کاش میتونستم قیافمو اون لحظه که فرهاد اینو گفت ببینم. آخ که چقدر خوبه آدم بتونه تو یه سری لحظات قیافه خودشو ببینه!
این لحظه دود شدن رویاها خیلی لحظه سختیه. اولین بار با ز اون لحظه رو تجربه کردم. اونجا که داداشش بهم گفت یکی دیگه رو دوست داره و فهمیدم اون زندگی ای که چند ماه داشتم خیالش میکردم، همش الکی بوده. و چه شبی بود اون شب. تا صبح گریه میکردم و بدترین خواب زندگیمو هم انجام دادم. هی بیدار میشدم. هی تنم میسوخت. مث کسخلا تا صبح رو مبل خوابیده بودم! اصلا یه وضعیت کثافتی بود. نمیخوام جزییاتشو بگم. نه اینکه چون اذیت میشم و اینا، چون انقدر برام بی اهمیت شده اون موضوع که نوشتن در موردش باعث میشه از خودم خجالت بکشم. ولی خلاصه همون یه شب بود و دیگه از فرداش با این داستان کنار اومده بودم قشنگ (فک کنم امشبم ز و شوهرشو ببینم)
دیوار بودنشو گفتم، پنبه ای بودنشم گفتم. نه؟! از بس همه چیز بی اهمیت شده برام اینجوری شدم که هیچ دیواری سنگی نیست برام. مدت خیلی زیادیه که دیدم به دنیا این مدلی شده که خیلی چیز قطعی تو ذهنم نیست. نتیجش اینه که خیلی از چیزی شگفت زده نمیشم. خیلی هم رو چیزی حساب باز نمیکنم. خب حالا اگرم نشد خیلی دردی نداره! چیز دیگه ای هم که این نگاه برام پیش آورده اینه که انگیزه ای هم ندارم! چون در مورد خودم هم این حسو دارم که خب حالا اگه فلان کارو نکردم هم چیزی نمیشه. حالا اگه اونم نشد چیز خاصی نیست. خیلی زیادی از حد راحت و بیخیال و چرت و پرت و رو مخی شدم. که اینم همچین چیز مهمی نیست!
*
چند روز پیش داشتم از خانوم ح یکی گلایه میکردم؛ یجا بهش گفتم «همچین چیز مهمی نیست» و خیلی خوب متوجه منظورم شد و به تیکه ای که انداختم لایک داد.
*
دیروز یه پیام خیلی خفن توی تلگرام خوندم. نوشته بود مریضی به دکتر مراجعه کرده با این شرح بیماری که برای چند سال تایم غذا خوردن و بیرون رفتن و خوابشو با تلفن با یه دختر خانومی هماهنگ میکرده و حالا مشخص شده اصلا همچین آدمی وجود خارجی نداشته و اون آقا دچار یجور اختلال عصبی و روانی بودن و توهم شنوایی و بینایی داشتن! این بیماری به شدت سینمایی و به شدت دردناک و عمیقا ترسناکه. دوست ندارم به شناختی که نسبت به اطرافم دارم شک کنم.
*
نوشتم شناخت نسبت به اطراف. چند روز پیش تو اتاق فکر بودم که یه کشف جدید کردم! توی همین وبلاگم چند جا نوشتم که خیلی خوشحالم از وضعیت و حس میکنم ارتباط درستی با اطرافم دارم و خوب میفهمم ملت رو و داره رضایت بخش پیش میره. از طرفی گاهی اوقات حس میکنم هیچی نمیفهمم از این زندگی و از اطرافیانم و خیی افسرده و ناراحت میشم و حالم از زندگی به هم میخوره.
اونجا فهمیدم که این نتیجه چیه. اینکه یه وقتایی اونی که پیش بینی میکنی رخ نمیده. اونی که توقع داری پیش نمیاد! اینجا میشه که به همه چی شک میکنی. به هر چی که میدونی و هر چی که انتظار داری و هر چی که باوری بهش داری. نکنه اونم اشتباه باشه. نکنه من تو یه دنیای پوشالی الکی دور خودم دارم میچرخم و از بقیه دنیا به معنی واقعی کلمه جدا افتادم! ترسناکه و مکرر تجربش کردم. حالا تا حدودی میشناسمش و مطمئنم اگه یه جا چیزی بر خلاف تصورم پیش رفت، قرار نیست لزوما بقیه شناختی که از اطرافم دارم رو خدشه دار بکنه. حتی ممکنه اون یه اتفاق بوده باشه یا تحت شرایط دیگه ای ممکنه اشتباه از طرف مقابل باشه (حالا در برخورد با آدما طرف مقابل و در برخورد با اتفاقات و وقایع نتیجه رفتار آدمهای دیگه) خلاصه که به این سادگی دیگه خودمو نمیبازم تو این زمینه. البته باد بیشتر بهش فکر کنم. فعلا نوشتمش که یادم نره.
*
همیشه خوابم میاد. ای بابا
*
آهنگ همایون شجریان رو میذارم. یه قسمتی از شعرش رو فریدون مشیری نوشته. به سبک خیلی باحال و خوشگلی اجرا شده و واقعا دمش گرم!
شاملو میفرماید:
گفته بودی که چرا محو تماشای منی؛ آنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود، ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی! 😍
دانلودش کنین، گوش بدین و عشق کنین