استعلاجی
سو فاینلی آی کیم هوم اند... اوه آیم ساری! من از اون دسته آدمام که عمل میکنن بعد زبانشون عوض میشه:) بعل جراحی زبانم تغییر کرد اینجوری حرف میزنم. الان سه سوال مهم! کسی که فارسی رو با حروف انگلیسی مینویسه رو میگن فینگیلیش 🤔 ینی یه ترکیبی از فارسی و انگلیسی به این شکل که فارسی میره تو وزن انگلیسی. حالا اگه انگلیسی رو با حروف فارسی بنویسیم چی؟ برعکس میشه ینی؟ اسمش باید یه ترکیبی باشه از انگلیسی که میره تو وزن فارسی؟ مثلا... انسی؟ آنسی؟ چرا همچین کلمه ای رو نداریم واقعا؟ کوفت مرتیکه مسخره! -_- یهو یادم اومد ابتهاج جان فوت شده!
*
این بشر عشق من بود... تنها چیزی که از الان برای پیریم از خدا میخواستم این بود که مثل هوشنگ ابتهاج پیر بشم. تو صورت این بشر اطمینان بود. توانستن بود. شکست بود. همه چی بود. چقدر حیف شد که قبل فوتش نتونستم خوب بشناسمش. قرار بود بشینم کلیپای یوتیوب و مصاحبه هاش و اینا رو ببینم ولی هیچ وقت این کارو انجام ندادم. در هر صورت عشقی که بصورت ناخودآگاه در من بود نسبت به این آدم، چیزی بود که هرگز فراموشم نخواهد شد. یسری حواشی هم حول مرحوم بعد از فوتش پیش اومد که ببین، تو زندگانیش توجه آنچنانی به این موضوعات نداشت، حالا کی براش مهمه؟ پشتش هر چی میخوان بگن، کی اهمیت میده واقعا؟
یجا خوندم وصیت کرده بود که زیر درخت ارغوان دفن بشه ولی خب خبر نهایی این بود که مراسم تشییع از زیر درخت ارغوان خواهد بود. کاش لااقل یه شاخه از ارغوان ببرن بالاسرش بکارن! نمیدونم... ولی دلم میسوزه برای اینکه به خواسته آخرش هم نرسید (به شرط اینکه واقعا این وصیت رو انجام داده باشه). تو یه تیکه از کتاب پییر پرنیان اندیش خوندم که نوشته بود وقتی این خونه رو خریدیم و داشتیم بنایی میکردیم این ارغوان رو زیر زمین و توی حیاط دیدم که یه شاخه خیلی بزرگ بود و اینا. بعد دیگه درش نیاوردیم و کاریش نداشتیم. همینجوری مراقبش بودیم که بعد یه مدت شاخه زد و اومد بالا و هفت هشت تا شاخه بزرگ شد و... . نوشته بود ارغوان برای من نمادی از خانواده و عشق و وطن و همه چیز بود. آخ که چقدر نماد قابل درک و قابل فهمیه! یه وجود زنده تو جایی از زندگی آدم که هر روز میبینش، چیزی که با ناملایمات ساخته و خودشو زنده نگه داشته و کوچکترین رسیدگی ای اونو دوباره رشد میده. چیزی که اینقدر دوست داشتنیه. آقا خلاصه اینجوری عشقش به ارغوان شروع میشه.
بعد از یه مدت دوستان زحمت میکشن میندازنش زندان و بعدم از انجمن نویسندگان اخراجش میکنن و فلان و فلان (که دقیقش رو نمیدونم و باید تحقیق کنم)( جالبه رفتم ببینم کتاب پیر پرنیان اندیش قیمتش چنده... از 900 تا 750 هزار تومان متغیر بود. بیشرفی و حرومزادگی تو مملکت موج میزنه! برادر من دو جلد کتابه همش! جنگلو میخوای بفروشی مگه؟ بگذریم... دانلود میکنیم) خلاصه بعد از یه مدت که اون اتفاقا براش میوفته، خونشو میگیرن ازش و هی میگن میخوایم تخریب کنیم و فلان و بهمان. الانم نمیدونم دست یه اداره ای چیزیه مثل اینکه. بارها افراد مختلف درخواست کردن اینو مثلا بکنن موزه ابتهاج، به خرج کسی نمیرود. بنظر میاد همینجوری چند سال دیگه استفاده بشه و کم کم همون کاری که میخواستن بکنن رو بکنن. البته که این فراموشی مردمه که این بلا رو سر همچین سرمایه ملی ای میاره، نه هیچ چیز دیگه! بگذریم، صحبت من این بود که یهو ارغوان و هر چی که هست رو از این آدم میگیرن. چی میشه واقعا؟ یه آدم که اینطوری دلخوشه و اینطوری فکر میکنه... با این اتفاق چه بلایی سرش میاد؟ چند سال بین آلمان و ایران جابجا میشد و چند سال آخر هم در آلمان مستقر بود و فوت شد. زندگی ناراحت کننده ای داشت در کل، یعنی زندگی ناراحت کننده ای براش ساختن در کل. امیدوارم روحش در آرامش باشه (که قطعا جایی که دست دیگر آدمها به آدم نرسد، جای آرامی است)
*
قبلا بیشتر حال داشتم تو وبلاگ! متنا رو رنگی میکردم. فلان. بهمان. الان حال ندارم چرا؟ نمیدونم!
*
هنوز دارم این مدلی مینویسم! برای چشم کسی که میگفت اونطوری خطا رو گم میکنه. فک نکنم دیگه بخونه اینجا رو! ولی جالبه. آدما در همون حد که ممکنه تو خیابون باهات تنه به تنه بشن و از کنارت رد بشن، تا ابد ردشون تو زندگیت میمونه. الان حس میکنم اینطوری نوشتنم خوبه، اصلا بهتره. ولی خب اثر یه آدم دیگه است که همینجوری یهویی اومد و همینجوری یهوو هم رفت و ... . کلا آدمای مختلفی توی زندگیم به این سبک بودن و به همین سبک رفتن! و من نمیتونم خودم رو قانع کنم که این ویژگی مشترک بین یه عالمه آدم بی ارتباط با همه که اینطور رفتار میکنن. احتمالا نتیجه ارتباط داشتن با منه که باعث میشه اون آدم یهو این حرکتو بزنه. باید خیلی دقیق و عمیق این موضوع رو واکاوی کنم. نمیدونم چیکار میکنم که اینطوری میشه ولی قطعا خطر خیلی بزرگی برای آرامش خودم و دیگرانه. نمیدونم تا کی میتونم از اون آدم و ارتباط بگذرم و کجای داستان دیگه نمیتونم بیخیالش بشم و همه چیز به هم میریزه...
*
خب از عمل بنویسم.
سه شنبه بعد از حدود دو هفته جابجایی عمل رفتیم بیمارستان. 6 صبح اولین نفری بودم که رفتم برای بستری شدن. بعد من چند نفر دیگه اومدن و خوب شد که اول بودم و معطل نشدم. خلاصه کارای پذیرشو کردیم و بقول خارجیا بلا و بلا و بلا. بعد یکی از اون پشت اومد گفت با من بیا بریم تو اتاقت. رفتیم تو بخش بستری 2 که مخصوص عمل بود. رفتیم تو یه اتاق دو تخته که اون یکی تختش خالی بود و کسی هنوز نیومده بود. البته بکب دو ساعت بعد یه پیر مرده اومد که پایین تو پذیرش دیده بودمش. عمل چشم داشت و با خانومش اومده بود. چیزی که بین اون و زنش دیدم، عشق بود. شاید نه خیلی پر سرصدا و پرهیاهو ولی خالص و عمیق و آروم.
خلاصه پیرمرده اومد و من از صداش شناختمش، چون پرستار سریع پرده رو کشید که آقا گان بپوشه. بعدم سریع رفت برای عمل. البته من قبل از آقاعه آماده شده بودم ولی خب دکترم تقریبا ساعت یازده اومد... میشه حدود 5 ساعت بعد :) آره خیلی دکتر خوش قولی داشتم:)) اول که اومدم بخش رفتم پرستاری و یه پلاستیک دادن گفتن این گان توشه برو بپوش و چیز دیگه هم تنت نباشه. خب این استرس زا بود. آقا اون پایین ما یسری چیزایی داریم که هیچ وقت تو این شرایط نبودن اونم تو محیط عمومی. بعد یچیز دیگه این که من کلا تو این فکر بودم که گان اون ماسک پلاستیکیه است که موقع کرونا دکترا میزدن رو صورتشون. اتفاقا سر همین قضیه که لابلای گان داشتم دنبال گان یگفتم مامانم کلی بهم خندید! ( مسخره بازیه هااا. ینی یه کامه گان بالغ بر هشتصد هزار معنی مختلف داره! گشاد بازیا چیه خب کامه جدید درست کنین براش!!)
آره... پیر مرده رو صدا زدن که حاجی پاشو برو برا عمل. من یادمه موقعی که داشت لباس عوض میکرد پرستاره بهش گفت همراه داری و اون گفت نه. اینجا خیلی براش ناراحت شدم چون حس میکردم پولی نداشت که بده برای تخت مراقب و بابت این موضوع قراره کلی سختی بکشه و شب تا صب استرس داشته باشه و اینا. ولی خب در اصل عملش یه حالت سرپایی بود و من وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون اصلا مرخص شده بود و رفته بود! فلاذا کار عاقلانه ای کرده بود و نیازی به نگرانی منم نداشت! این الکی نگران شدن هم از ویژگیای بارز منه!
بعد چند ساعت که علاف موندم و هی چرت زدم و اینا دیگه بالاخره اومدن صدا کردن که داش پاشو بیا بریم اتاق عمل. بعد چون نفر قبلی من آماده بود که برگرده بخش، تخت میخواستن فلذا منو با تخت بردن و یه سواری عالی داشتم :) اونجا که رسیدیم دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد و من همینجوری نگاهم به سقف بود و داشتم نقشه بخش جراحی و اینا رو تو سرم رسم میکردم و اینکه اتاقاش کجا به کجاست و اینا... تا رسیدیم به اتاق عمل
قبل اینکه اتاق عمل شروع بشه یکی دوتا نکته بگم. یکی اینکه تو اتاق یه صحنه سوتی دادم. ینی یه سوتی دیگه که اینم خنده دار بود. همینجوری که خوابیده بودم و پرده جلوم کشیده بودن پرستاره گفت آقای فلان هم بگین کم کم آماده شه و من نمیدونستم که یکی از خدمه از پایین پا میتونه منو ببینه و یه نمایش مسخره و فان ترس و رعشه برای مامانم اجرا کردم:) بهد یهو دیدم که عهه، یکی از اون پایین بغل پای راستم داره دیده میشه. خلاصه خیلی خجالت کشیدیم و البته بازم مامانم میخندید! خیلی دلقکم در کل
یه مورد دیگه هم بود که الان یادم نمیاد. شاید مهم نیست...
آقا رفتیم تو اتاق عمل و خوابیدم رو تخت. دو سه تا پرستار بودن که دوتاشون صحبت میکردن با من. اونجا فهمیدم که دکتر هنوز نیومده و اینا برای خالی نبودن عریضه منو آورده بودن اونجا! ینی حساب کنین من تو اتاق عمل باز خوابم برد تا بره دکتر بیاد! یه پرستار مرد بود که کل صحبتامون حول راه و امنیت راه و جاده سازی گذشت (چون فهمید من تو راهسازی کار میکنم و بهش گفتم اون پروهژه ای هم که داشته توش تصادف میکرده دست ماست...) و یه خانوم خیلی باشخصیت و با کمالات که اصن نگم.
یه چیزی داریم به استم سندروم استکهلم؟!؟ من فک کنم یه همچین حس اسارتی در مقابل هر زنی داشته باشم تو مکالمات. به این شکل که تا با یکی صحبت میکنم حس میکنم اسیرش شدم و بصورت ناخودآگاه وابسته میشم بهش و دلممیخواد تا آخر عمر باهاش صحبت کنم و باهاش وقت بگذرونم. خیلی خرم-_- این خانوم پرستارم واقعا از همین موارد بود. هی میچرخید اینور، هی میچرخید اونور، سوال میکرد، من جواب میدادم. اصلا لحظات بسیار شیرینی بود. خب ماسکم داشت و قیافش دیده نمیشد ولی چشمای فکور و قشنگی داشت. یسری دیالوگ داشتیم خلاصه درباره وضعیت من. بعضی جاهاشم به مسخره بازی و طنز کشوندم و اینا و خیلی خوب بود. تا اینکه یجا اومد از بالا، سمت راست من دستشو آورد پایین یچیزی برداره که چیزی تو دست چپش دیدم که دیگه اصن حالم گرفته شد:) و کم کم خوابم برد. یه بار بیدار شدم دکترم اومده بود و میگفت فلانی سفارشتو کرده و اینا. باز خوابیدن و دیدم دکتر بیهوشی بالاسرمه. میگفت استرس داری؟ گفتم نه. با اون پرستار خوبه با هم بودن. بعد جفتی گفتن ولی ضربان قلبت چیز دیگه میگه. میخواستم بگم اشتباه میگه که دیگه زبونم خوب نمیچرخید و اون ماسماسکه که میگن نفس بکش بیهوش شی رو دهنم بود. با این وجود سعی کردم بگم نه اشتباه میگه ضربان قلبم و موفق شدم. یه خنده ای کردن و دیگه خوابیدم.
وقتی به هوش اومدم همون پرستاره بالاسرم بود و گفت عملت موفقیت آمیز بوده، الان تو اتاق احیا میمونین تا حالتون بهتر بشه و ببریمتون بخش. البته قبافشو خوب نمیدیدم ولی صدا و اون تصویر محوی که بودخودش بود. (بعدا که داشتم این صحنه رو تو ذهنم مجسم میگردم با خودم، به این نتیجه رسیدم که تو فیلما چقد درست اینجاها افکت میذارن. شرایطش دقیقا عین همون افکت بلر بود با یه حاشیه سیاه که هی چشا بسته میشه و هی باز میشه... اصن همون بود.) خلاصه که این از بخش اول جراحی! خیلی تایپ کردم دیگه... بقیشو بعدا میگم.
*
حالا برم یه شعری چیزی پیدا کنم بذارم...
بذ ببینم شعر ارغوان ابتهاج ... اونو بذارم:
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سختِ سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پروازِ نِگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز؛ گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش، هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید…
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است؟
وین چنین بر جگرِ سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
از سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درۀ غم میگذرند؟
ارغوان
خوشه ی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان... بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…
یسری سایتا نوشتن با تفسیر و فلان. بنظرم همون که ابتهاج گفته ارغوان برای من نماد همه چیز بود، از تفسیر بی نیازش میکنه. اینجا خودش میخونه و توضیحاتی هم میده که خیلی خوبه. هموناییه که من بالا نوشتم :) البته جوونتر بوده و سوز خوندنش خیلی بالا نیست مثل کلیپهای جدیدتر.
همین دیگه
سوز میخواین این
فلن