کارگاه، ناهار آخر
بخش دوم عمل، تا جایی که یادمه:
خلاصه تو اتاق احیا بودم و همینجوری هی میچرتیدم هی چشام وا میشد که یهو دیدم صدای نوزاد داره میاد. اصن همه وجودم قلبی شده بود. خیلی دوس داشتم برم ببینم چه شکلیه. ولی خب من این ته اتاق بودم، اون اون ته اتاق! بعد یهو به ذهنم اومد که این مریضه حتما که اینجا آوردنش وگرنه بخش زایمان اینجا نیست که.. همینجور ناراحت بچههه بودم که باز خوابم برد. دوباره که به هوش اومدم دیدم عه، مامانشم آوردن که اینجا نگرانیم کم شد و فهمیدم که زایمان هم همین دوتا اتاق اونورتر بوده و بچه مریض نبوده خدارو شکر. دیگه باز سعی کردم ببینم یخورده این صحنه قشنگو، ولی خب اصن حال نداشتم چشامو وا کنم. نمیدونم بچه رو شیر داد اونجا یا فقط نشونش دادن که بچه رو ببینه... دیگه اتفاق مهم دیگهای نیوفتاد تا اومدم تو اتاق.
*
اوجام که رسیدم دیدم این پسردایی دیوانم اینهمه راهو پاشده بخاطر من اومده بیمارستان که پیش من باشه. البته خب من هنوز خواب آلو بودم و اینا ولی این موند پیش من. بعد فک کنم داداشم اومد تا شب، باز شب جابجا کردن. ایناشو دقیق یادم نیست ولی شب محسن پیشم بود. صبحم پاشدیم یه فیلم دیدیم و دیگه یخورده که کشید مرخصم کردن تا ظهر. این وسط یه پرستار خیلی مهربون داشتم به اسم خانوم حسیننژاد فک کنم. این بیچاره متوجه شد من ضربانم خیلی بالاست. تو همین یه روز دو سه بار هی اومد نوار قلب گرفت و آخرشم اکو و رفت دکتر قلب آورد و اصن یه وضی! حالا شهر خودمون اصن من پرستارو نمیدیدم، فقط میومد تند تند سرمو عوش میکرد و بای بای! خیلی مسئولیت پذیر و درست بود این.
*
بعد دیگه تا چند روز اول که هیچی نمیتونستم بخورم فقط مایعات رقیق. غذاهای سرد و... . همین دیگه. حال ندارم دربارش صحبت کنم. الان خوبم، روز به روزم دارم بهتر میشم. امروزم رفتم دکتر قلب و حدودا 3-4 تا مریضی قلب مختلف نام برد برام و گفت اینت اینجوریه اسم اینه. اینجای قلبت اینجوریه، اسمش اینه. هی گفت اینا رو یادت باشه مثل اسمت!(حالا میخواستم بهش بگم ببین من فقط اسمم یادم میمونه و تمام! باید بنویسی برام بندازم گردنم بابا) حالا یسری آزمایش دیگه هم نوشته، قراره اینام انجام بدم و ببرم ببینه. ولی کلیتش با وجود اینکه مشکلات تو بخشای مختلف قلبم بود، چیز خیلی مهمی نبود طب گفته دکتره. من حالا گقتم این مشکل قلبو که درست کردم میرم میگم مامان جون، زن میخوام. فعلا موکول شد به یه ماه دیگه که این آزمایشا رو ببرم و ببینه و بگه قلبت سالمه و دارو هم نمیخواد و همین! حالا بالاخره ردیفش میکنم.
*
حقیقتا خیلی خستهام. بقول هایده میگفت خسته تر از خسته ام، همون!
*
حالا الان یه گلو درد جزیی دارم و خیلی هم حرف نمیتونم بزنم، ولی میخوان بفرستنم ماموریت که یکی از بچه هایی که فنی نبوده تا حالا رو راه بندازم و کارشو بندازم رو غلتک و یخورده چیزایی که بلد نیستو بهش بگم و بیام. آقاااا، من الان لالم چی برم بگم بهش آخه؟ شفتن دیگه، نمیفهمن😄
فردا باید برم و در کمال تعجب استرس گرفتم که چی بردارم و پی ببرم با خودم و اونجا چیکار کنم و کجا بخوابم و ... . یجوری هیجانی شدم. خبریم نیست حالا... ولی خب من خودم چیزی بلد نیستم، برم تازه یکی دیگه رو راه بندازم؟ اگه ریدم چی؟ بهم نمیگن تو که خودت اینکاره نیستی چرا گنده گوزی میکنی؟ شایدم خودمو دست کم میگیرم. بالاخره یه ساله اینجام و کلا یه هفته میسپارن به من و میرن. اگه بلد نبودم که نمیتونستم بگردونم کارو که! نمیدونم... اعتماد به نفس صفر!
*
همین
برم چرت بزنم، نماز بخونم،گزارشامو جم کنم و میزو تمیز کنم که دو هفته نیستم نگن چقد کثیف بود فلانی... و خسته تز ار خسته ام...