کارگاه
املای ننوشته غلط نداره. دسته!
*
اینام ما رو مسخره کردن خدایی! داره میشه یه هفته که نه میدونم کی قراره برم اون یکی کارگاه و نه میدونم چقدر قراره بمونم! (این جمله ها هست که میگه نه فلان و نه فلان؛ این ترکیبو خیلی دوست دارم. تو شعر تو داستان تو پست وبلاگ! همین هفته تو هر سه تاش این مدلی داشتم:)) هییع)
جوری زندگی رو به دست باد سپردم که این رفتن و نرفتن و موندن و نموندنه خیلی برام فرقی نداره. نمیتونم با اطمینان بگم چیز خوبیه این موضوع. حالا یه چیزی میشه دیگه. در کل یه اعتقادی دارم و اونم اینه که اگه برای یه موضوعی کاری از آدم بر نمیاد، عاقلانه نیست راجع بهش غصه بخوره و ناراحت نتیجش باشه. خب رفتن و نرفتنم که دست من نیست، پس چرا هی بشینم غصه بخورم که چی میشه و چیکار کنم و اینا؟ هر وقت گفتن برو میرم دیگه. کلا درباره هر موضوعی نظرم اینه. حالا...
*
یه نگین در نجف دارم چندین ساله تو کیف سامسونتم نگهش داشتم. در کل نگین محبوبمه در! شفافیت بینظیرش یجوری آدمو سر ذوق میاره. نگین شادیه اصن! خلاصهه دیروز دیدم این حقوقایی که گرفتم در حدی هست که بتونم با خیال راحت ببرم یه انگشتر بدم بسازن برام. رفتیم طلا فروشی گفت دستت باشه بعد از چهل و هشتم بیار برام. بعد رفتیم جلوی در طلافروشی مامانم ایستاده بود میگفت بیا این نیمستا رو ببین. این قشنگه... اون قشنگه... من بعد خودمو زدم به گیجی که خب آره. آره... میدونستم داره دقیقا چی میگه ولی دوس داشتم واضح بگه:) گفتم خب آره خوبه اینا... حالا برا کی میخوای؟ گفت برا خودت دیگه، بخوای بیای طلا بگیری... گفتم من طلا نمیخوام که. طلا برا چی بگیرم. باز گفت خلاصه بخوای بیای برا زنت طلا بگیری میگم!
بهش گفتم حالا کی میخوای زنم بدی؟ چیزی نگفت. گفتم حالا بذار باشه بعد از چهل و هشتم بهت میگم. حرفم خیلی شبیه شوخی بود ولی حس میکنم تا حدودی منظورو رسوندم:) ولی خیلی هم مطمئن نیستم. خیلیا رو دوست داشتم و دیگه پروندشون بسته شده برام. ولی ز... هنوز میرم عکساشو چک میکنم و دلم غش میره واسه... شت! آدم اینقدر بی حیا درباره دختر مردم اینجوری حرف میزنه-_- آره خلاصه، میترسم همیشه درگیرش بمونم. دوست دارم تکلیفم با این روشن بشه بعد برم دنبال کس دیگه. اینجوری نامردیه در حق اون طرف. حالا...
خلاصه که مامانه حصولش سر رفته شدیدا و خیلی ذوق داره ما رو بفرسته خونه بخت.
*
قبلش رفته بودم انجمن خونه دکتر. هفته پیش ز تو انجمن بود، پس با خودم گفتم شاید این هفته هم باشه ولی از یه طرف هم معمولا هر هفته نمیاد، پس گفتم حتما نیست... ولی خیلی وقت بود نرفته بودم انجمن. بعد اون جلسه که میخواستم دیگه نرم. دیروز بهونه شد که برم یه سر و گوشی آب بدم و دنبال دلیل میگشتم که بگم من دیگه نمیام، که خب نبود. با اینکه گفتن میخوای نخون تو بخاطر گلوت، نفر آخر شعرمو خوندم و خب دوست هم داشتن. نمیدونم... جایی غیز انجمن ندارم که برم. اینام دارن لوس میشن زیادی. پسره بیست و چند سالشه از پادگان تو گروه پیام میذاره این عکستون قبول نیست، من توش نیستم! خاک تو سرت کنن مرد، اونجا فرستادنت سختی بکشی این پرت و پلاهای بیمزه رو نگی دیگه. چی میبافی؟ کامان... واقعا مخم نمیکشه این چیزا رو. ولی خب جای دیگه ندارم.
حیف شد فقط دکتر نظر نداد. لامصب خیلی دنبال اینم نظر بده. فحش بده اصن. سریای قبلی یه چیزی میگفت این بار که اصلا هیچی. شاید چون دیر وقت خوندم هیچی نگفت. میخواست بیرونمون کنه. نمیدونم...
*
به نوشتن حریص شدم. به خوندم هم. به آموش دیدن هم. شاید به زندگی هم. ولی خب آدم انگیزشو خیلی زودتر از اونی که باید از دست میده. پشت گرمی خیلی مهمه. الان پشتم گرمه به این حقوق نصفه نیمه اینجا ولی خب روزی 13 ساعتم سر کارم. اینجوری به زندگیم نمیرسم خیلی. کاش وقت آزاد بیشتری داشتم. کاااش.
شعری که دیروز خوندم مال همین دیروز بود. امروزم باید یکی دیگه بنویسم. همینجور باید بنویسم. مث اونی که گفتم املای ننوشته غلط نداره... هی نمینویسم که نکنه بد بشه. داشتم زندگی نامه ابتهاجو میخوندم میگفت فلان دفتری که چاپ کرده بودم همش پرت و پلا بود. کاش چاپ نمیکردم. در این مضمون. ولی درستش همینه به نظرم که آدم چاپ کنه و بعد بگه پرت و پلا بود تا اینکه هیچ کاری نکنه از ترس اینکه کارش سطح پایین در بیاد. خلاصه که باید یه کاری کرد. داستانمم شروع کردم تازه. اگه یه جیزی حدود 200 صفحه بشه عالیه. نمیدوم حالا...
*
دیروز کارام زودتر تموم شد و همش داشتم به این فکر میکردم که انجمنو برم یا نه. خلاصه دیدم خیلی بیکار شدم راه افتادم رفتم دیگه. و نهایتا راضی بود. ولی خب فوتبال آخر شبو بخاطر گلوم نرفتم و خوبم شد. کلا 4 نفر بودن انگار. ینی میرفتم دهنم سرویس بود قشنگ.
*