کارگاه
زود بنویسم و برم
یه وبلاگی بود امروز توش بودم دیدم یه شعر اشتباهی تو بیوش گذاشته بود. میخواستم اونو بنویسم که بره درستش کنه، ولی یادم نمیاد آدرسشو! فکر میکردم فالوش کرده باشم ولی خب این کارم نکرده بود انگار. و الان عمینجوری دارم غصه میخورم که یه شعری یه جایی اشتباه نوشته شده. حال و حوصله اینکه برم توی هیستوری هم ببینم آدرسش کدوم بوده و اینا رو هم ندارم. در حیث المجموع ایشالا خودش زودتر پیدا بشه درستش کنه.
*
اوقات خوبی رو سپری میکنم. اصلا بخاطر همین اومدم اینجا بنویسم. بالاخره بعد از مدتها و سالیان سال که هی میخواستم یه کاری بکنم و هیچ کاری نمیکردم، یه مجموعه داستان رو شروع کردم به نوشتن و امیدوارم یخورده اراده به اندازه یه بچه ده ساله داشته باشم که هر چه سریعتر بتونم تا آخرش برم و حالا دو سه باری هم ویرایشش کنم و اینا... ایشالا... ایشالا...
*
اتفاق ناگواری چند روز پیش افتاد که واقعا نمیدونم کجا میتونم دربارش صحبت کنم! داشتم یه شعر مینوشتم چند روز قبلش که بر خلاف چیزایی که همیشه مینوشتم یه مقداری امیدواری و اینا توش بود.
یکی دو روز بعد اومدیم سر کار و نزدیکای کارگاه دیدیم عه! عجب تصادف سنگینی. من چون تجربه داشتم و میدونستم حضورم فایده نداره و عذاب هم میکشم اصلا جلو نرفتم. سه چهارتا همونجا کشته شده بودن. حتی طرف زنده بود و در حینی که با یکی از همکارامون داشت صحبت میکرد مرد. خلاصه تصادف بدی بود. همینجوری یه درصدی از ناراحتی تو دلم بود که یکی دو ساعت بعد فهمیدیم بچه یکی از همکارامونم تو اون تصادف بوده. فک کن... طرف از بغل جنازه بچش بدون اینکه بدونه تو اون ماشین بوده بی تفاوت رد شده. بعد از چند ساعت خانوادش زنگ زدن که فلانی میخواسته بره فلان جا و هنوز نرسیده. بعد این مرده یهو به یاد اون تصادف میوفته و ادامه داستان. خیلی غم انگیزه داستان، همه جوره غم انگیزه
نمیخوام جزییات بنویسم اصلا، ولی خب... حس میکنم دنیا و داستاناش همینجوری بی دلیل و رندوم دارن اتفاق میوفتن. این ماییم که برای خودمون تجزیه تحلیل میکنیم و درس عبرتی میگیریم ازش یا چیزای دیگه... شت-_- چند روز پیش داشتم یه جمعبندی دقیق در این مورد میکردم پیش خودم و خیلی موضوعو خوب جمع کرده بودم. ولی الان اصلا یادم نمیاد نگاهم چطوری بود-_-
برمیگرد به عقوبت و هدیه و اینا. قابل جمعه همه اینا. میدونین یه اتفاقی که واسه آدم میوفته یا خوبه و مثبته از بیرون یا اتفاق بدیه و منفیه. حالا دین میگه برا آدم خوبا اگه باشه هدیه است و اتحان، برا آدم بدا اگه باشه امهاله و عقوبت اعمال. آدم از کجا میفهمه؟ از هیچ جا :)
من فکر میکنم اینجاهاست که میگن خدا ستار العیوبه. شدیدا هم ستاره. یعنی اساسی ایستاده پای آبروی بنده هاش. مسئله اینه که قانونش اینه که از بیرون معلوم نمیشه خدا منظورش چی بوده از این اتفاق. ولی هر کسی برای خودش میفهمه. اگه سختی دیدی و فهمیدی بخاطر اشتباهیه که قبلا کردی، بدون خدا دوستت داره و خواسته سر راه بیاردت. اگه سختی دیدی و نفهمیدی که از کجا خوردی بترس از اینکه چرا گیج میزنی... اینجوریه خلاصه. همه این داستانا رو خدا درونی خلق کرده که سرمون تو کار هم نباشه.
اتفاقایی که برای بقیه هم میوفته همینه دیگه. این تصادف شاید که نه، حتما برای خیلی از همکارای من نتیجش این بود که باید آرومتر رانندگی کنیم. مگه پنج دیقه چه فرقی میکنه... از این حرفا
برا پدر این مرحوم خب... خدا میدونه،سخته... سخته... سخته...
برای من ولی متاسفانه به این معنی بود که انگار دنیا یه پس گردنی محکم بهم زد که آهای احمق! ننویس اون شعرو. تمومش نکن. زندگی آدم عجینه با غم و غصه. الکی ناراحتیا رو قایم نکن. اصن ببین، خدا تو رو نفرستاده زمین که جملات انگیزشی بنویسی. تو فقط باید چسناله کنی! خب نتیجه خیلی شیطانی ایه ولی بنظرم یه همچین چیزاییه تقریبا. شایدم من زیادی شاد بودم و الان اگه یه ده پونزده درصدم ناراحت باشم اوکی باشه قضیه و تعدیل شده باشه... نمیدونم واقعا!
*
یه آهنگ دیگه داره شجریان که شعرشو استاد منزوی نوشته. شعره اینطوریه:
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت
به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهی است دستم اگرنه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست
که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت ...
که اینم همایون شجریان اینجوری خونده که واقعا قشنگه اینم :/ واقعا نمیدونم این بشر چرا اینقدر خوبه... عجیبه!