ماموریت، روز اول
آخ خدایا قلبم داره میاد تو دهنم... چه غلطی بود من کردم...
اولش که میخواستم بیام به پول فکر میکردم. و مثلا به اینکه آدم بخواد پیشرفت بکنه باید یسری از خودگذشتگی و فداکاری و اینا بکنه و فلان و بهمان و اینا... ولی نه واقعا، هیچ چیزی نمیتونه دوری رو توجیه بکنه.
امروز روز اولی بود که اومده بودم به این سفری که تهش نمیدونم کجاست و کیه. خب حقیقتا تا لحظه آخری که سر کار بودم خوب بود ولی همین که رسیدم خونه همه چیز عوض شد. همین که رسیدم به محسن پیام دادم! حاجی، خوابگاه سگ دونیه به معنی واقعی کلمه! من دو سال سرباز بودم دو تا کارگاه پایین تر از اینجا و کاملا وسط بیابون. بهشتی بود واسه خودش! اینجا تو شهرکه، ولی لجن! تازه الان قدر اونجا رو میدونم. واقعا هیچ وقت نبوده که از یه خونه ای چیزی بدم بیاد و بگم جای بدیه و اصلا نمیتونم توش بمونم و اینا... ولی اینجا اینطوریه! برای اولین بارم!
*
آبدارچیمون یه خانوم نسبتا کم سن و ساله، و واقعا بگم خیلی بامزست! اصن حرف میزنه آدم خندش میگیره. واقعا دوست داشتنی ترین چیزی بود که امروز داشتم! بعد از اون مانیتور بزرگی بود که دارن و اس اس دی که خیلی کار با سیستم رو سریع میکنه و آدم سر ذوق میاد. حالا کار نداریم... با این وضعیت مناسب و قشنگ اومدیم خونه و این وضعو دیدم. خب اینجا یهو خورد تو ذوفم.
باز گفتم عیب نداره دیگه. ردیفه. بذا خونه رو قشنگ شرح بدم.
*
از بیرون تمیزه. فکر کنم 5 طبقه باشه تقریبا. راهرو معمولی و نسبتا تنگی داشت ولی خب تا توی راهرو هیچ چیز زننده ای نبود. در خونه که باز میشه سمت راست جای جاکفشیه، سمت چپ دیوار توالت. جلوتر که میای، سمت راست آشپرخونه حدودا شیش هفت متری خیلی جم و جور. روبرو هال(که من الان اینجا خوابیدم و با گردن درد روی زمین دارم تایپ میکنم). و سمت راستم یه راهرو یه متری که سمت راستش یه اتاق بود، سمت چپش در توالت، روبرو هم یادم نیست. نمیدونم!
*
همین که اومدیم گفتن شما تو هال باش ما میریم تو اتاق که راحت باشی. بعد رفتن اون تو و اصلا بیرونم نمیان. وضعیت رفاهی؟ صفر! تلوزیون ندارن. حال و آشپزخونه دوتا لامپ کوچیک داره که خب روشنایی خیلی کمی دارن و اتاق واقعا تاریکه. من همینجوری نشسته بودم تو گوشی بودم و خب اینترنتم خوب جواب نمیده اینجا. پس گوشیو گذاشتم کنار. یهو دلم گرفت. ینی گرفتا...
یاد سردرد مامانم افتادم. قیافه پرروی خواهرم که جدیدا نمیدونم از کجا اومده. و خب داداش کوچیکم. ببین یعنی در و دیوار میخواد منو بخوره. بغض کردم شدید ولی خب چون هر لحظه ممکنه از اتاق بیان بیرون نمیتونم مث خودم باشم و زار زار گریه کنم. آقا به خدا من دلم تنگ شد. میشه کارامو زودتر انجام بدم برم خونه؟
*
صدای کامیونای توی جاده به وضوح شنیده میشه. و خب صدای دیگه ای نیست. سکوت محض. مثلا داداشم بود الان میومد میزد پس کله من، یخورده دعوا میکردیم چقدر خوب بود. یا همینجوری میشستم از دور وویس گرفتم خواهرم واسه دوستاشو تماشا میکردم... یا جدول حل کردن مامانمو. من تو خونه با همین چیزا خوش بودم، من میدونستم، ولی کس دیگه نه. اما اینکه نه فقط خوش، من با این چیزا زنده بودم و بدون اینا انگار زنده هم نیستم رو خودمم نمیدونستم. خدا من دلم یخورده هوا میخواد. میشه لطفاً ؟؟
*
خب بند قبلیو که نوشتم یه قطره چسب از چشام اومد بیرون. دیدین یه وقتایی میخوای گریه نکنی بعد هی زور میزنی و هی نگهش میداری، یه یزی میاد بیرون از چشات خیلی سفت تر از اشکه انگار؟ از همونا. سرمه کردم کشیدم دور چشام و مالوندم به صورتم که کسی نفهمه. اگه دیدم چشام قرمز شده هم که... لعنت به این مانیتورا!
*
دارم به این فکر میکنم که اصلا تحمل ندارم دوری رو. زیادتر از چیزی که فکر میکردم عاشق خونه و خونوادمم! من دوری بدون برگشتو تحمل نمیکنم! و دارم فکر میکنم خدایا... اگه منظورت از برین رو زمین تنبیه شین این بود و این زجر... که واقعا دستت درد نکنه. واقعا زیاد بود. آقای ارحم الراحمین... واقعا خیلی خیلی زیاد بود. من که نمیتونم. فوبیای جدیدم اسمش هست فراق. از حالا میترسم از دوری. تا حالا هم از اینکه عزیزامو از دست بدم خیلی میترسیدم. خیلی افسرده میشدم. از امشب احتمالا هر شب با وحشتش میخوابم و با کابوسش از خواب بلند میشم.
یاد اون شبی افتادم که توی خوابگاه با دیدن رنگای لوگور روی حوله گریه افتادم.همونقر شکننده ام!
*
رفتم یه فصل جدید کتاب بنویسم دیدم خودم حرف دارم. شخصیتمو لال کردم انداختم گوشه تختش، خودم شروع کردم به نوشتن! فیلم دارم؛ کتاب کلی دارم، یه گوشی هم هست که خب حالا بدون اینترنت آنچنان استفاده زیادی نداره. همینا هست و باید سعی کنم بگذرونم باهاشون تا برم مرخصی دیگه. دوره بدیه ولی. پیشرفت اگه همچین بهایی داره، عطایش را به لقایش بخشیدم شدیییید!
*
این شعرو سرچ کردم توی گوگل، نمیدونم حتی شاید برای منزوی هم نباشه...
وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم
رازی است که در میان حنجره ام دق می کند.
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
گلهای کاغذین گلدانها
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه ای فنجانها
حتی از دوری تو رنج می برند!
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
فراق؛ واژهای که انگار کلی درد رو به تنهایی به دوش میکشه
دوری خیلی سخته؛ خیلی ترسناکه
مخصوصا دوری از کسی که خودش تمایل داره به دوری و تو نمیدونی این فراق به لحظهی دیدار میرسه یا نه؛ امیدوارم هیچوقت به این نوع از فراق دچار نشید که بد دردیه
نه واقعا، خدا واسه هیچ کس نخواد و ایشالا اونی هم که حس میکنه این نوع درد و فراغو داره، اشتباه میکنه و بعدا متوجه اشتباهش میشه:)