ماموریت، روز دوم
الان که داشتم عنوان این مطلبو مینوشتم یاد جیمزباند افتادم:) شرایطم خیلی مشابه جیمزباند کلاسیکه. با زیر پوش، بغل پنجره نشستم و دارم ماموریتمو ثبت میکنم برا خودم. هوا دم داره و کولره تقریبا جواب کرده. یه سیگار کم دارم و یه بانوی نا محترم کنارم که خدا رو شکر که هیچ کدومشون نیستن اصلا. والا!
*
چی بگم از کجا بگم... اولا که این خانومه هنوزم کلی بامزه است، حتی بعد از گذشت یه روز از آشنایی. البته یخورده الان رفته رو مخم، ولی خب در کل آدمیم که بیشتر بقیه رو دوست دارم تا چیز دیگه، مخصوصا وقتی پیششونم. فلذا خیلی خوش میگذره وقتی میاد و هر بار که میاد تو اتاق سلام میکنه و هر بارم که میره بیرون خداحافظی میکنه!
امشب حالم از دیشب خیلی بهتره!
یکی از دلیلاش اینه که خدا سنگ تموم گذاشته تو درست کردن ما آدما! بابا چقدر بسااز؟ چقدر سریع کنار بیا با همه چیز؟ چقدر زود عادت کن؟؟ عادت کردم دیگه. با شرایط وفق پیدا کردم و الان دیگه اوکیام.
البته خب خودشناسی هم خیلی مهمه. من خودمو میشناسم دیگه، خیلی هم خوب! امروز شاید دو سه دقیقه ای با داداشم حرف زدم. بعدشم غروبی زنگ زدم با مامانم صحبت کردم. همینا خودش خیلی حال خوب کنه! کیه که بدونه؟؟
و یه مسئله مهم هم هست به اسم نور کافی. آدم فرقی با گیاه نداره، نور کافی نباشه پژمرده میشه. دییشب در و دیوار اتاق داشت منو میخورد. نمیدونم تو پستم نوشتم که نور کمه یا نه. خلاصه امروز یه لامپ از دفترفنی باز کردم آوردم بستم تو خونه. دندشون نرم، برن بخرن دوباره بذارن جاش! اینجام خوابگاه همون شرکته دیگه! الان اصن یه نورانیتی پیدا کره اینجا، بهشت. خیلی خوب شده در کل.
* حالا از هم خونه ای هام بگم.
داش حسین که از قبل میشناختمش. پسر مودب و با معرفت. به لحاظ تیپ شخصیتی شاید به هم نخوریم خیلی ولی چیزی که بینمونه، مسائل مشترک و احترامه. فلذا صلح و صفا برقراره شدیدا و روابط دیپلماتیک پایداری شکل گرفته.
آقا محسن، برادر حسین، خیلی عجیبه. در طول دو روز گذشته جر خوردم تا یه بار لبخند زده. حرفم که شاید در حد دو خط در مجموع. فک کنم کلا حرفی که من مخاطبش بودم این بود که، کجا سرباز بودی؟ سفارشی؟ نه اینجوری نیست. الویه رو بذارم تو یخچال؟...آره، همینا:) کلا قیافشم اینطوریه که حس میکنی جاشو تنگ کردی انگار.بدهکاری بهش مثلا. یه همچین چیزایی. ولی خب حدسم اینه که بیشتر از هر چیزی یه درونگرایی سگیای داره و اگه صددرصدم موفق نشم راهش بندازم، لااقل دو بار دیگه میخندونمش! خلاصه که جل الخالق!
*
آره دیگه خیلی بهترم و خدارو شکر میکنم و امیدوارم هر چه سریعتر به اغوش گرم خانواده بازگردم و بصورت جدی تر به ازدواج فکر کنم.
برم ادامه زندگینامه هوشنگ جانو بخونم و یه نمازی به کمر بزنم و بعدشم بپردازم به عبادت اصلی که خواب مومن عبادتست:) شعرم... برم شعر تصادفی بیارم🚶♂️
*
ای که ز آب زندگی لعل تو میدهد نشان
خیز و به دیدهام نشین، آتش دل فرونشان
با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر
با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان
سر خوش و مست و بیهشم، در همه نشهای خوشم
بار فلک نمیکشم، از کرم سبوکشان
بقیش