ماموریت در حال شدن است
شدن یعنی به سرانجام رسیدن البته :)
*
حالا تموم تموم هم نه، ولی نمیدونم شاید یه دو روز برم خونه استارحت کنم و درباره برگردم. اینقدری که این یه ماهی تو این شرکت تخ... لااله الا الله... تو این شرکت بلاتکلیف بودم تو کل عمرم نبودم. باید بری، فردا برو، نه نرو، هفته دیگه با هم میریم، نه نمیخواد بری، شنبه برو... باز از اینور... یه ماه باید بمونی حد اقل، نه دو هفتهای کارو راه بنداز و بیا، روز سوم زنگ زدن فردا برگرد، عه کار دارن کسی نیست؟ خب پس فردا صبح اینجا باش پس، همون روز سوم به رییس، آقا من فردا باید برگردم کاری ندارین؟ نه باید بمونی کسی نیست... باش تا فلانی بیاد و نیرو بگیریم بعد برو. رییس امروز، شنبه تعطیله میخوای با هم بریم دوباره یکشنبه بیایم... ای بابا ولمون کنین شما رو به سمت و سوی چراغ قسم، اسکل شدیم اینجا-_-
*
حالا خلاصه که یکی از خوبیای تو شرکت کار کردن اینه که یاد میگیری چجوری با بیتفاوتی به مسائل نگاه کنی. الان دیگه اینجوری بودم که عه؛ بریم؟ اوکی... عه نریم؟ حله... شتر شدم تقریبا. مث یه پرچم تو باد میمونه. اون نخای دور پرچم هست، تزئینی ها، اونا هر کدوم تو باد یه وری هستن. ولی خود پارچه اصلا بدون توجه به اونا مستقیم به سمتیه که باد میزنه. خیلی از مسائل هستن توی زندگی، توی حرفا... اینا مثلا همون نخای دور پرچمن، یه روز همراهتن، یه روز میچرخن یه ور دیگه ووو . نهایتا این آدم و عمل و تصمیمشه که مجزای از اینا عمل میکنن و حتی بعد اینکه تصمیم به کاری گرفتیم جهت این چیزای بی اهمیتو هم ما تعیین میکنیم.
*
(تعیین با تامین قاطی میشه... سپاس گذار و سپاس گزارم همینطور. خیلی راحته ها، آدم میشینه فک میکنه و تحقیق میکنه خیلی ساده میفهمه که آقا کدوم به کدومه و خودشم مسخره میکنه که چطور اینا رو اشتباه میگرفتم تاحالا! ولی چون یه زمانی اشتباه میگرفتیشون حساسیتی توی ذهنت شکل میگیره در این مورد که عه، این الان کدوم بود؟ و با وجود اینکه بازم میدونی چی به چیه انتخاب اشتباهو میکنی و خودتو مسخره عام و خاص میکنی. در آستانه 27 سالگی دغدغههای ما رو ببین. چقد تو نامه ها تر زدم واقعا خدا میدونه. اصن ینی چی پیشاپیش سپاسگزاریم؟
نامه اداری الان اگه اینجوری باشه چشه؟
رییس اداره فلان
سلام خسته نباشین
آقا من از شرکت فلان که اونجا داریم کار میکنیم نامه میزنم. یسری تیر برق تو محوطه ایه که ما باید خاکبرداری کنیم، بیزحمت بیاین جابجاش کنین یا تکلیفشو معلوم کنیم ببینیم داستان چیه. من الان لودر و کارگرام بیکارن دارم حقوق الکی میدم بهشون. دست شما درد نکنه، ببخشید مزاحم شدیم. ایشالا یه وقتی با خانوم بچه ها بیاین در خدمت باشیم. فعلا خداحافظ، امضا
چقد بهتر و شکیل تر شد... به به...)
*
خلاصه اینکه بی تفاوت بودن اگه به اختبار باشه خوبه. من مثلا وقتی میبینم یه بچه ای ته پارک داره بازی میکنه و زمین میخوره و گریه میکنه اصلا دست خودم نیست، میخوام بدوئم سمتش ببینم چی شده، اشکشو پاک کنم، بوسش کنم و اینا. کلی هم حالم گرفته میشه بعدش که این بچه چرا اینجوری شد. ولی عجیبه بعضیا هستن اصلا براشون مهم نیست. اینجاست که میگم بی تفاوتی خوب نیست. بابا هم ما آدمیم هم اون بچه یا حالا هر موضوع دیگه ای. شما فک کن بچه نباشه یه حیوونی باشه که ماشین بهش زده. چجوری بعضیا میتونن اینقدر بی تفاوت باشن؟ من فکر میکنم این بی تفاوتی نیست، سنگدلیه!
ولی خب دلت بسوزه و بیتفاوت نباشی، اما به اختیار خودت عمل کنی و اینا، این خوبه بنظرم. خیلایم آدم نباید هیجانی و ایناعمل کنه. بگذریم...
*
آقا محسن بود میگفتم اصلا حرف نمیزنه و همش تو خودشه و اینا. به حرفش آوردم بالاخره. یسسسسسس
مرد گنده با سی سال سن نقطه ضعفش بازیه:) فوتبال 98... کراش... تا بحثش افتاد وسط یهو دیدم عه، مث بچه ای که تخم کبوتر افسانهای خورده باشه یهو شروع کرد به صحبت همینجوری نان استاپ. دیگه به بعدشم که راحت شدیم با هم و دیگه مث یه آدم کم حرف معمولیه:) نه آدمی که هیچی حرف نمیزنه و اخموعه و اینا.
همین حرف نزدن واقعا آدمو بد اخلاق نشون میده. ولی طرف کافیه حرف بزنه ببینی چجور آدمیه. من خودم همین زبون وا کنم دو کلمه حرف بزنم طرف مقابلم اینجوری میشه که بذا منم یچیزی بهش بگم. این آدمو میتونم باهاش راحت باشم . چیزای این مدلی. یه چرت و پرتایی ملت به من میگن یه وقتایی که میگم داداش... اینا رو چرا به من میگی؟ یکم تو دار باش. اسرار خونه زندگیتو نگو... ول کن... صلوات بفرست. اصن بر پدر اون پسرت لعنت که نمیره نون بگیره، ولش کن:) آره میخوام بگم آدمی ام که به نظر قابل اعتماد و قابل اطمینان میام. حالا واقعیتش چیه بقیه باید بگن. از مامان بابام باید بپرسین :))
*
همین دیگه، تعداد وبلاگایی که فالو دارم به یه عدد بهینهای رسیدن تقریبا و هر بار که میام اینمجا چند صفحه مطلب شخصی برای خوندن دارم و این شرایط جذاب و دوست داشتنیایه. نه اونقدر زیادن که یهو بیخیال شم، نه اونقدر کمن که یه وقتایی چیزی نباشه برا خوندن و بیحال بشم و حس تنهایی بهم دست بده خیلی.
فقط حس میکنم مث بابابزرگام. حس میکنم بعضیا صحبت از یه چیزایی میکنن و حتی بعضیای دیگه باهاشون همدردی میکنن. و هیچ کدومشون واقعا از قضیه سر در نمیارن. مثلا یه بچه هیژده ساله چی میدونه از رابطه؟ چی میدونه از شکست؟ در مقابل یه آدم سی ساله؟ اینجوری...
این یخورده اذیت کننده شده.
*
قرار بود اینجا مثل دفترچه خاطرات باشه برام ولی فعل هام مخاطب جمع شدن! این بده. حواست باشه مرد... به خودت بیا. نکن این کارو.