ماموریت، روزهای بیقراری
دیشب دوتایی نشسته بودیم داشتیم تخمه میخوردیم. عجیبه. از بس یه سره در حال فکر و خیالم، یه وقتایی هیچ فکری ندارم که بکنم. تمومش کردم. یه وقتایی میشم حس خالص. میشم سنسور خالی. فقط همینجور که نشستم میبینم و میشنوم و بو میکنم و اینا! همینطوری تخمه ها رو که میشکستیم یهو متوجه شدم همه یجور تخمه میخورن احتمالا. صدای تخمه خوردن ما دوتا یجور بود و هر چی یادم اومد کلا صداهای دیگه همه همینجوری بودن.
اینطوریه که کلا تو دو مرحله تخمه خورده میشه. مرحله اول شکستن تخمه که از سرش شکسته میشه. یه ضربه و خب یه صدا میده. ضربه دوم حدودا وسط تخمه است و اونجایی که مغز تخمه قرار داره. زبان و دندون به کمک هم اون جا رو پیدا میکنن. تو این مرحله است که ما تازه میفهمیم مغزی در کاره یا نه. اینجا صدای دوم در میاد. همزمان با اینکه تخمه میشکنه دست میچرخه تا بین پویتای تخمه یه جای خالی باز بشه، و زبون با ترشح اون نوع تف چسبناک، میره میچسبه به یه بخشی از مغز تخمه و با همون حالت چسبیدن درش میاره و تموم میشه قضیه. حالا خب استثنا هم داره، مثلا اینکه تخمه یجوری باشه که خوب شکسته نشه یا در جهت اشتباهی تو دهن گذاشته باشیمش و اینا... خلاصه که این صدای دوگانه رو از این به بعد هی بهش دقت میکنم و هی کیف میکنم... احتمالاً
*
خاک بر سر بی غیرت و بی تفاوت من!
همیشه با خودم یه دعوایی دارم که تو اصلا اجتماعی نیستی و شعرت اجتماعی نیست و واکنشی به اطراف نداری. از اون طرف دفاعم اینه که نمیخوام شعرم رو به زمان محدود کنم و باید بمونه تا جایی که میتونه، نه اینکه با وابسته کردنش به اجتماع، خودم براش تاریخ مصرف درست کنم. حرف قابل قبولیه ولی خب، منِ شماره 1 رو قانع نمیکنه.
یجایی خونده بودم که زمان جنگ، چندین شهید دادیم که فقط جسد دخترامون رو از سر تیربرق بیاریم پایین تا چشم نامحرم نیوفته بهشون. شهدای ما همچین غیرتی داشتن و ما بی غیرتیم. اولیش خود من!
امروز دخترمون رو بخاطر هیچ و پوچ کشتن. تو همین خیابونا. به دست کثیف احتمالا برادرهایی که یه زمانی بخاطر همین ناموس میجنگیدن. هرچند چیزی از اون نسل باقی نمونده و اینایی که موندن همون گیرینفها و بیژنهایی ان که بخاطر تیلیویزیون رفتن جبهه. اگر یک مرد تو بدنه این حکومت بود، یه نفره گل میگرفت سردر این کثافت خونه رو. من مرد نیستم، و ما هیچ کدوم مرد نیستیم. مرد به اون معنا که خون بدیم و زندگی بدیم، بخاطر یه وجب خاک، بخاطر یه دختر از میلیونها دختری که روزانه در حقشون جفا میشه. من سکوت کردم، در کنار کسای دیگهای که سکوت کردن و ما در کنار هم بویی از شرف و انسانیت نبردیم.
خوش به حال تو حیوان کثیف، که موفق شدی بعد چندین سال جوونای این مملکت رو از اون شهیدی که گفتم تبدیل کنی به چیزی که من و امثال من الان هستیم. نمیدونم این ظلم تا کجا قراره ادامه داشته باشه. ولی من حالم از خودم به هم میخوره که نمیتونم از جام پاشم بزنم تو دهن شماها. من حالم از اینی که شماها و جامعتون از من ساخته به هم میخوره.من حالم از این جامعه به هم میخوره، من حالم از این دنیا... سخته... عجیبه... برای خودم غیر قابل باوره ولی من حالم از این مرزی که اسمش رو گذاشتیم وطن هم به هم میخوره. من زاده خاکیام که توش زندگی میکنم، و فرهنگ مسمومی که توش بزرگ شدم و وارث اشتباهات نسلهای گذشته و چیزی جز شرمندگی نخواهم داشت که برای آینده بذارم.
ما آدمهای حقیر و بی غیرت، همونطور که نسل انسانهای شریف و غیور غروب کرد، روزی تموم میشیم. اگر اون روز هنوز ظلم و ظالمی برپا بود، باید بترسه از نسلی که وارث شرمندگی نسلهای قبل خودشه. کسایی که نه مثل ما ترسی دارن، نه دلیلی برای شرم و نه تعارفی در مقابل ظلم. علی الحساب خودم رو آدمی میدونم که تک و تنها، وارث خاکی خون آلود، دست روی سینه میگذاره -نه برای احترام، بلکه از سر بی تفاوتی- و سرود ملی ملت بی هویتی رو میخونه که گر منصفانه اصلاحش کنیم چیز زیادی ازش باقی نمیمونه.
شهیدان، پیچیده در گوش زمان فریادتان؛ پاینده، باشی و جاودان... ایران
*
یه شعری بود میگفت فرزند زمان خویشتن. برم ببینم چیزی ازش پیدا میکنم... نه. یا شعری نبوده و اشتباه میکنم یا قراره شعر بشه و زودتر فهمیدم.
*
میدونستین تو کیبورد اگه بک اسپیس بزنین حروف عقبترو پاک میکنه و اگه دیلیت بزنین حروف جلوترو؟ واقعا جالبه. بعد از یادگرفتن کاربرد دیلیت تو تایپ، اصن زندگیم متحول شده!