کارگاه
خیلی زود بنویسم تا مهندس محمد نیومده. حرف دارم، وقت ندارم
*
تو ماموریت یجا رییسو پیچوندم که بابتش به خودم افتخار میکنم و بعدا باید دربارش بنویسم.
*
حال خیلی خرابی دارم. بیشتر از اینکه نمیدونم آینده حتی نزدیک مملکتم چی میشه، ناراحت خونهایی ام که بی ثمر ریخته میشه. ناراحتم که دمها حرف هم رو نمیفهمن. معترض حق طبیعی خودش رو میخواد ولی سرکوبگر نمیفهمه. سرکوبگر با اخلاق شاید دلیلی برای کارش داشته باشد، اما معترض خون جلوی چشماشو گرفته و حرف اونو نمیفهمه. من سعی میکنم منطقی باشم اما هیچ کسی حرفمو گوش نمیده. به واسطه اینکه شعر مینویسم، وظیفه خودم میدونم تو این شرایط هر آنچه ازم بر بیاد انجام بدم تا شرمنده خونهای ریخته شده نباشم لااقل. و نگرانی بابت این موضوع ندارم، هر چند میگن نکن سرت به باد میره! هه! دو سه تایی تاحالا استوری کردم، بقیشم میکنم... حالا تا کجا بتونم بنویسم و اینا نمیدونم...
*
هنوز ناامیدم. نگرانم و عشق به همنوع روزبه روز بیشتر توی سینم شعله ور میشه. هیچیم معلوم نیست. در حال انفجارم، از بغض احتمالاً
*
باشه بعداً